فرمانده همراه
پدرم وقتی صدای هواپیما را می شنود، بچه های برادرم را به داخل اتاق پرت می کند، اما ترکش های بمب به پاها و بدن پدرم اصابت و رگ پایش را قطع میکند. در آن وضعیت، با توجه به ازدحام مجروحان، پیدا کردن دکتر و درمانگاه خیلی دشوار بوده و تا ایشان را به دکتر برسانند بر اثر خونریزی شدید شهید میشود.
امیر سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی، از خلبانان پرافتخار و پیشکسوت نیروی هوایی ارتش، بخشهایی از زندگی خود را در قالب کتابی تصویر کرده است و از همراهیاش با شهید ستاری اینگونه مینویسد:
«در اواخر دی ماه عملیات کربلای ۵ آغاز شد و برای همین قرارگاه رعد تشکیل شد و من به امیدیه اعزام شدم. به صورت روزانه پروازهای گشت هوایی و بمباران مواضع دشمن را انجام میدادم تا اینکه روز بیست و سوم بهمن ماه (۱۳۶۵) قرار شد مأموریتی انجام دهم که لغو شد. در گردان بودم که جناب عرفانی گفت: «حمید، تلفن با تو کار دارد.» گفتم: «از کجاست؟» گفت: «کرمانشاه».
ساعت هفت عصر بود و تعجب کردم چه طور امیدیه را گرفته اند و اصلا از کجا میدانستند که من در امیدیه هستم. تا خواستم تلفن را جواب بدهم قطع شد. عرفانی به من گفت: کرمانشاه بمباران شده است، برادرت تماس گرفته بود.» گفتم: «امروز؟» گفت: «نه، دیروز» به هر شکلی بود با برادرم تماس گرفتم. خیلی آرام داشت صحبت می کرد که یک دفعه وسط حرفش زد زیر گریه و گفت: «پدرمان شهید شده است.»
روحیه ام به هم ریخت. پدرم در ۶۴ سالگی شهید شده بود. او در مقایسه با سنش توان بدنی خیلی بالایی داشت. تمام خلبان های دزفول را میشناخت و با آنها رفیق بود. وقتی در دزفول بود بیشتر شب ها پیش خلبان ها می آمد و بعضی از شب ها برای بچه ها میوه می گرفت و در کل انسان خوش مشربی بود.
حکایت این بود که صبح روز چهارشنبه 22 بهمن ماه، کرمانشاه باز هم شدیدا بمباران می شود. این بار عراق از بمب های خوشهای استفاده کرده بود. خانه ما هم در مرکز شهر قرار داشت و در حیاط ما دو بمب میافتد. پدرم وقتی صدای هواپیما را می شنود، بچه های برادرم را به داخل اتاق پرت می کند، اما ترکش های بمب به پاها و بدن پدرم اصابت و رگ پایش را قطع میکند. در آن وضعیت، با توجه به ازدحام مجروحان، پیدا کردن دکتر و درمانگاه خیلی دشوار بوده و تا ایشان را به دکتر برسانند بر اثر خونریزی شدید شهید میشود.
در آن زمان هواپیمای سی۱۳۰ و ۷۴۷ زیاد از امیدیه به تهران پرواز میکرد. ولی همه آن ها مجروحان شیمیایی را حمل می کردند. تیمسار ستاری به من گفت: نگران نباش. هماهنگی های لازم را انجام دادهام.»
گفتم: «پدرم وصیت کرده بود که در قم به خاک بسپاریمش.»
تیمسار ستاری گفت: «بچه کوچک داری! بهتر است که با هواپیمای حامل مجروحان شیمیایی به تهران نروید. اگر می توانی صبر کن یک هواپیمای جت فالکن می آید با هم برویم.»
قرار شد خانواده ام از کرمانشاه شبانه حرکت کنند و من هم صبح خودم را به قم برسانم. آن زمان سوخت و بنزین کوپنی بود و به همین دلیل با ماشین نمیشد مسافرت کرد. عرفانی یک ورق کوپن بنزین به من داد که فکر می کنم ۷۲ کوپن سی لیتری داشت.
شبانه با جناب ستاری و به همراه خانوادهام به تهران رفتیم. در تهران سوار ماشین جناب ستاری شدیم. قرار بود من به خانه پدرخانم برادرم در خیابان خوش بروم. نزدیکان همسرم هم در تهران بودند.
جناب ستاری به راننده گفت: «اول حمید را می رسانیم، بعد من را به خانه برسان»
امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید