شبی که بغض اردستانی ترکید
زمین لغزنده بود و هوا تاریک، به زحمت خودمان را به امامزاده رساندیم. جای دور افتاده ای بود. فانوسی که با خودمان آورده بودیم را روشن کردیم، شهید بابایی با صدای حزینش شروع به خواندن دعای کمیل کرد، بغض اردستانی ترکید و صدای نالهاش بلند شد.
ایثار ستاری تمامی نداشت
کل منطقه آلوده به گازهای شیمیایی بود. پیرمرد جهادگر بدون ماسک روی لودر کار می کرد. ستاری از ماشین پیاده شد و به طرف پیرمرد رفت. ماسکش را درآورد و به او داد.
پا به پای سرباز
ماله به دست گرفت و همراه با سرباز وظیفه مهندسی رزمی، مشغول به کار بنایی شد. سرباز نمیدانست مردی که در کنار او ایستاده و در زیر آفتاب سوزان پایاه هوایی ملات را تولید میکند، کسی جز فرمانده نیروی هوایی نیست!
یاد آن روزها بهخیر
اشک در چشمان ستاری حلقه زده بود. هر وقت به یاد روزهای جنگ می افتاد دچار چنین حالتی می شد. با حسرت گفت: یاد آن روزها بخیر، چه حالت عرفانی و روحانی خوبی داشتیم! خوش به حال آن روزها... خوش به حال آن روزها...
ستاری هشت بار جواب رد شنید و باز اصرار کرد
سال ها پس از آنکه مستشاران امریکایی از ایران رفتند، این اعتماد و ایمان شخصی چون تیسمار ستاری بود که اعتماد به نفس را به نیروهایش منتقل کرد و باعث تعمیر بسیاری از هواپیماهای زمین گیر شده نیروی هوایی شد.
راز توجه شهید ستاری به فرودستان چه بود؟
روح بلند شهید ستاری در کوره سختیهای زندگی چنان آبدیده شده بود که هر کسی او را می شناخت، می دانست چه دیدی نسبت به افراد رنج کشیده دارد.
مساوی شدیم
شهید یاسینی سعی میکرد هواپیما را به پایگاه برساند و من هم از تعقیب هواپیماهای دشمن دست برداشتم تا شاید بتوانم کمکی برای او باشم. ولی هر لحظه وضع وخیم تر می شد و هواپیما مثل اسب افسار گسیخته این طرف و آن طرف می رفت.
از رادار تا پرواز
شهید منصور ستاری، برای آموختن پراشتیاق و آماده بود، اگرچه فرماندهی را بر عهده داشت و مشغله فراوان احاطهاش کرده بود، برای اعتلای نیروی هوایی گامهای بلندی برداشت و خودش آستین همت بالا زد.
نصر «منصور» بر«محدودیت»
شهید منصور ستاری از ابتدا دریافته بود کسی جز کشور و مردمانش، همراه و یاور سختیها نیستند، بر همین اساس بود که توانست در دوران پر تلاطم و سختیهای محدودیت و جنگ، راه نیروی هوایی و دفاع از پهنه هوایی کشور را با خلاقیت و نوآوریهای منحصر بهفردش مدیریت کند
به بلندای آسمان
منصور نشست لبه پله اولی و بند کفش ها را باز کرد و مادر با سوزن جوال دوز نشست به دوختن کتانی های کهنه او. پلک هایش به سرخی میزد از بس آه می کشید و اشک نمی ریخت، مبادا که منصور ببیند و غم بر دل کوچکش بنشیند. مبادا که فکر کند کار بدی کرده و بعد از آن، لطفش را دریغ کند از کسی که به او محتاج است.