دوچرخه مزاحم
یک کیلومتر - دو کیلو متر نبود. منصور از وقتی ابتدایی را تمام کرده بود و برای ادامه تحصیل به پوئینک می رفت، تا برسد به مدرسه هر روز صبح باید شش کیلومتر راه را پیاده طی می کرد. نماز را که می خواند راهی می شد. وقتی می رسید، بابای مدرسه تازه با در زدن های او از خواب بیدار می شد و در را باز می کرد.
موقع برگشتن هم که میشد، سرش در کتاب هایش بود و فرمولهای ریاضی حفظ می کرد و شعرها و معنی کلمات انگلیسی را. آنقدر حواسش پرت بود که مدام در چاله چولههای میان راه می افتاد و دست و بالش زخمی می شد. بالاخره تصمیم گرفت برای خودش یک راد هموار پیدا کند؛ راهی بدون گودال و پستی بلندی. می خواست وقتی سرش در کتاب است، دلش قرص باشد از زمین زیر پایش.
این قدر راه بیابانی پیدا کرده را رفته و برگشته بود که یک راه باریکه درست شده بود، مخصوص خودش. مادر اما ناراحت پاهای کوچک منصور بود. مدام به پسر بزرگش سفارش می کرد تا بلکه کاری کند.
- ناصر جان! ببین میتونی کاری کنی. میتونی یه دوچرخه دست دوم و کهنه هم که شده برای داداشت دست و پا کنی؟ تو این راه کف پاهاش پر از تاول شده - پولی نداریم مامان. حالا ببینم چی میشه دو روز بعد از سفارش مامان، ناصر آمد. با دوچرخه ای درب و داغان و دست چندم.
منصور با دیدن دوچرخه لب و لوچهاش را کج کرد و گفت: داغونه. ولی از هیچی بهتره.
ناصر هم از این که توانسته بود کاری کند با خوشحالی گفت: غمت نباشه. کهنهس، اما خوشرکابه و میبردت تا مدرسه. دیگه لازم نیست این همه راهو پیاده بری
چند روز اول خوب بود؛ خوش رکاب، اما بی ترمز منصور قبل از سوارشدن، کتاب های درسیاش را با کش میبست پشت دوچرخه و کتابی را هم که میخواست بخواند، باز میکرد و با بدبختی روی فرمان جا ساز میکرد و راهی میشد. چیزی در آن تاریکی دیده نمیشد. تا جایی که بلد بود از حفظ میخواند و هر جا هم که نیاز به خواندن از روی کتاب بود، پاهایش را روی زمین می کشید تا دوچرخه بایستد و به زور هم که شده صفحات کتاب را در تاریک روشن هوا بخواند. بعد هم تا می آمد روی دوچرخه جاگیر شود و راه بیند یا سوزن چرخ ها در می رفت با زنجیر شأن، این وسط پنجر شدن چرخ ها هم قوز بالا قوز بودا
تازه اول مکافات بود. خودش کم بود، حالا باید این دوچرخه ی زهوار دررفته را هم وبال گردنش می کرد و با خود می برد و می آورد. وقتی بر می گشت کلافه بود، خسته و داغان، بدون این که توانسته باشد صفحه ای از کتاب هایش را مرور کند و این دلخورترش می کرد
- داداش چرا این قدر ناراحتی؟! - یا با این چیه برام خریدی؟! پدرمو در میاره. ناصر هر بار که منصور این را می گفت، دست به کار می شد و با طناب و کش اجزای دررفتنی دوچرخه را با بدبختی به هم وصل می کرد و دوچرخه را تا جلوی پای منصور هل می داد. بعد هم انگار موشک هوا کرده باشد با غرور می گفت: ایا درستش کردم. از روز اولش هم بهتر شد. منصور هم که چاره ای نداشت، نگاه تلخی به دوچرخه ی درب و داغان می انداخت و حرف ناصر را قبول می کرد. اما فردا باز روز از تو و روزی از نو.
دو هفته ای از خرید دوچرخه می گذشت. منصور از راه رسیده بود و با غب به در می گوید، ناصر در را باز کرد و جز سلام چیزی از او نشنید. چهره ی منصور قرمز شده بود. خودش را رساند ته باغ و با کلنگی در دست بر گشت. ناصر همان اول علت دلخوری برادرش را فهمیده بود برای همین رفت پی کش تنبان، طناب و آچار تا بلکه... اما تا خودش را برساند، منصور با کلنگ به جان آن بخت برگشته افتاده و تکه تکه اش کرده بود. منصور با کلنگ بر سر دوچرخه می کوبید و فریاد می زد.
- اصلا نخواستم. نمی خوام از درس و کتاب منو انداختی پیاده برم و دو صفحه کتاب بخونم بهتره تا تو رو به کول بکشم. نمی خوام با با... نمی خوام!
بعد هم در حالی که نفس نفس می زد، رو به ناصر گفت: میبخشی داداش. کلافهم کرده بود. من سوارش نمیشدم، اون سوار عمر و وفت من بود.
روایتهای کودکی و نوجوانی منصور، خواندنی است و جذاب. تصاویری کوچک از این حقیقت ماندگار را میتوانید در پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری دنبال کنید.
گزارش از پایگاه اطلاع رسانی شهید منصور ستاری
پایان پیام/
نظر دهید