گرفتار قفس تنگ دنیا

  • 1399/02/08 - 11:31
  • تعداد بازدید: 2639
  • زمان مطالعه : 10 دقیقه

گرفتار قفس تنگ دنیا

شهید مصطفی اردستانی از هم‌پروازان شهید منصور ستاری و جزو قهرمان‌های دفاع مقدس، بود که به نقل از دوستانش خاطرات زیادی از رشادتهایش وجود دارد و همه آنها خواندنی است.

 


به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، آنهایی که شهید اردستانی را از نزیدک می شناسند خاطراتی از او نقل می کنند که شنیدن آنها گاهی لبخند به لب می آورد و گاهی دل را به درد می آورد.


ستوان علی رحیمیان یکی از همرزمان این شهید است که خاطرات تلخ و شیرینی از بودن با او دارد که یکی از این خاطرات را در ادامه می خوانیم:


با چهره‌ای متبسم و نورانی ، صبح خیلی زود وارد ساختمان عملیات شد . وقتی به حضورش رسیدم، بلافاصله دستور داد تا تمام نامه‌های اقدام نشده را برایش ببرم. خود نیز سراغ گاو صندوق رفته بود و تمام نامه‌های مهم را که در آن نگهداری می‌شد. روی میز گذاشته و در حال بررسی آنها بود.


احساس کردم مأموریتی طولانی پیش رو دارد که این گونه با عجله کارهای عقب مانده را انجام می‌دهد. چندین سال بود که مسئولان دفتر ایشان بودم. ( از سال ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۳ ) پوشه مخصوص نامه‌ها را به حضورشان بردم، دیدم سخت مشغول پاکسازی کشوهای میز و  است تا نکند چیزی از قلم افتاده باشد و کار ناتمامی باقی مانده باشد. جلو رفتم و گفتم:


تیمسار! ببخشید، اگر کمکی لازم است بگویید من انجام بدهم.


در حالی که مشغول خواندن متن نامه‌ای بود با سر، علامت داد که نیازی به کمک من ندارد. از اتاق خارج شدم، ولی رفتار آن روزش برایم خیلی غریب بود. حتی ملاقاتهای حضوری را که همواره در روز چندین مورد با پرسنل داشت کم کرده بود و کمتر کسی را به حضور می‌پذیرفت.


برخی اوقات اتفاقی به بهانه بردن نامه و یا گذاشتن چیزی در اتاق، وارد می‌شدم، می‌دیدم که چشمانش خیس است. از اتاق بیرون می‌آمدم و به فکر فرو می رفتم. نزدیک غروب آفتاب بود که در اتاق کارم نشسته بودم، به یکباره در روی پاشنه چرخید و تیمسار اردستانی در حالی که غمگین به نظر می‌رسید، وارد شد. بلافاصله از جابرخاستم و منتظر ماندم تا چنانچه دستوری دارند بفرمایند. اما او هیچ کلامی نگفت و رفت در گوشه‌ای از اتاق، درست مقابل عکس شهید بابایی که روی دیوار نصب شده بود، نشست.


چشمان اشکبارش را به سیمای ملکوتی آن شهید دوخته بود و در دل زمزمه می‌کرد:


« عباس! تو رفتی و مرا تنها گذاشتی. من در این قفس تنگ دنیا گرفتار شده‌ام و »


خیره خیره او را می‌نگریستم و من نیز از حالت او متأثر شده بودم که یکدفعه زمزمه‌اش را بلند کرد:


جلو رفتم و کمی دلداری‌اش دادم و عرض کردم:


تیمسار! چرا این‌قدر دلتنگی می‌کنید؟! خسته هستید، خواهش می‌کنم کمی استراحت کنید.


او سکوت کرده بود و همچنان به عکس شهید بابایی می‌نگریست، در ادامه گفتم:


شما اصلاً این روزها حالتان طور دیگری است. راستش را بخواهی خیلی به ما سخت می‌گذرد. لااقل بگو موضوع چیه، شاید کمکی از دستمان بربیاد.


تبسمی کوتاه بر لبانش نقش بست و دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:


هیچی! من طوریم نیست. فقط می‌دانم این روزها حال و هوای دیگری دارم. خیلی دلم یاد عباس و سایر دوستان را کرده است.


خداحافظی کرد و راه منزل را در پیش گرفت. آن شب فکر و خیال لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت و تا پاسی از شب رفتار و اعمال آن روز تیمسار مرا به خود مشغول کرده بود. دیر وقت بود که خواب عمیقی چشمان خسته‌ام را در ربود. در عالم خواب دیدم: مانور هوایی در حال انجام است. تعداد زیادی از خلبانان در فرودگاه مهرآباد جمع شده‌اند و هر یک از آنها هواپیمای مخصوص خود را سوار شده و در حال حرکت به طرف باند پرواز هستند. اما از تیمسار اردستانی خبری نیست. چند لحظه‌ای تحمل کردم و چشمم را به هر سو می‌دوختم تا شاید او را ببینم که در این حال دیدم، تیمسار به اتفاق یک سید بسیار نورانی دوشادوش در حال حرکت به سوی هواپیمایی هستند که دو کابین داشت. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم، تیمسار اردستانی به همراه آن سید نورانی سوار بر هواپیما شدند.


هواپیمای آنها با سایر هواپیماها فرق داشت. مانور شروع شده بود و هر یک در آسمان جولان می‌دادند. من با چشمم هواپیمای حامل تیمسار اردستانی را که رنگش از دیگران متمایز و در بین آن همه هواپیما به خوبی مشخص بود، تعقیب می‌کردم که دیدم از بقیه هواپیماها جدا شد و به دل آسمان پر کشید. آنقدر عمود پرواز کرد تا اینکه از دید محو شد.


صبح زود از خواب برخاستم. به یاد آوردن خوابی که دیشب دیده بودم، ‌چهار ستون بدنم را به لرزه می‌انداخت. نگران و مضطرب، راه اداره را در پیش گرفتم. هر گاه که آن صحنه‌های خواب در نظرم مجسم می‌شد به طریقی خود را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « خواب انعکاس اعمال روزانه است. از بس این تیمسار دیروز دلتنگی کرد و ما را نگران ساخت که خوابهای آشفته دچارمان کرد. ان‌شاء الله که طوری نیست. »


پشت میز کارم نشسته بودم که همهمه داخل راهرو و احوالپرسی‌های صبحگاهی همکاران، خبر از ورود تیمسار به ساختمان عملیات را می‌داد. چند لحظه بعد، وارد شد و با من دست داد و بلافاصله وارد اتاقش شد. مترصد بودم که آیا خواب دیشب را با ایشان در میان بگذارم یا نه، برای اینکه خودم را سبک کنم و از اضطراب و دلهره خلاصی پیدا کنم، به اتاقش رفتم و گفتم:


تیمسار ببخشید! آنقدر دیروز ما را ناراحت کردی که دیشب اصلاً خواب به چشممان نرفت. چند لحظه ای هم که خوابم برد، خوابهای آشفته‌ای دیدم که بدتر ناراحتم کرد.


در جوابم گفت:


-مگه چه خوابی دیده‌ای؟


هر چه در خواب دیده بودم، برایش تعریف کردم. خوب که گوش داد، رو به من کرد و گفت:


-رحیمیان، این خواب را برای کسی تعریف نکن! ان‌شاء الله که خیر است.


تقویم رومیزی را جلو کشیدم و یک برگ از آن را ورق زدم تا روز دیگری از کار اداری را شروع کنم. تقویم ۱۴/۱۰/۷۳ رانشان می‌داد. آن روز ، باز طبق معمول، تیمسار به رتق و فتق کارهای عقب افتاده پرداخت. گویی خانه تکانی می‌کرد. عصر همان روز زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم. شهید سرهنگ شریفی رئیس دفتر فرمانده نیروی هوایی بود که گفت:


جناب رحیمیان! تیمسار ستاری فرمودند، به تیمسار اردستانی اطلاع بدهید فردا ساعت ۳۰/۶ صبح ( ۱۵/۱۰/۷۳ ) خودش یا جانشین ( تیمسار پور علی ) در فرودگاه مهر آباد حضور داشته باشند. به اتفاق تیمسار ستاری و جمعی از مسئولان قرار است به کیش بروند.


بلافاصله به دفتر مخصوص ثبت مأموریت مراجعه کردم. تیمسار اردستانی برای اینکه عدالت در مورد مأموریتهای محوله اجرا شود و همچنین جانشین خود را از کارها و اتفاقات داخل نیرو بدون اطلاع نگذارد، دستور داده بود که دفتری تعیین کنیم و مأموریتها را به صورت نوبتی در آن ثبت کنیم. به طوری که یک بار خود ایشان و نوبت بعدی جانشین وی ( تیمسار پورعلی ) می‌رفت. آن روز وقتی به دفتر مراجعه و نوبتها را بررسی کردم، جانشین عملیات باید به این مأموریت اعزام می‌شد. اما وی در مسافرت به سر می‌برد و حضور نداشت.


شب پنج‌شنبه بود و طبق معمول هر هفته ( در ماه رجب و شعبان ) ، همراه تیمسار به تکیه‌ای واقع در خیابان ری می‌رفتیم و از محضر یکی از علما بهره می‌بردیم، چون اطمینان داشتم که آن شب نیز همراه تیمسار به آن تکیه خواهم رفت. تصمیم گرفتم، موضوع مأموریت را در بین راه برایش بازگو کنم.


