قرص نان

  • 1399/02/13 - 14:47
  • تعداد بازدید: 1632
  • زمان مطالعه : 3 دقیقه

قرص نان

منصور شتاب‌زده وارد اتاق شد و یک راست پای سفره رفت و در یک چشم به هم زدن چیزی را مخفی کرد و از اتاق خارج شد.

«مرد ابرپوش» کتابی است به قلم حمید نوایی لواسانی که روایتگر دوران کودکی و جوانی «شهید منصور ستاری» فرمانده شهید نیروی هوایی ارتش کشورمان را روایت می‌کند. این کتاب، که در قالب مجموعه قصه فرماندهان و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است، با زبانی داستانی و جذاب به زندگی این شهید والامقام پرداخته است. بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:




«ناصر برادر کوچکش را صدا زد و از او خواست تا گاوها را برای چرا به پشت باغ ببرد.


بعد، خودش بی معطلی  به باغچه پایین ده رفت تا قدری علوفه بچیند و برای روزهای آینده که سرش شلوغ‌تر می‌شود، در انبار ذخیره داشته باشد.


کارش که تمام شد، علوفه‌ها را دسته کرد و بست و روی کولش انداخت و برای رسیدگی به کارهای خانه برگشت، اما هنور گاوها در آغل بودند. منصور، کنار انباری ایستاده بود و با نگرانی لباسش را می‌تکاند.


ناصر علوفه‌ها را پشت در انبار ریخت و با حییرت نگاه کرد به شلوار پر از لک برادرش. گرد سفیدرنگ آرد گندم روی پیراهنش هم دیده می‌شد. ناصر با تصور آن‌که مقداری آرد را برای خریدن چیزی بیرون برده است، با دلخوری گفت: «هنوز که گاوها را نبردی!» بعد به شلوار او اشاره کرد و ادامه داد: «اگر چیزی می‌خواستی بخری، به جای آرد گندم خودگندم را می‌دادی، حالا بگو ببینم چی خریدی؟»


منصور سرش را پایین انداخت و جواب نداد. آن سال محصول گندم تعریفی نداشت و باید در مصرف آرد به شدت صرفه‌جویی می‌کردند. ناصر دوباره سؤالش را تکرار کرد، اما پاسخی نشنید. منصور برای بردن گاوها به آغل دوید.


ظهر بود. مادر تازه سفره را پهن کرده بود که منصور از مدرسه به خانه آمد. ناصر نان‌ها را داخل سفره چید. چند لحظه بعد، منصور شتاب‌زده وارد اتاق شد و یک راست پای سفره رفت و در یک چشم به هم زدن چیزی را مخفی کرد و از اتاق خارج شد. ناصر که هنوز خاطره لباس آردی برادرش را فراموش نکرده بود، از آن رفتار عجیب شگفت‌زده شد.


به سفره نگاه کرد؛ یک قرص نان کم شده بود.



«شهید منصور ستاری در دوران جوانی »


به طرف پنجره برگشت. مدرسه درست چسبیده به خانه‌شان قرار داشت. منصور که با عجله وارد مدرسه شده بود، لحظاتی بعد به خانه برگشت و شتاب‌زده وارد اتاق شد، سر سفره نشست و سعی کرد رفتارش را عادی نشان دهد. ناصر که نگران بود و دیگر طاقت پنهان‌کاری‌های او را نداشت، بی‌مقدمه رو به منصور کرد و پرسید: نان را کجا بردی؟


منصور که جاخورده بود، من‌ومن کنان جواب داد: کدام نان؟


همان نانی که چند لحظه پیش از سر سفره برداشتی و با خودت بردی مدرسه.


منصور که دست و پایش را گم کرده بود مثل مرغی که به دام افتاده باشد پیچ و تاب خورد و با نگرانی به بادرش خیره شد و گفت اگر بگویم دعوایم نمی‌کنی؟


نه دعوا نمی‌کنم، بگو!


منصور گفت: یکی از همکلاسی‌هایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه می‌کرد. پرسیدم چی شده؟ گفت دوروزه که نان نداریم. من هم نان را به او دادم.


- آردها را چی‌کار کردی؟


- آردها را هم برای یکی از همکلاسی‌هایم بردم. وضع مالی خوبی ندارند.


ناصر که انتظار شنیدن چنین پاسخ‌هایی را نداشت، سکوت کرد و به فکر فرو رفت.»




«امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


 گزارش از پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری


 


پایان پیام/


 




بیش‌تر بخوانید:


نگاه رهبر به فرمانده


عطش یادگیری


کاری کرده بود کارستان




 

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 218
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید