بهشت زمینی

  • 1399/02/08 - 14:23
  • تعداد بازدید: 2601
  • زمان مطالعه : 21 دقیقه

بهشت زمینی

شهید اردستانی یکی از همرزمان و همسنگران شهید ستاری است که رشادت های او نیز زبانزد همه است و خاطراتی که از شهید نقل می شود گویای نقش پررنگ او در عملیات های مختلف پدافند هوایی در دوران دفاع مقدس است.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، در یکی از خاطرات موجود از شهید اردستانی آمده است: پادگان چومان عراق را قبلاً بمباران کرده بودیم و در آن عملیات ، من حضور داشتم . مدتی پس از بمباران باخبر شدیم عراق نیروهای فراوانی در این پادگان گرد آورده و به ظاهر قصد تحرکاتی را در منطقه دارد. از طرف برنامه ریزان جنگی، تصمیم گرفته شد تا قبل از اینکه اقدامی کنند، آنها را در محل استقرارشان یعنی پادگان چومان گوشمالی دهیم و همانجا را گورستان آنها کنیم.


چون قبلاً به آنجا حمله برده بودم و موقعیت محل را به خوبی می‌دانستم، برای این مأموریت نیز برگزیده شدم. هم پروازی خود را که ستوان رحیمی بود، به اتاق توجیه فرا خواندم و با هم به بررسی نقشة پروازی پرداختیم تا در حین عملیات مشکلی بروز نکند.


تاکتیک بمباران به گونه‌ای بود که باید بمب هایمان را دو تا دو تا بزنیم تا تخریب بیشتری وارد کرده و تعداد زیادی از نیروهای دشمن را از پا در آوریم. همه چیز مهیای این پرواز بود. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که صدای غرش هواپیماهایمان سکوت صبح پاییزی 25/8/59 را در هم شکست و چند لحظه بعد چون پرندگانی تیزچنگ که تمامی هم خود را معطوف شکار طعمه می‌سازند، دستة هدایت هواپیما را در دست گرفته و مرکب آهنین بال خود را به سوی هدف پیش بردیم.


از مرز عبور کردیم و پس از چند دقیقه پرواز در عمق خاک عراق، روی هدف رسیدیم. طبق برنامه، دو بمب را روی پادگان ریختم و به سرعت گذشتم. شمارة 2 موقعیت مناسب را برای زدن بمبها پیدا نکرد و تصمیم گرفت در مرحلة دوم هر چهار بمب را یکجا بزند.


در حال عبور از روی پادگان، خود را برای گردشی ملایم آماده می‌کردم تا وضعیت مناسب را برای مرحلة بعدی بگیرم، دیدم که سایت موشکی دشمن تعدادی موشک سام 7 به طرف ما شلیک کرده و به سرعت به طرف ما می‌آیند. چون سرعت هواپیماها زیاد بود، خطری ما را تهدید نکرد و برای بار دوم پادگان را مورد اصابت قرار دادیم.


در حین بمباران تعداد هفت موشک به سمت ما شلیک شد و دود سفید قارچ مانند آنها را به وضوح مشاهده می‌کردیم. ولی با مانورهایی مناسب از چنگ آنها گریختیم و هیچ یک به ما اصابت نکرد. اما شمارة 2 در هنگام گریز و به خاطر رهایی از تیررس موشکهای سام 7 دشمن، به سمت خاک عراق گریخت و این مرا نگران کرد. زیرا احساس کردم که از چاله به چاه خواهد افتاد و شاید او را بزنند. در این حین طعمه خوبی برای موشکهای دشمن شده بود و بی امان به سمت او شلیک می‌کردند که البته خدا کمک کرد و به خیر گذشت، جهت مناسب را یافت و رو به خاک وطن سمت گرفت.


قبل از برگشت به پایگاه، آن ضد هوایی را که به طور بی‌امان به طرف ما گلوله می‌ریخت و یک آن ساکت نمی‌ماند، با مسلسل نشانه رفتم و تا فشنگ آخر به رگبار بستم.


اواخر آیان 59، ( 30/8/59 ) برای زدن تأسیسات برق سد دوکان به همراه ستوان رئیسی در برنامة پروازی قرار گرفتم. این سد از جمله نقاطی بود که از حافظت شدیدی برخوردار بود. تا آن روز، چندین پرواز برای انهدام تاسیسات برق آن انجام شده بود، ولی با اخبار و اطلاعاتی که به دست ما می‌رسید، با خبر شدیم که هنوز فعال است. در یکی از این پروازها، سرهنگ دانشپور که از خلبانان با تجربة نیروی هوایی بود هواپیمایش مورد اصابت ضد هوایی دشمن قرار گرفته، اما به خیر گذشته بود.


طرح ریزی قبل از پرواز را یک بار دیگر در اتاق توجیه با همکار خلبانم مرور کردیم. طبق توافقی که به عمل آمد قرار شد، شمارة ‌انبار قطعات را مورد هدف قرار دهد و من تأسیسات برق را. به سوی هدف به پرواز درآمدیم، پس از چند دقیقه پرواز، شمارة 2 اعلام کرد که صدای مشکوکی از موتور هواپیمایش به گوش می‌رسد. از این رو منتظر پاسخ من بود که ادامه مأموریت یا برگشت را به ایشان اعلام کنم. به او گفتم : حالا که تا اینجا آمده‌ایم، بقیة راه را هم با توکل به خدا می‌رویم. ان‌شاء الله که چیز مهمی نیست . وی نیز چیزی نگفت و هر دو بال در بال هم به طرف سد ادامة مسیر دادیم.


آتش ضد هوایی شدید بود و گلوله‌ها مرتب از پس هم می‌آمدند و مانند شهاب هایی آسمانی، از اطراف هواپیماهایمان می‌گذشتند. سمت حمله را طوری انتخاب کرده بودیم که از طرف جنوب به تأسیسات نزدیک شویم و بمبهایمان را بریزیم. همین کار را کردیم و طبق برنامه بمب ها را به سمت نقطه‌های مورد نظر فرو ریختیم؛ ولی انبارها از اصابت در امان ماندند و بمبها با فاصلة کمی، در سمت چپ تأسیسات برق فرود آمدند.


 


مدتی بود که پایگاه کرکوک مورد حملة جنگنده‌های ما قرار نگرفته بود. عراق خیال می‌کرد که ضد هوایی مستحکمی را برای حفاظت از این پایگاه مهم گمارده و از این رو تیز پروازان ما جرأت حمله به آنجا را ندارند. البته قبلاً هم این پایگاه را مورد هجوم قرار داده بودیم و به خوبی می‌دانستیم که رفتن به این منطقه خالی از خطر نیست. علی رغم تمام این خطرها، در مورخة 4/9/59 برنامه پروازی برای بمباران این پایگاه تنظیم شد.


یک دستة چهار فروندی به رهبری سرهنگ جوادپور مأمور اجرای این عملیات شد که من نیز شمارة 4 این دسته بودم. در این عملیات قرار شد از نقطه‌ای که وارد خاک عراق می‌شویم، چند دقیقه جلوتر از ما چهار فروند دیگر به یک منطقة انحرافی حمله کنند تا حواس دشمن پرت شود و ما با غافلگیری بیشتری بتوانیم به کرکوک حمله کنیم. دستة سومی نیز از هواپیماهای « اف 4 » پیش بینی شده بود که همزمان به یکی دیگر از پایگاههای دشمن حمله کند


به محض رسیدن به مرز، هواپیمای شمارة 2‌ دچار نقص فنی شد و از ادامة مأموریت بازماند و ناگزیر به پایگاه برگشت. سه فروندی ادامة مسیر دادیم. طبق برنامه، بمباران منابع سوخت پایگاه از وظایف من بود و دو فروند دیگر می‌بایست آشیانة هواپیماها و قسمتهای دیگر پایگاه را بمباران می‌کردند.


روی هدف رسیدم، به سرعت از روی منابع سوخت گذشتم و بمب هایم را فرو ریختم.  مرحله دوم از وظایف ما تیرباران بوسیلة مسلسل بود. طبق برنامه بنا بود که من و شمارة 3 پس از بمباران، مسلسل ها را باز کنیم و پس از گردش مجدد به محل، رگبار بزنیم و شمارة‌ یک نیز مواظب اوضاع باشد. در حالی که مسلسل را باز کرده و گردش می‌کردم، یک مرتبه متوجه شدم که هواپیمای شمارة ‌یک داخل دایرة نشانه روی است؛ به سرعت دستم را از روی ماشة مسلسل برداشتم و دور زدم. چون در مسیر بازگشت قرار گرفتم، در رادیو، شمارة‌ سه را صدا کردم، موقعیتش را اعلام کرد.


با هم به دنبال شمارة ‌یک که لیدر دسته بود، می‌گشتیم. هر چه در رادیو او را صدا زدیم، جوابی نشنیدیم. اضطراب و تشویش سراسر وجودم را فرا گرفت. فکر کردم که گلوله‌های من زمانی که در دستگاه نشانه روی‌ام قرار گرفته بود به او اصابت کرده و سقوط کرده است. خیس عرق شده بودم و مرتب در رادیو او را صدا می کردم. 40 مایل از هدف دور شده بودیم که صدایش در رادیو طنین انداخت. برق شادی در چشمانم جهید و از اینکه او سالم بود، خدا را شکر کردم و از شوق چنان به وجد آمده بودم که گویی داشتم به بهشت می‌رفتم.


 


وارد خاک خودمان شدیم. هر سه فروند سرمست از عملیات غرور آفرینی که انجام داده بودیم، به سمت پایگاه پرواز می‌کردیم که بر فراز کوههای سهند رسیدیم. از ارتفاع 25 هزار پایی در فاصلة 150 مایلی با کرکوک، ‌کوهی از آتش و دود که بر اثر بمباران چند دقیقة‌ قبل ما به هوا برخاسته بود، به وضوح نمایان بود. از رادیوی هواپیما یکدیگر را به دیدن این منظرة جالب که شاهکار دست خودمان بود، دعوت می‌کردیم و از اینکه توانسته بودیم ضربة مهلکی به دشمن وارد کنیم، شادمان بودیم.


چون این مأموریت کمی دشوار بود، اکثر پرسنل پایگاه و خلبانان تصور نمی‌کردند که ما بتوانیم سالم برگردیم. از این رو جمع کثیری از آنها کنار باند پروازی با دلواپسی، برگشت ما را به انتظار می‌کشیدند. به محض دیدن ما که هر سه فروند سالم برگشته بودیم، غریو شادی آنها به هوا برخاست و پس از فرود، ما را در آغوش کشیدند.


پس از حمله به پایگاه کرکوک و در مسیر بازگشت، نزدیکی‌های حلبچه چشممان به یک آنتن ماکروویو دشمن افتاد و در گزارش پروازمان آن را قید کردیم. ناگفته نماند در مأموریت هایی که اعزام می‌شدیم، یکی از کارهایی که باید انجام می‌دادیم، شناسایی نقاطی بود که ارزش حمله کردن داشتند. پس از گزارش کردن، چنانچه تصمیم گرفته می‌شد به آنجا حمله شود، روز بعد یا در فرصتهای مناسب این کار صورت می‌گرفت.


آن روز ( 5/9/59 ) قرار شد که همان آنتن ماکروویو که دیروز گزارش آن را داده بودیم، مورد اصابت قرار گیرد. در این روز دو هدف دیگر نیز در برنامه قرار گرفته بود، یکی تأسیسات برق سد دوکان بود و دیگری سلیمانیه.


من و یکی از دوستان در قالب یک دستة ‌دو فروندی مأمور زدن آنتن ماکروویو شدیم، یک دستة ‌چهار فروندی برای زدن تأسیسات برق سد دوکان رفتند و یک دستة دو فروندی نیز برای زدن سلیمانیه پرواز کردند.


وقتی روی هدف رسیدیم، در دو مرحلة پی در پی آنتن را مورد حمله قرار دادیم ولی خسارات کلی به آن وارد نشد. هر کدام نیز سه بار با مسلسل هدف را به رگبار بستیم و مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم.


دسته‌ای که به رهبری سروان شریفی برای زدن سلیمانیه رفته بود، با دو میگ عراقی روبه رو می‌شود. در یک درگیری هوایی، زنجانی که شمارة 2 این دسته بود، هدف میگ دشمن قرار می‌گیرد و همانجا سقوط می‌کند؛ اما شریفی یکی از میگها را می‌زند و از آن عکس می‌گیرد.


وقتی به پایگاه برگشتیم، چهرة‌ غمگین بچه‌های پروازی حکایت از این حادثة تلخ داشت. آنها از اینکه یکی از هواپیماهای ما مورد اصابت قرار گرفته و زنجانی شهید شده بود، نگران بودند. چند لحظه بعد خبر رسید که ابوالحسنی نیز از دستة چهار فروندی که برای انهدام سد دوکان رفته بود، برنگشته است. نگرانی بچه‌ها دو چندان شد و آن روز همه ماتم گرفته بودند.


بعداز این دو سانحه، پروازها تقلیل یافت و فرصتی پیدا شد تا بچه‌ها کمی استراحت کنند. من نیز برای دیدار با خانواده پنج روز مرخصی گرفتم و به شهر ورامین رفتم.


بامداد هجدهمین روز از آذرماه 59، پس از چند روز وقفه در پروازهای برون مرزی، که استراحت کوتاهی برای بچه‌ها در پی داشت، برای حمله به « دبیس » و « کرکوک » خود را آماده کردیم. دو دستة چهار فروندی برای حمله به این دو منطقه در نظر گرفته شد که دستة‌اول به قصد بمباران « دبیس » می‌رفت و دستة دوم که من نیز جزو آن بودم به « کرکوک » حمله می‌برد.


سرهنگ دانشپور ، لیدر دستة ما بود. این مأموریت از جمله مأموریت‌های مشکل محسوب می‌شد و با تجربه‌ای که از دیوار دفاعی کرکوک داشتیم. هر لحظه امکان سانحه می‌رفت. از این رو بچه‌های فنی و پروازی قبل از پرواز ما دست به دعا و نیایش برداشته بودند و مرتب بازگشت بی‌خطر ما را از خداوند طلب می‌کردند.


صحبتهای قبل از پرواز انجام شد و در هنگام توجیه، تصمیم گرفته شد که دو نفر اول  که ما بودیم تأسیسات برق کرکوک را که در سمت راست پالایشگاه قرار داشت، بزنند.


پرواز در نهایت دقت انجام شد و بال در بال هم به سوی هدف پرواز کردیم. انتخاب مسیر طوری بود که دسته جمعی روی پالایشگاه ظاهر شدیم. سه فروند از دستة پروازی، پالایشگاه را هدف قرار دادیم و سرهنگ دانشپور دور زد و برای زدن تأسیسات برق رفت.


علی رغم تیراندازی شدید ضد هوایی دشمن، با خواست خدا هیچ یک از ما کوچکترین آسیبی ندید. در این پرواز، بزرگترین صدمه به عراق وارد شد و بدون اغراق یکی از بهترین پروازهای من تا آن زمان بود. بر اثر این بمباران، پست فشار قوی شمارة یک عراق و پالایشگاه صدور نفت این کشور به آتش کشیده شد و صدور نفت از این منطقه قطع شد.


به پایگاه برگشتیم و پس از فرود، بچه‌های گردان دور ما حلقه زدند و از اینکه سالم بازگشته بودیم، خوشحالی می‌کردند. ضربة وارد شده به عراق به قدری سنگین بود که همان شب رادیوی این کشور چاره‌ای نداشت جز اینکه خبر آن را پخش کند. اما به خیال خودشان، تعداد هواپیماها در این حمله زیاد بوده که توانسته‌اند چنین ضربة سنگینی وارد کنند، لذا اعلام کردند:


 


« تعدادی از هواپیماهای ایرانی به کرکوک حمله کردند، که تعداد پنج فروند از آنها توسط ضد هوایی ما سرنگون شد!! »


چه دروغ شاخداری! ما که خود در این عملیات شرکت داشتیم و تعدادمان بیش از چهار فروند نبود، در دل به این دروغ رادیوی عراق خندیدیم.


هر چه به اواخر فصل پاییز نزدیک می‌شدیم، منطقة غرب کشور که پایگاه تبریز نیز در این منطقه واقع شده بود، سردتر می‌شد. شرایط بد جوی در برخی روزها، باعث می‌شد تا ما نتوانیم پرند‌های آهنین بالمان را از آشیانه بیرون آورده و به پرواز درآوریم.


پس از عملیات کرکوک که از پر ثمرترین عملیاتهای چند روز گذشته بود، هوا به مدت یک هفته خراب شد، ولی روز 28/9/59 پس از اینکه از خواب برخاستم تا برای ادای فریضة نماز خود را آماده کنم، نگاهی به بیرون انداختم؛ هوا تغییر یافته بود و حکایت از یک روز خوب و آفتابی داشت. چون روز جمعه بود، با خود گفتم امروز به گردان نمی‌روم و در نماز جمعه شرکت می‌کنم.


نماز را خواندم و مشغول تلاوت قرآن شدم که زنگ تلفن به صدا درآمد. سروان شریفی پشت خط بود. گفت: « زود بیا بالا ! امروز پرواز داری. »


به سرعت لباس پوشیدم و در کمتر زمانی خود را به پست فرماندهی رساندم. همة بچه‌ها منتظر من بودند تا اینکه توجیهات قبل از پرواز را انجام دهیم. لیدر دسته در حال صحبت برای بچه‌ها بود. من که کمی دیر رسیده بودم، به طور دقیق از مأموریت مطلع نبودم. لذا پرسیدم: « مأموریت چیست؟ و من شمارة ‌چند هستم؟ » او گفت: «شمارة 3»


در این پرواز، شمارة یک سروان شریفی، شمارة 2 سروان عباسیان، شماره 3 من و شماره 4 سروان بقایی بود. دسته جمعی به سوی هواپیماها رفتیم. پس از روشن کردن هواپیماها شمارة 4 گفت که هواپیمایش اشکال دارد. دستگاه ناوبری او از کار افتاده بود. بدون این دستگاه که در تشخیص مسیر پروازی نقش مهمی دارد، پرواز با مخاطراتی همراه می‌شود. شمارة 4 سعی می‌کرد که دستگاه ناوبری را روشن کند، ولی موفق نشد و دوباره اعلام کرد که خراب است. سرانجام لیدر دسته او را از این پرواز حذف کرد و ما سه فروند هواپیما را به ابتدای باند بردیم و به پرواز درآمدیم.


نمی‌دانم چرا در این پرواز، برای شمارة 4 نگران بودم، با اینکه پروازهای زیادی را با او انجام داده بودم و از خلبانان خوب نیروی هوایی محسوب می‌شد که می‌توانست نقش خوبی نیز در این حمله داشته باشد، ولی از اینکه به علت نقص فنی از پرواز باز ماند، خوشحال بودم.


از مرز عبور کرده، وارد خاک عراق شدیم. همه جا را ابر پوشانده بود و فاصله ابرها تا زمین خیلی کم شده بود. آن قدر که زیر آنها امکان پرواز نبود. ناچار شدیم که بالای ابرها به پرواز خودمان ادامه دهیم. شاید عاقلانه‌تر این بود که این پرواز لغو می‌شد. به علت اینکه دید کافی نبود، حدود 10 مایل بیشتر از هدف مورد نظر جلو رفتیم. سریع برگشتیم و یکی پس از دیگری هدف را مورد اصابت قرار دادیم.


چون وضعیت بد جوی باعث شده بود که دید کافی نداشته باشیم، ناچار بودیم برای پیدا کردن هم و اطمینان از سالم بودن یکدیگر از رادیوی هواپیما مدد بجوییم. لیدر دسته که رهبری این گروه پروازی را به عهده داشت، بیش از همه نگران بود و به همین دلیل مرتب در رادیو ما را صدا می‌کرد تا از سلامت ما مطمئن شود.


در مسیر بازگشت قرار گرفتیم و هر چهار پنج مایل که به طرف خاک خودمان می‌آمدیم، لیدر دسته از طریق رادیو، موقعیت ما را سؤال می‌کرد. حدود 35 مایل مانده به مرز، دو فروند میگ 23 عراقی را دیدم که از سمت چپ به سرعت از مقابل ما گذشتند. آنها قصد داشتند گردش کنند و خود را در وضعیتی قرار بدهند که از پشت سر به ما حمله کنند.


بلافاصله با رادیو لیدر دسته را در جریان قرار دادم، ابتدا باور نکرد. چون بنزین کم داشتیم، امکان درگیر شدن با آنها به هیچ وجه ممکن نبود، لذا پیشنهاد کردم که ارتفاع را کم کنیم و به سرعت از منطقه دور شویم.


حدود 5 مایل پرواز کردیم که یکمرتبه صدای سروان شریفی با هیجان و هراس در رادیوی ما پیچید که می‌گفت: بچه‌ها میگ! بچه‌ها میگ!


صدای او تا چند لحظة دیگر نیز در رادیو به گوش رسید، ولی پس از گفتن چهار پنج بار « میگ، میگ » قطع شد. حدس زدم که او را با موشک زده باشند، سه بار پی در پی او را صدا زدم، ولی جوابی نشنیدم. عباسیان نیز او را صدا می‌زد؛ اما هیچ صدایی از او به گوش نمی‌رسید.


چند مایلی جلوتر آمدیم. رفته‌رفته از غلظت ابرها کاسته می‌شد. درة عمیقی را جلو خود دیدم، برای اینکه از دست میگهای عراقی در امان باشم، خود را به عمق دره کشاندم و به مسیرم ادامه دادم. شمارة 2 را گم کرده بودم . از لابه‌لای دره‌ها تا نزدیک مهاباد در ارتفاع پست پرواز کردم. شمارة 2 در نزدیکی مرز اوج گیری کرده و ارتفاع خود را به 25 هزار پا رسانده بود و با 200 پوند بنزین که برای هواپیما این‌مقدار خیلی ناچیز است  به سلامت هواپیما را روی باند نشانده بود. پس از آن، من نیز در حالی که بنزینم به 400 پوند تقلیل یافته بود، هواپیما را نشاندم.


 


شریفی از این پرواز برنگشت و از سرنوشت او هیچ اطلاعی در دست نبود، پس از نوشتن گزارش پرواز، قرار شد برای پیدا کردن او در منطقه‌ای که صدایش قطع شده بود، اقدام شود. اما علی رغم این کار، هیچ اثری از او به دست نیامد. از اینکه یکی از دوستان خلبان را در این پرواز از دست داده بودم، ناراحت بودم. تازه به منزل رسیده بودم که همسر سروان شریفی سراسیمه زنگ در خانة ما را به صدا درآورد. می‌خواست از سرنوشت شوهرش خبری به او بدهم. مانده بودم به او چه بگویم. برای اینکه ایشان را از نگرانی درآورم، دروغی مصلحت آمیز جور کردم. او نیز کمی آرامش پیدا کرد و راهی منزل شد.


روز بعد ( 29/9/59 ) به من و ستوان بیگ محمدی مأموریت داده شد تا روی نقطه‌ای که صدای شریف قطع شده بود، به گشت زنی بپردازیم، شاید از ایشان اثری بیابیم. علی رغم اینکه 90 در صد حدس می‌زدم شریفی شهید شده باشد، ولی چون دستور فرمانده پایگاه بود، باید اجرا می‌کردیم.


به پرواز درآمدیم و به سمت نقطة مورد نظر رفتیم. نزدیک به پانزده دقیقه در منطقة رانیة عراق گشت زدیم، ولی هیچ اثری از شریف و هواپیمایش نیافتیم. این مدت گشت زنی، آن هم در یک محدودة مشخص، هر چند مخاطره آمیز بود، ولی نمی‌توانستیم نسبت به سرنوشت دوست و همکارمان بی‌تفاوت باشیم.


مأیوس و نگران برگشتیم. در حین بازگشت به پایگاه، دو هدف نسبتاً مهم را شناسایی و پس از فرود، گزارش کردیم. قرا شد که در پروازهای بعدی به آن دو نقطه حمله کنیم.


هدفهای شناسایی شده در پرواز قبلی، نیروهای گسترش یافته دشمن بودند که در منطقة رانیة عراق مستقر شده بودند. چهارمین روز از زمستان سال 59، من به همراه سروان بقایی قرار گذاشتیم در صبح خیلی زود که نیروهای دشمن در خواب هستند، به آنها حمله کنیم. دو فروند هواپیمای « اف 5 » را به اندازة چهار فروند مهمات زده بودند. این نخستین باری بود که از اول جنگ تا آن روز به هواپیمای ریز جثه‌ای مثل « اف 5 » این قدر مهمات سوار کرده باشند.


البته تا حدودی هم آزمایشی بود تا اگر جواب داد، در مأموریتهای بعدی از این شیوه استفاده شود.


نوع بمبهایمان طوری بود که من می‌بایست در ارتفاع پایین هدف را می‌زدم و شمارة 2 اوج می‌گرفت و بمبهایش را رها می‌کرد. هواپیماهای مسلح را که بیش از ظرفیت معمول، سنگین شده بودند. به ابتدای باند هدایت کردیم و با جلو دادن دستة گاز موتور، نالة هواپیماها که از سنگینی وزن آنها حکایت می‌کرد، در سکوت صبگاهی پیچید و در دل آسمان غوطه ور شدیم.


هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و هوا هم زیاد مناسب نبود. مرز را رد کردیم و وارد خاک عراق شدیم. به محض ورود به آسمان دشمن، صدایی نامأنوس در رادیوی هواپیما پیچید:


برگردید! برگردید! میگها آمدند. زود باشید به سمت چپ گردش کنید!


خدایا این چه صدایی است؟! چه کسی است که این هشدار را می‌دهد؟! صدا نا‌آشنا و مشکوک می‌نمود. لحظه‌ای تأمل کردم، شک مرا برداشته بود، نکند رادار خودمان باشد. مردد مانده بودیم که ادامه بدهیم یا برگردیم؛ اما نیرویی درونی، گویا ما را به جلو فرا می‌خواند. بی توجه به آن صدای دلهره‌آمیز مسیر پیشروی به هدف را پی گرفتیم.


بخشی از مسیر، هوا بسیار ابری بود، بناچار از داخل ابرها عبور کردیم. برای چند لحظه شمارة دو مرا گم کرد، ولی من او را می‌دیدم و مطمئن بودم که مسیر را درست طی می‌کند. هنوز اضطراب ناشی از شنیدن آن صدا به کلی از وجودمان زایل نشده بود. با نگرانی به سوی هدف رفتیم و آن را یافتیم. هواپیماها را در وضعیت مطلوب برای بمباران قرار دادیم.


وقتی بمبهایم را به سمت هدف رها کردم، هواپیما در حالت بدی قرار گرفت و نزدیک بود به زمین اصابت کند. آن قدر به زمین نزدیک شده بودم که همه چیز را تمام شده پنداشتم. برای لحظه‌ای چشمانم را بستم و با دنیا و هر آنچه در آن هست وداع کردم. اما از جایی که خدا خواست زنده بمانم، هواپیما 7 جی مثبت و یک جی منفی کشید و از حالت شیرجه خارج شد.


پس از خروج از این حالت سخت که نجات من از آن وضع به یک امداد غیبی شبیه بود و الطاف خداوندی را در آن دخیل می‌دانستم، شمارة 2 را صدا کردم. ایشان نیز بمبهایش را روی دشمن رها کرده بود و آمادگی‌اش را برای برگشت به پایگاه اعلام کرد. آن روز، پرواز پرثمری را انجام دادیم و به سلامت به پایگاه بازگشتیم.


پس از فرود، موضوع هشدار رادیویی مبنی بر وجود میگهای عراقی را با مسئولان در میان گذاشتیم. ولی آنها اظهار بی‌اطلاعی کردند. تازه فهمیدیم، صدایی که ما را به بازگشت فرا می‌خواند، عوامل دشمن بوده و از این که به آن توجهی نکرده بودیم، خوشحال شدیم.


شب شده، برای اینکه با خبر شویم که آیا عراق از بمباران آن روز خبری پخش می‌کند یا نه، رادیو را روشن کردیم. اتفاقاً اعلام کرد، ولی تعداد تلفات را 18 نفر کشته برشمرد. در صورتی که بعداً مطلع شدیم از آن تیپ گسترش یافته 204 نفر کشته و مجروح شده بودند.


به هر حال، آن روز نیز گذشت و خدا را شکر گزارم که هنوز زنده هستم و توفیق خدمت به اسلام و کشور عزیزم را دارم.


پایان پیام/

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه,همسنگران شهید
  • کد خبر : 352
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید