رد پررنگ حضور پدر

  • 1399/02/09 - 15:25
  • تعداد بازدید: 1469
  • زمان مطالعه : 8 دقیقه

رد پررنگ حضور پدر

حاج حسن ستاری تا زنده بود در خدمت همین مردم بود. برای شخم زدن زمین‌ها، 30 رأس گوساله خرید و به روستا آورد. آن‌ها را پرورش داد و در اختیار مردم گذاشت تا زمین‌هایشان را آباد کنند. دست‌هایش همیشه پر از تاول بود.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری، مردان آسمانی، روزهای زمینی پر فراز و نشیب رامی‌شناسند. شهید منصور ستاری نیز همین گونه بود. در بخشی از کتاب از تبار آسمان، این روزها از دوران کودکی این مرد آسمانی روایت شده است: 

« منصور از جلسه امتحان که بیرون آمد، حسن توی حیاط منتظرش بود. گفته بود می‌روم پیش اوستا رضای بنا. با پسرش روی ساختمان جدید مسجد کار می‌کنند.

مردم پول جمع کرده بودند تا ساختمان گلی و کهنه مسجد روستا را خراب کنند تا مسجد بزرگ و بهتری ساخته شود. منصور شانه به شانه او راه افتاد طرف خانه. حسن دوباره  اصرار کرد که او هم بیاید. گفت که متصدی مسجد حقوق خوبی به کارگرها می‌دهد و انصاف دارد. هرچه بیش‌تر کار کنی، پول بیش‌تری می‌دهد. منصور سر را بالا گرفت.

منصور می‌دانست اگر به مادر بگوید، قبول نمی‌کند که او این‌قدر خودش را خسته کند. باید طوری حرف می‌زد که مادر بپذیرد و ساز مخالف نزند. از پل باقرآباد که گذشتند، حسن به مسجد گلی و کوچک روستا که خرابش کرده بودند تا آن را دوباره بسازند اشاره کرد.

اوستا با فرغون آجرها را به آن سوی دیوار زهکشی شده برد و از آن پشت، صدا زد: بسم الله آقا منصور. آستین بالا بزن. به مادرت گفته‌ای که می‌آیی سر کار؟ 

اوستا با این حرف او را در عمل انجام شده قرار داد. سر فروافکند: امشب می‌گویم.

منصور آستین بالا زد و فرغون خالی را برداشت و به طرف کوهی از آجر که آن‌سوتر بود، رفت. حسن برای ناهار اجازه گرفت که برود. دست روشانه منصور گذاشت.

- برویم خانه ما. بعد از ظهر برگردیم سر کار.

منصور، یاد لقمه گوشت کوبیده افتاد که مادر جای صبحانه برایش گذاشته بود.

بعد از ظهر دوباره گرم کار شد. حسن دیرتر آمد. چشم‌های پف‌آلودش حکایت از خواب قیلوله داشت. متصدی پیر مسجد که برای سرکشی ساختمان آمده بود، دست‌ها را از پشت بر هم گره زد و گفت: این کارگری که معرفی کرده‌ای، از خودت زرنگ‌تر است.

اوستا رضا که زد زیر خنده، منصور هم خندید. حسن بور شده بود و بی کلامی، نگاه می‌کرد. لب باز کرد به اعتراض. نگاهش به منصور بود.

حسن که آجرها را در فرغون چیده بود و به سمت دیوار نیمه‌ساز مسجد می‌برد، نگاه کرد.

- آن‌جا را. احمدی و شریفی دارند می‌آیند این طرف.

بی تفاوت، شانه بالا انداخت و آجرها را خالی کرد روی هم. غباری بلند شد. چشم‌ها را تنگ کرد.

- خب چه‌کار کنم؟

منصور به طرف دیوار پشت ساختمان آمد.

-نباید ما را ببینند: بد می‌شود برایمان.

دوچرخه‌سوارها در هرم آفتاب به سمت آن‌ها می‌آمدند. اوستا رضا چشم‌هایش را تنگ کرده بود و به منصور نگاه می‌کرد.

