اینها مهمان هستند
شهید منصور ستاری فرماندهای بود که اعتلای نیروی هوایی و سربلندی به ایران را در اولویت قرار داده بود.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری، فرمانده آسمانی نیروی هوایی، در هر شرایطی دلی در گروی کار و اهداف والایش داشت. به طوریکه حتی گاهی اوقات کمتر فرصت و مجال بودن در کنار خانواده و خویشاوندانش را پیدا میکرد
فخری ستاری، خواهر سرلشگر شهید منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش خاطرهای بیان میکند که خواندنی است:
«زمان جنگ، برادرم به ندرت به منزل ما می آمد. همیشه از او گله داشتم و اعتراض میکردم که چرا خیلی کم به خانه ما میآید. به او گفتم: این رسم خواهر، برادری نیست! منصور که دید گلایه های من از حد گذشته، یک روز با گشادهرویی و مهربانی گفت: خواهر! خدمتگزار مردم که مهمانی نمیرود. شما بیایید و به ما سر بزنید. بعد از آن دیگر اصرار نمی کردم و تصمیم گرفته بودم هر چند وقت، یک بار به همراه مادرم به دیدنش بروم. در یکی از روزها که با خانواده به خانه منصور رفته بودیم، نزدیک ظهر بود که به خانه آنها رسیدیم. منصور در اداره بود. همسرش بلافاصله به او زنگ زد و گفت: عمه و دختر عمه آمدهاند. اگر فرصت کردید ناهار به خانه بیایید. سپس تلفن را زمین گذاشت و مشغول آماده کردن ناهار شد.
من که تا حدودی با ذائقه منصور آشنا بودم و میدانستم چه غذایی را بیشتر دوست دارد، گفتم: منصور آبگوشت دوست دارد. اگر ممکن است آبگوشت درست کنید.
نزدیک ظهر بود، صدای شادی بچه ها که آن وقت درون حیاط بازی میکردند، ورود منصور را خبر داد. بچه ها در حالی که صدا می زدند: دایی آمد، به طرف ایشان دویدند. من هم به حیاط رفتم و سلام و احوالپرسی کردم. در حالی که تبسمی بر لب داشت، گفت: تو با آن گلههایت مجبورم کردی کارم را رها کنم و به خانه بیایم. میخواستم بگویم: همه اش که کار نمی شود.؛ اما این اجازه را به خود ندادم. به او گفتم: خب، ناهار که خوردی، زود برمی گردی. خندید و گفت: شاید هم قبل از ناهار.
حدود نیم ساعت به ظهر مانده بود که منصور آمد، لباسش را عوض کرد و گفت: مدتی است به این سبزیهای باغچه نرسیدهام. کمی به آنها آب بدهم، زود برمیگردم. این را گفت و داخل حیاط رفت.
منصور، در حیاط خانه، مقداری سبزی کاشته بود و هرگاه که فرصت میکرد به آنها رسیدگی می کرد. مثل اینکه آن روز هم یکی از آن فرصت ها بود.
شوهرم گفت: این حاج منصور کاری می کند که مهمان مجبور شود با او کار کند. بلند شو برویم، ببینیم چکار میکند.
وقتی وارد حیاط شدیم، دیدیم که با آن وضع جسمانی، مشغول بیل زدن قسمتی از باغچهاند. شوهرم، با نگرانی به طرف ایشان رفت و گفت: حاجی! شما سکته کردهاید و کار زیاد برایتان خوب نیست. بیل را به من بدهید.
منصور در جوابش گفت: نه، شما تازه عمل جراحی کردهاید، بروید، استراحت کنید. در ضمن شما مهمان ما هستید، خوب نیست که مهمان کار بکند. بالاخره زن برادرم نیز به حیاط آمد و گفت: بابا! اینها مهمان هستند. از ورامین تا این جا آمدهاند که تو را ببینید. لااقل بیا چند دقیقه پهلوی ابنھا بنشین!
منصور گفت: با اینکه الان هم پهلوی هم هستیم ولی حرفتان را قبول میکنم.
سپس همه با هم به داخل خانه آمدیم و هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناھار حاضر شد. بعد از خوردن ناهار، منصور لباس پوشید و رفت. ما هم از او خداحافظی کردیم. میدانستیم. اگر بخواهیم دوباره او را ببینم باید تا ساعت دوازده یا یک نصف شب، منتظر باشیم!»
امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید