کفشهای کتانی
منصور وقتی به درس خواندن مشغول است، حواسش به هیچ چیز نیست، مگر اینکه شب بشود و چشمش کتاب رانبیند.
بهار سرسبز و رنگارنگ پا به روستا گذاشت و سال نو آغاز شد، اما منصور هنوز کتانی های کهنه پارسالش را می پوشید. توقعی هم نداشت؛ اوضاع اقتصادی خانواده را درک می کرد. با این حال، ناصر که دلش نمی خواست برادر کوچکش چشم به کفش دیگران داشته باشد و کمبودی احساس کند، پس از چند روز که از ایام نوروز گذشت، کیسه ای گندم از انبار خانه برداشت و به بازار برد. آن را فروخت و با پولش یک جفت کتانی نوو خوش رنگ برای برادرش خرید.
منصور علاقه زیادی به کتانیاش داشت و با دقت از آن محافظت می کرد. روز ها وقتی از مدرسه به خانه برمی گشت، دستمالی به آنها میکشید و پشت در اتاق جفتشان می کرد و بعد با کفش های کہنداش برای کمک به ناصر به صحرا می رفت. مدتی گذشت و مادر اولین کسی بود که متوجه اتفاق عجیب ناپدید شدن کفش های نوشد.
به تصور آنکه ممکن است منصور جای نگهداری آنها را عوض کرده باشد، همه جا را گشت و رفتار منصور را زیر نظر گرفت، اما حتی هنگام مدرسه رفتن هم آنها را به پای او ندید. همه چیز حکایت از ناپدید شدن آن کفش های خوش رنگ داشت. یک روز مادر که دیگر طاقت آن اوضاع و احوال را نداشت، پسر بزرگش را صدا زد و گفت: «ناصر! گمان می کنم کتانی منصور را دزدیدهاند.» فکر نمی کنم. احتمالش خیلی زیاد است. حتما با کتانی به صحرا رفته و سرش گرم کتاب خواندن شده و کسی کتانی را از پایش بیرون آورده.
ناصر خندید و گفت: «مادر! درسته که منصور همه حواسش به درس و کتاب است، ولی نه این قدر که کفش را از پایش بیرون بیاورند.» ۔ منصور وقتی به درس خواندن مشغول است، حواسش به هیچ چیز نیست، مگر اینکه شب بشود و چشمش کتاب رانبیند. مگر یاد نیست که چند بار گاوها را به چرا برد و دم غروب خودشان به خانه برگشتند؟!
صدای پای منصور صحبت آنها را قطع کرد. منصور سلام کرد و دفتر و کتاب هایش را گوشه ی اتاق گذاشت. ناصر که تحت تأثیر حرفهای مادرش بود، با کنجکاوی جلورفت و به کفش کهنهی برادرش خیره شد و بی مقدمه پرسید: «منصور کتانی ات کجاست؟» | . جلوی در گذاشتم. . منظورم کتانی ای است که تازه برایت خریدم.
منصور با نگرانی به مادرش نگاه کرد و گفت: «یکی از همکلاسی هایم می خواست مهمانی برود، دادم به او .» ناصر حرفی نزد، مادر هم سکوت کرد. دو سه روز دیگر گذشت، اما از کفش نو خبری نشد.
«منصور ستاری در دوران آموزش دانشکده افسری»
- منصور این دوستت از مهمانی نیامد؟
- داداش! من با دوستم شریک شده ام. یک هفته کتانی را او می پوشد، یک هفته من.
مادر با لحن دلجویانه ای گفت: «پسرم! چرا نمی گویی کفش هایت را چه کرده ای؟ اگر دزدیدهاند، خب راستش را بگو!»
بغض گلوی منصور را فشرد. با درماندگی جواب داد: اگر راستش را بگویم، دعوا نمی کنید؟»
- نه، بگو؟
- فامیل یکی از دوستانم که از تهران آمده اند منزل آنها مهمانی، به او گفته تو دهاتی هستی و کفشهایت پاره است؛ به خاطر همین با تو دوست نمی شود. دیدم خیلی ناراحت است؛ کتانی ها را به او دادم تا جلوی فامیلش خجالت نکشد.
بیشتر بخوانید:
* روستازادهای که پرچمدار عصر طلایی نهاجا شد+تصاویر
* خاطره ای خواندنی و جالب از شهید والامقام منصور ستاری
مادر که خیره نگاهش می کرد و فکرش جایی دیگر بود، بی اختیار گفت: «مثل پدر خدابیامرزش هر چه داشته باشد، به این و آن بذل و بخشش می کند.» و پس از مکثی، رو به پسرش ادامه داد: «آخه پسرم کفش های خودت که پاره شده!»
منصور کفش های کهنه جلوی در را برداشت و با لحن دلجویانه ای جواب داد: «ببین! اگر آنها را بدوزی. نو میشود!»
روایتی که شرح آن رفت بخشی بود از کتاب «مرد ابرپوش» به قلم حمید نوایی لواسانی. این کتاب که به شرح بخشی از زندگی شهید سرلشکر منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی میپردازد توسط انتشارات سوره مهر در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
«امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
گزارش از پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری
پایان پیام/
نظر دهید