- بجنبید بچه‌ها. وقت تنگ است. 

منصور دوباره نگاه همکلاسی هایش کرد که نزدیک تر شده بودند. فکر کرد بگوید: «نذر داشتم روی ساختمان مسجد کار کنم.»

خجالت کشید. یاد حرف ناصر افتاد که همیشه می گفت: «کار که عار نیست. بیکاری عیب است.)

- سلام ستاری. به صدای احمدی، ماله از دستش افتاد، «سلام» شریفی دوچرخه اش را به تک درخت سایه دار ساختمان تکیه داد. - اینجا چه کار می کنید؟

منصور سر پایین انداخت: «زراعت استفاده ندارد. برای مخارج مدرسه ام باید کار کنم.»

به اوستا نگاه کرد که گره دستمال چهار گوشه دور سرش را محکم کرد و از نردبان بالا رفت. حسن هم جلو آمد و با دست های خاکی با آنها دست داد. کف دست ها را نگاه کرد. شرمی به نگاهش نشست و چهار نفری خندیدند.

- شاگرد اول مدرسه، بنایی می کند.

احمدی گفت و به منصور نگاه کرد که گونه های آفتاب سوخته اش زیر آفتاب تند، به سرخی نشسته بود. صدای اوستا به اعتراض بلند شد.

- شاگرد اول نان می خواهد. مگر مرد نیست؟ کار کردن چه عیب و ایرادی دارد؟

شریفی ابرو بالا انداخت و طرف دوچرخه اش رفت. پسرها که رفتند، منصور هم دست به کار شد.

صدای اوستا را می شنید: «اینها فکر می‌کنند هرکس درس می خواند، باید لای پنبه بزرگ شود. مگر محمد من نیست. درس هم می خواند، کار هم می‌کند.

ردیف دیگری آجر چید. ملات ریخت و ماله کشید. افتاده بود به حرف. مثل بعضی وقت‌ها که وقتی حرف می‌زد، کسی جلودارش نبود. آن‌قدر می‌گفت تا خودش خسته می‌شد و از صدا می‌افتاد. منصور برایش تند و تند آجرها را می‌انداخت بالا و اوستا رضا می‌گرفت و می‌چید کنار هم.

- پدرم خدابیامرز، می‌گفت وقتی از سمیرم آمده بود ورامین، این‌جا همه دشت بود و بیابان بی آب و علف. همین حاج حسن ستاری...

به منصور نگاه کرد و ادامه داد: پدرت را می‌گویم. کنار امامزاده ابراهیم شروع کرد به ساختن خانه و آبادی. هرجا می‌رفت و خانواده کم درآمد و ضعیفی را می‌دید، دست آن‌ها را می‌گرفت و با خودش می‌آورد این‌جا. مردم آبادی به پدرت مدیون هستند. چون به آن‌ها جا داد. برایشان کار درست کرد. 

- حاج حسن ستاری تا زنده بود در خدمت همین مردم بود. برای شخم زدن زمین‌ها، 30 رأس گوساله خرید و به روستا آورد. آن‌ها را پرورش داد و در اختیار مردم گذاشت تا زمین‌هایشان را آباد کنند. دست‌هایش همیشه پر از تاول بود. او همیشه برای کمک به مردم آماده بود و ایستاده. کار می کرد و زحمت می کشید و به دیگران کمک می کرد. 

آن قدر دست و پادار و زرنگ بود که نگو. نور به قبرش ببارد. بعد هم که گاو آهن و خرمنکوب خرید و داد دست مردم. آن‌هایی که داشتند، پولش را دادند. آنها که نداشتند، با فروش محصولشان خردخرد، پول آقات را پس دادند.

منصور می‌شنید و قند توی دلش آب می شد از داشتن چنین پدری و چقدر احساس بی پشتوانگی می کرد از اینکه او را از دست داده است. شنید و شنید تا گریه اش گرفت. پلک زد تا قطره اشکی که بر نگاهش پرده‌ای مات کشیده بود، فرو بچکد. بینی بالا کشید و صدای اوستا دوباره در گوشش پیچید.

- بعد هم که برای بچه ها مدرسه ساخت و شروع کرد به درس دادن. خدا بیامرز وقت صبح تا ظهرش را می گذاشت برای درس دادن به بچه ها. من خودم سر کلاس آقات همین یک پاره سواد را دارم. چهارده پانزده ساله بودم که برای اولین بار سر کلاس درس نشستم.

تعریف کرد که شنیده بود معلم های مکتب، با چوب بچه های شلوغ یا تنبل را می زنند و آنها را فلک می کنند. به همین خاطر وقتی سر کلاس حاج حسن نشسته، مداوم ترس از کتک داشته، اما هیچ وقت دست آقا به روی آنها بلند نشده بود.

بابا پیش چشم منصور جان گرفت. هیچ وقت او را نزده بود، اما آن روز که به در چوبی خورد و در از کنار درخت نارون به زمین افتاد و شیشه های مشجر آن خرد شد، به صدای شیشه خورده ها و افتادن در چوبی بر روی زمین، آقا که مشغول نوشتن بود، از اتاقش بیرون آمد. پای برهنه تا پایین ایوان کشیده شد و منصور را که بهت زده به شیشه های شکسته خیره مانده بود، نگاه کرد. از پله ها پایین آمد.

- نگفتم این در را برای خانه دلاکباشی خریده ام؟ چرا مواظب نبودی. گفت و خطی بین دو ابرویش ایجاد شد. به صورت منصور سیلی زد و زود دستش را هشت کرد سر پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و پلک بر هم گذاشت و دویدن منصور را نگاه کرد. منصور تا کنار تپه رفت و پای آن نشست. آقا که از خانه بیرون رفت، برگشت و تو کلاس درسی که او برای اهالی درست کرده بود، نشست و به دیوار رو به رو نگاه کرد.

جا به جا دست‌خط بابا بود که مانده بود. منصور سواد نداشت که بخواند. بلند شد تا تکه گچی که کنار دیوار بود، خطوط کج و معوجی کشید و مادر که آمد دنبالش، اول گفت: نمی‌آیم.

رد نگاه مادر را که دنبال کرد، از پشت شیشه پنجره کلاس، بابا را دید که بغض کرده و ایستاده بود کنار تپه روبه روی خانه و زیر چشمی او را نگاه می کرد. صدای مادر در گوشش پیچید.

- بابات خیلی ناراحت است که دست به روت بلند کرده. بیا باهاش آشتی کن، جان مادر.

خاطره از ذهنش محو شد و صدای اوستا دوباره در گوشش پیچید.

- یک تکه جواهر بود این مرد. آدم نمی داند از کدام رفتارش بگوید. از بچگی پدر بود برای همه مان، حتی برای پیرمردهای آبادی.

- اصلا طوری مهربانی می کرد که حرفهاش به دل می نشست. یک بار می‌گفت و همه درس را می گرفتند. یک روز می بردمان تو دشت و کلاس را آن‌جا شروع می کرد. یک روز توی همان خانه تان که الآن زندگی می کنید، تو حیاط می نشستیم و درسمان می‌داد. خیلی که عصبانی می‌شد، یک داد سرمان می کشید و حساب کار می آمد دستمان.

منصور، آه کشید و سر بالا گرفت. خورشید، چشمش را زد. صورت جمع کرد و به منصور که قطره‌های درشت اشک از روی گونه به طرف چانه‌اش سرازیر می‌شد، نگاه کرد و به چال زنخدان روی چانه‌اش که او را یاد حاج حسن می‌انداخت.»

 

امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

پایان پیام/

 
  • گروه خبری : عمومی,اسلایدر,مصاحبه ها و سخنرانی ها,مقالات و دست نوشته ها,همسنگران شهید
  • کد خبر : 292
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید