اندکی درباره پدر
شهید ستاری درباره پدرش این چنین میگویددر نزديکي باغ خواص ، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد که مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساکن ميشود. مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم ميرود .
آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار کوچک و بيرونق بوده و يک متولي پير ، امور آنجا را اداره ميکرده است . در کنار آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده که زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميکردهاند . به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري کوچک ايجاد شده بود و پس از چمنزار کوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد : « بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين جا را آباد کرد .»
بنابراين به دنبال صاحب آن محل ميگردد ؛ از سياه کوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو ميکند و تا نزديکي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره ، صاحب آنجا را پيدا ميکند ؛ او پيرمردي وارسته به نام « مهندس انصاري » بوده که جزو اولين دانشجوياني بوده که به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يک حال خاصي داشته است از اينکه مالک يک منطقه بوده احساس برتري و غرور نميکرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او ميشود ، خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن ، پدرم طراحي و ساخت يک روستا را در کنار امامزاده ابراهيم آغاز ميکند . روستايي که هنوز هم در نزديکي قرچک ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش ميکشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميکند . بعد شروع ميکند به جمع کردن افراد مختلف براي سکونت در آنجا . آدمها را از مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميکند ؛ آدمهاي بيچارهاي که دستشان از همه جا کوتاه بوده است . حتي خانوادههايي بودند که اصطلاحاً به آنها « خاکسترنشين » ميگفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد و برايشان امکان زندگي فراهم ميسازد . خودشان هميشه ميگفتند : « حاجي ما را زنده کرد!»
درباره پدر
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مکتبخانه را به اتمام رساند و در کسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده که دست به يک سلسله سفرهاي طولاني ميزند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام ميداده و اکثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مکه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يک سفرنامه به رشته تحرير درآورده است .
ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است که ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما کتاب شعري از او در دهه 1330 به نام « ماتمکدة عشاق » منتشر شده که از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي کربلا سروده شده است البته کار وی از نظر ادبی در رده بالایی نبوده و خود نیز در کتابش به این اشاره کرده و می نویسد:
ای که می خوانی تو این اشعار من عفو فرما لغزش گفتار من
هرکه نوعی ناطق و گویا بود در جهان هم زشت و هم زیبا بود
عارفا بگذر ز لغزشهای من چون به قدر معرفت گفتم سخن
نکته گیرا بر من مسکین مپیچ کم تر از هیچم چه می خواهی ز هیچ
پدرم پس از سفر به نقاط مختلف ، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص » ساکن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه کارهايشان به او مراجعه مي کردند ؛ براي ساختن خانه ، راهاندازي عروسيها ، برپايي عزاداريها ، برنامههاي محرم ، رمضان و پدرم برايشان هم نوحه ميخواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شرکت ميکرد .
اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محکمي بوده و بسان يک دژ مستحکم در دل کوير عمل کردهاند
نظر دهید