ماشین را سوار شدم و برای سوار کردن تیمسار به در منزلشان رفتم. دو نفر دیگر از همکاران نیز همراه ما بودند. وقتی وارد تکیه شدیم، به ایشان گفتم:


تیمسار! فردا ساعت ۳۰/۶ صبح باید در مهرآباد باشید، از دفتر فرمانده نیرو زنگ زدند و گفتند که همراه ایشان و تعدادی دیگر از فرماندهان قرار است به کیش بروید. ضمناً دفتر نوبت را نگاه کرده‌ام، نوبت تیمسار پورعلی است، ولی می‌دانید که ایشان مسافرت رفته‌اند. بنابراین خودتان باید تشریف ببرید.


وقتی این خبر را شنید، کمی به فکر فرو رفت و سپس گفت:


-رحیمیان ، عجب خبری به ما دادید! نمی‌دانم چرا یک جوری شدم. مثل اینکه یکی قلب مرا از جا کند.


گفتم:


شاید بر اثر روزه‌های زیاد فشارتان پایین آمده و ضعیف شده‌اید، اجازه بفرمایید بروم و یک لیوان آب قند برایتان بیاورم.


اما او نپذیرفت و بلافاصله برای خواندن نماز به پا خاست. صف جماعت ایستاده بودیم و من بغل دست تیمسار اردستانی بودم. پس از گفتن تکبیره الاحرام، احساس کردم فردی سفید پوش بغل دستم ایستاده است، چون نمی‌توانستم صورتم را در حین نماز به طرفش برگردانم، فکر کردم خیالاتی شده‌ام و یا دچار حالتی شده‌ام که تیمسار چند لحظه قبل از آن صحبت می‌کرد. بنابر این اعتنایی نکردم و زمان سجده زمان رسیده بود که به عمد با کمی درنگ به سجده رفتم تا بتوانم شهید اردستانی را که چند لحظه قبل او را کاملاً سفید پوش در کنار خودم احساس کرده بودم، خوب نگاه کنم. وقتی به سجده افتاد، با ناباوری فرشته‌ای را دیدم که کاملاً سفید است، بال و پر گشوده و به خاک افتاده می‌گوید:


« لبیک! لبیک! »


یک لحظه ترس سراسر وجودم را فرا گرفت، موهای بدنم سیخ شده بود و زانوانم می‌لرزید. هر چه خواستم فریاد بزنم ممکن نشد و گویی کنگ شده بودم. با هر زحمتی بود نماز را ادامه دادم، ولی حال خودم را هیچ نمی‌دانستم و 


شهید اردستانی دستانش را به طرفم دراز کرده بود و مرتب می‌گفت: « قبول باشد! » من که هنوز به حال عادی بازنگشته بودم، مات و مبهوت و با شک و دودلی دستان بی‌رمقم را به طرف او دراز کردم. دستانم را گرفت و محکم فشرد و گفت:


-چرا رنگت پریده؟! چرا این قدر عرق کرده‌ای؟! مثل اینکه شما از من بدتر هستی، می‌خواستی برای من آب و قند بیاوری، بهتر است که این کار را برای خودت بکنی.


پس از نماز برای سخنرانی نشستیم. ولی من اصلاً چیزی از سخنرانی نفهمیدم. چرا که همانند انسانهای کر و لال، نه می‌شنیدم و نه قدرت تکلم داشتم.


سخنرانی پایان یافت و به طرف منزل به راه افتادیم، ولی آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم و از آنچه دیده بودم متحیر و حیران بودم. تا اینکه صبح ۱۵/۱۰/۷۳ فرا رسید و خیلی زودتر از اینکه من پا به اداره بگذارم، تیمسار اردستانی عازم فرودگاه مهرآباد شده بود.


در آن روز، تیمسار ستاری، به همراه معاونان خود، به منظور برنامه پایانی شورای فرماندهان نهاجا در پایگاه هوایی کیش شرکت جسته بودند که در بازگشت برای بازدیدی کوتاه مدت وارد منطقه هوایی اصفهان می‌شوند. پس از بازدید، ساعت ۲۰و۴۲ دقیقه ۱۵/۱۰/۷۳ خلبان، هواپیما را به مقصد تهران به پرواز در می‌آورد.


پس از چند دقیقه پرواز خلبان به برج مراقبت اعلام می‌کند که به علت باز شدن پنجره کابین، مجبور به بازگشت به فرودگاه است. هواپیما هنگام گردش به منظور قرار گرفتن در موقعیت نشستن، در فاصله ۶۴ کیلومتری جنوب پایگاه به زمین اصابت می‌کند. تیمسار اردستانی به همراه چند تن دیگر از فرماندهان لایق نیروی هوایی به شهادت نایل می‌شود. گویی دعاهای چند روزه‌اش مستجاب شده که شبانگاه آن روز، روح ملکوتی‌اش در قرب الهی جا گرفت. تازه فهمیدم که اعمال چند روزه قبل از شهادتش حکایت از آگاهی او از سفر الهی داشت و ما خاکیان از درک آنچه او دیده بود، عاجز بودیم 


شهید مصطفی اردستانی، از یاران و هم‌پروازان شهید ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش، در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


پایان پیام

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه,همسنگران شهید
  • کد خبر : 368
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید