عاشقانه شیرین شهید ستاری و بانو
تا زمان شهادت شهید ستاری نمی دانستم شیمیایی است
شاید کمتر کسی تصور کند که یکی از زیباترین فصول زندگی بزرگ مرد نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران در جایی رقم خورد که کمترین اطلاع از آن وجود دارد و آن هم جایی نبود جز خانه کوچک شهید ستاری.
شاید کمتر کسی تصور کند که یکی از زیباترین فصول زندگی بزرگ مرد نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران در جایی رقم خورد که کمترین اطلاع از آن وجود دارد و آن هم جایی نبود جز خانه کوچک شهید ستاری.
ستاری که برای همه پدر بود، پیش از همه، یک همسر دلسوز و پدری معلم به شمار می آمد که یکایک اعضای خانواده وی به نقش کلیدی شهید ستاری در تربیت اعضای خانواده اذعان می دارند.
بانو «حمیده» که پشتوانه گرم و محکم شهید ستاری در سخت ترین روزهای زندگی وی بود و از مهم ترین سرمایه آقای فرمانده حفاظت می کرد در این گفتگو از خانه 80 متری اهدایی پدرش برای آغاز زندگی، غذای مورد علاقه شهید، روش تربیتی شهید در خانه، زخم هایی که کسی از آن اطلاع نداشت و... می گوید:
شما و شهید ستاری چه نسبت فامیلی با هم دارید؟
من و شهید ستاری دختر دایی و پسر عمه هستیم. پدرم نظامی بود و در ارتش خدمت می کرد. یادم هست آن زمان ساکن مشهد بودیم و به دلیل شغل پدر مجبورمی شدیم به جاهای مختلف سفر کنیم . من و تیمسار ستاری تا لحظه دبیرستان کمتر همدیگر را می دیدیم چون رفت و آمد زیادی نداشتیم. بعد از اینکه پدر به تهران منتقل شد بعد از چند سال همدیگر را دیدیم، آن موقع شهید ستاری تازه می خواستند وارد دانشکده افسری شوند. البته ناگفته نماند که در آن روزها قصد ازدواج نداشتیم و بحثی هم مطرح نشده بود. شاید دلیلش هم این بود که من 3 سال از منصور بزرگتر بودم و این وصلت به فکر من و دیگران خطور نمی کرد. من دارای 10 خواهر و برادر و منصور دارای 4 خواهر و برادر بود؛ ولی من و منصور دو آدم شاخصی بودیم که با یکدیگر ازدواج کردیم یعنی متوجه شدیم از نظر روحی، روانی و فکری می توانیم در کنار هم زندگی کنیم.
از روزهای خواستگاری تعریف کنید؟
موقعی که عمه جان (مادر شهید ستاری) آمدند خواستگاری، تا یک هفته پدر و مادرم با من بحث داشتند که بی دلیل نبوده منصور از پنجشنبه تا عصر جمعه می آمده اینجا(خانه ما)، درحالی که واقعا اینچنین نبوده و بنده خدا منصوربه دلیل مسافت طولانی منزل تا دانشکده (منزل آنها در ولی آباد ورامین و دانشکده در تهران بود)، به منزل ما می آمدند. خلاصه یک روز صبح جمعه پدرم که داشت می رفت بیرون به پدر گفت: دایی جان صبرکنید من هم با شما می آیم. و تمام وسایلش را از منزل ما برداشت با پدر رفت. پدر تعریف می کرد: منصور تا میدان امام حسین(ع) هیچ حرفی نزد تا اینکه، نزدیک خیابان اقبال که رسیدیم روبه من کرد و گفت: دایی جان من حمیده خانم را می خواهم و حمید خانم هم مرا، در این لحظه سریع درب ماشین را باز می کند و با عجله از ماشین می پرد بیرون و دور می شود...حتی دیگر نمی ایستد که جواب پدر را بشنود. پدر لباس ارتشی نداشت؛ ولی یک ارتشی تمام عیار بود با فرزندانش هم مثل یک سرباز برخورد می کرد. یادم می آید، ساعت 12 شب با خواهرم در حیاط منزل نشسته بودم که پدر آمد و مرا صدا زد و بعد از کمی مقدمه چینی پرسید: تو و منصور با هم حرفی زدید؟ من از ترس نفسم بالا نمی آمد ونمی توانستم چیزی بگم...
با ترس گفتم ما با هم حرفی نزده بودیم... پدرعلی رغم عصبانیت اولیه گفت: نمی خواهد چیزی را از من مخفی کنی من ناراضی نیستم. این پسر، بچه خواهرم است و من از کودکی او را می شناسم. من تو پیشانی منصور می خوانم یک روزی فرمانده نیروی هوایی خواهد شد. البته اگر تو پشتیبان و زن خوبی برایش باشی! اینکه از نظر سنی هم تو از وی بزرگتری مهم نیست حضرت خدیجه هم از پیامبر بزرگتر بوده است تو فقط باید برای منصور همسرخوبی باشی.
مادرم می گفت چون من تنها دخترتحصیل کرده فامیل هستم مهریه ام باید 100 هزار تومان باشد، اما با مخالفت پدرکه معتقد بودند؛ مهریه به گردن مرد است و نباید منصور را زیر دین برد 60 هزارتومان مهرم کردند و 15 اسفند سال 48 بعد از اینکه دانشکده افسری همسرم تمام شد ازدواج کردیم. پدرم دو منزل مسکونی در میدان نارمک داشت که یکی را مردانه و دیگری را زنانه کردیم و همان جا مراسم برگزار شد. حاصل این ازدواج هم 3 دختر و یک پسر است. یک جین هم نوه دارم. حدود یکسال و 7 ماه با هم نامزد بودیم آن وقت ها من در چهارراه ولیعصر کلاس زبان می رفتم. من و منصور در راه قرار می گذاشتیم که یکدیگر را ببینیم حتی گاهی تا نارمک مسیر را پیاده می آمدیم و درباره آینده نقشه می کشیدیم. البته تیمسار همه چی تمام بود در کنار کارهای فنی که انجام می داد به زبان روسی، ایتالیایی و انگلیسی به خوبی تسلط داشتند. آن روزها، تمام معلم ها بدون استثنا دوست داشتند همسر یک افسر باشند. اما شهید ستاری از نظر شخصیتی؛ ادب، نزاکت و اخلاق مرا به خود جذب کرده بود.
زمان جنگ چه می کردید؟
پدرم یک منزل 82 متری در نارمک به ما داده بود. در آن زمان این منزل 82 متری در نظر تمام جوان ها یک قصر بود یعنی خوشبخت ترین زوج آن محله بودیم. آن موقع تازه جنگ شروع شده بود و ما دارای 3 فرزند بودیم که بعدها منزل را فروختیم و به محله 14 نارمک نقل مکان کردیم.
زمانی که شهید معاون فرماندهی پدافند هوایی شدند ما در این محله ساکن بودیم البته من خبر نداشتم که دارای چه سمتی هستند چون هیچ موقع راجع به سمت هایش چیزی نمی گفت. من همیشه دنبال یک زندگی آرام و بی دغدغه بودم حتی بعد از شهادت ایشان نیز تمام تلاشم این بود که بچه هارا خوب تربیت کنم.
اولین باری که شهید ستاری به جبهه اعزام شدند را به خاطر دارید؟
بله، برای اولین بار که می خواستند به جبهه بروند به من نگفتند که جنگ شده، گفتند فعلا داریم یک دوره ای برای بررسی اوضاع جنگ اعزام می شویم که حدود 2 ماه طول کشید. آن روزها رسم بود وقتی شهیدی را می آوردند فرش می انداختند، ختم و مراسم می گرفتند... ولی من فکر نمی کردم روزی همسر من هم جز این شهدا باشد.
زمان جنگ پرواز هم داشتند؟
بله بیشتر با شهید بابایی بودند.
بعد از پذیرش قطعنامه خوشحال بودید که جنگ تمام شده است؟
من خوشحال شدم از اینکه منصور من دیگر به جبهه نخواهد رفت اما بعد از جنگ بلافاصله دوره بازسازی شروع شد و این خوشحالی من زیاد ادامه پیدا نکرد، چون دو سه شب بعد تصویر منصور را از تلویزیون دیدیم که گوینده اخبار اعلام کرد: منصور ستاری با حکم امام خمینی(ره) به عنوان فرمانده نیروی هوایی منصوب شدند. خلاصه از این موضوع زیاد خوشحال نشدم؛ چرا که دوست داشتم شهید ستاری در خفا برای این مملکت خدمت کنند. منصور 8 سال فرمانده نیروی هوایی بود، طولانی ترین دوره ای که سابقه داشت کسی در نیروی هوایی در این سمت باقی بماند.
آن موقع وضعیت خانواده چطور بود؟
آن زمان به دلیل امنیت تیمسار به ما می گفتند باید نقل مکان کنید و به پایگاه نیروی هوایی برویم، ولی حدود دو ماه من وسایلم را جمع نمی کردم و اصرار داشتم که در منزل خودم در میدان 14 نارمک بمانم. تا لحظه شهادت تیمسار هم ما در آن محل ساکن بودیم تا اینکه من بازنشسته شدم.
بچه ها به تیمسار بودن پدرشان افتخار می کردند؟
یادم است که پسرم همیشه شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف بود و تازه مدرک کارشناسی گرفته بودند که وقتی اساتید دانشگاه آمدند برای عرض تسلیت یکی از اساتید وسط آن همه جمعیت رو به قبله گفت: به این قبله محمدی تا موقعی که به من اطلاع ندادند که تیمسار شهید شده خبر نداشتم که سورنا ستاری پدرش فرمانده نیروی هوایی بوده است. چون شهید ستاری در گوش فرزندانش خوانده بود که هر کس شخصیتش مربوط به خودش است.
روز شهادت شما کجا بودید؟
یک هفته قبل از شهادت، تیمسار به من گفت: حمیده خانم قرار است ما خانوادگی برویم کیش ( برای بازدید و سخنرانی برای فرمانده ها). گفتم: شبنم امتحان علوم پایه دارد و من حتما باید پیش او باشم به همین دلیل نمی توانم بیایم. گفت: پس من و دامادم می رویم. این موضوع گذشت... بعد از دو روز گفت: چهارشنبه می رویم و شب پنجشنبه برمی گردیم. پرسیدم؛ برنامه سفرتان چیست؟ گفت اول می رویم کیش و بعد اصفهان.
گفتم: دامادمان از اول هفته تا آخر هفته مشغول مداوای بیمار است، شما هم که برنامه تان فشرده است. گفت: شما چه صلاح می بینید؟ گفتم به نظر من بهتر است که شما تنها بروید و صبح چهارشنبه 13 دی ماه راه افتاد و رفت.
یادم هست دو شب قبل از اینکه ماموریت برود، دیدم تمام لوح ها و عکس ها را از قاب در آورده و مرتب می کند و من تعجب کردم چون هیچ وقت چنین کاری نمی کرد. پرسیدم چرا عکس ها را از قاب درآوردی؟ گفت شما که نمی توانید همه این هارو بزنید به دیوار، می خواهم یک آلبوم خانوادگی درست کنم.
من همیشه سربه سر منصور می گذاشتم که اگه شما بروید زنگ می زنم به علی آقا (باجناق منصور که در قم ساکن بودند) بیاید و این بزغاله (از طرف نیروی هوایی یک بزغاله ای به شهید هدیه داده بودند که هر روز صبح با دستان خودشان به این بزغاله غذا می دادند) را بکشد ما هم یک چلو گوشتی دور هم بخوریم.
وقتی داشت می رفت پرسید کی خونه است؟ گفتم: همه رفتند فقط سورنا خونه است. منصوررفت سورنا را که خواب بود بوسید و قتی از پله ها آمد پایین دیدم چشمانش قرمز شده و با دست به هم می مالد، متوجه شدم گریه کرده و بعد آمد سمت من؛ یک ساک کوچکی داشت، که وسایل شخصی اش را داخل آن می گذاشت، آن ساک و اسلحه اش را به من داد و گفت در جایی مطمئن بگذار... مراقب خودت و بچه ها باش خداحافظ. هر وقت تیمسار ماموریت می رفت من از زیر قرآن ردش می کردم؛ آن روز به قدری عجله داشت که حتی صبر نکرد که از زیر قرآن ردش کنم... ساعت 8 و نیم شب قرار بود منصور برگردد. من برای شام سوپ و کتلت درست کرده بودم. هر چقدر منتظر ماندم نیامد. ساعت 2و نیم بود که با دفترفرماندهی تماس گرفتم پرسیدم تیمسار کی می آیند؟ گفتند یک مقدار تاخیر دارند.
ساعت 4 و نیم صبح بود، آن موقع دخترم تازه عقد کرده بود و آن شب خانه پدرشوهرش مانده بود که به من زنگ زد و گفت: مادر دو نفر آمده اند پدر شوهرم و عباس( داماد شهید تیمسار ستاری) را با خودشان بردند. پرسیدم کجا؟ گفت: نمی دانم. هر چقدر تماس می گرفتیم جواب قانع کننده ای به ما ندادند، تا اینکه تماس گرفتند و گفتند تیمسار هنگام پیاده شدن از هواپیما سرش به بال هواپیما اصابت کرده و زخمی شده و الان بیمارستان هستند شما حاضر شوید می آییم دنبالتان! هنگام پیاده شدن از ماشین وقتی خواستم در را ببندم راننده به من گفت: حاج خانم بیمارستانی درکار نیست تیمسار شهید شده و در آن لحظه دیگر متوجه نشدم چه شد.
دامادم که برای تحویل گرفتن تیمسار رفته بود، دیده بود که به جز تیمسار 12یا13 شهید دیگر هم هست. ساعت 11 و نیم صبح بود که به طور رسمی از رادیو اعلام کردند تیسمار «منصور ستاری» فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید.
از آن موقع شب به هر طریقی که بود خودم را نگه داشتم ولی صبح دیگر طاقت نیاوردم که یک دفعه دیدم دختر کوچکم آمد جلو، با اینکه چشمانش قرمز شده بود؛ ولی گریه نکرد. چرا که من به بچه ها یاد داده بودم که هیچ کجا گریه نکنند و بیشتر بیان کنند. خلاصه مرا در آغوش گرفت و با همان لحن بچگی اش به من گفت: مادرجان پدر به ما یاد داده که احساس کنیم گاه گاهی نیست، ما فکر می کنیم پدر یک ماموریت یک ماهه رفتند و اگر 6 ماه گذشت فکر می کنیم یک ماموریت 6 ماهه رفتند و اگر یکسال گذشت فکر می کنیم یک ماموریت یکساله رفتند. برای ما مهم این است که شما خودتان را برای ما نگه دارید و به فکر خودتان باشید. و یک مثال قشنگی هم زد که مرا خیلی آرام کرد و گفت: مادر، تمام ما آدم ها مثل عروسک های خیمه شب بازی هستیم که نخش دست خداست و هر وقت بخواد می خندیم، هر وقت بخواد گریه می کنیم و همه ما مطیع اراده او هستیم. این بچه با این سن و سال کمش به قدری مرا آرام کرد و درس بزرگی به من داد که آن لحظه به خودم و به منصور مرحبا گفتم.
پیگیر علت حادثه سقوط هواپیما هم شدید؟
من معتقدم عمر دست خداست؛ اگه خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد و اگر خدا نخواهد پاییز و زمستان و بهار نمی شود. گفتم عمر دست خداست و پیگیری هم نکردم
در این زمینه پرونده ای هم تشکیل شد؟ همسر من بقدری صادق و با ایمان بود که کسی کاری به کارش نداشت. خود شهید هم معتقد به ضرب المثل طلا چه پاک است چه منتش به خاک است بود و به همین دلیل خیلی از مسائل را پیگیری نمی کرد من هم سعی کردم بعد از شهادت منصور فرزندانم را به آن مقاصد و هدفی که من و همسرم برایشان در نظر داشتیم، برسانم و به تبعیت از او موضوع را پیگیری نکردم و گفتم راضی هستم به رضای خدا.
در این چند ساله چهره شما را رسانه ها خیلی کم دیدیم دلیلش چه بوده؟
دلیل خاصی ندارد بیشتر درگیر تحصیل بچه ها بودم. چه در زمان حیات تیمسار و چه بعد از شهادتش، همیشه می گفتم من یک رسالتی بر دوشم است و آن تربیت فرزندانم به نحو احسن است و از این بابت خدارو شکر می کنم که فرزندان خوب و صالحی را تربیت کردم.
شهید ستاری شیمیای هم بودند؟
تا زمانی که منصور در قید حیات بود من از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتم؛ یکی از غذاهای مورد علاقه ایشان کوکو سبزی و سبزی پلو با ماهی بود. هر وقت که میهمان داشتم مخصوصا همان غذا را می پختم. از دور که می آمد می گفت: به به، معلومه چی داریم. ولی این اواخر می دیدم وقتی می آمد به خانه می گفت: چی داریم؟ من تعجب می کردم! می رفت در قابلمه را باز می کرد و می گفت: سبزی پلو با ماهی داریم.
بعدها که شهید شد متوجه شدم در یک عملیاتی برای اولین بار ماسک را از صورتشان برداشته و به یک راننده لودر داده بود و بعدها هم در جنگ به کسانی که ماسک نداشتند ماسک خودش را می داده و در این حین شیمیایی شده بود. بعضی وقت ها که از جبهه می آمد، می دیدم لباسش را در می آورد و داخل یک کیسه ای نایلونی کرده و می انداخت داخل سطل زباله. وقتی به او می گفتم تمام این لباس ها که سالم است! می گفت: نه شما به این لباس ها دست نزنید، هیچ وقت نمی گفت این لباس ها شیمیایی است و ما هم اطلاع نداشتیم.
هیچ وقت به زبان نمی آورد، پاهایش همه زخم بود بدون اینکه من بفهمم؛ به طور اتفاقی دیدم که لای همه انگشتان پاهایش زخم است. پنبه و مرهمی می گذاشت لای انگشتان و به ما هم نمی گفت که این ها چیست.
آیا در این چند ساله از شما برای ساخت مستند شهید ستاری درخواستی شده است ؟
جدیدا یک مستندی خواستند از شخصیت شهید ستاری بسارند ولی هنوز قبول نکردم.
به نظر شما آیا سازمان ها و ارگان های متولی ترویج فرهنگ ایثار و شهادت توانسته اند در این حوزه موفق عمل کنند؟
متاسفانه تصاویر شهدایی که بر روی دیوارها نقش بسته، عملا کسی آن شهید را نمی شناسد و نمی داند که این شهید چه جانفشانی هایی برای وطنش کرده، وقتی من این عکس ها را می بینم آن عکس فقط نشان دهنده این است که این شهید رفته جنگ و جانش را از دست داده، اما جز خانواده شهدا و همرزمانش کسی نمی داند که شهید چه فداکاری هایی کرده است. معرفی شهدا می تواند الگو و مشوقی برای نسل جوان باشد تا راه شهدا ادامه یابد. من هم دوست دارم از شوهرم یاد شود. او افسری مومن و معتقد و مصمم به کار بود؛ ولی از وی کم و بیش آن هم به بهانه سالگرد شهادتش یادی می شود. متاسفانه حتی در ورامین( زادگاه شهید تیمسار ستاری ) شهید ستاری را نمی شناسند.
من که همسر شهید ستاری هستم، می دانم او چه سختی هایی را تحمل کرده است. شهید ستاری فقط چند ساعت در منزل حضور داشت و مدام به پرسنلی که در بیمارستان بستری بودند سر می زد و تا زمانی که در سمت فرمانده نیروی هوایی خدمت می کرد نیروی هوایی به چیزی نیاز نداشت؛ چرا که تمام ما یحتاج داخلی هواپیما را خود پرسنل تعمیر و فراهم می کردند.
شهید ستاری خانواده های شهدا را صدا می زد و جویای اوضاع و احوالشان بود. آن هنری که بلد بود، وسیله اش را می خرید و در اختیارشان می گذاشت یعنی در ریزترین کارها هم وارد می شد.
آیا در این مدت از مسولان کسی به شما سر زده؟
اخیراً نه، ولی درآن سال ها مقام معظم رهبری، آقای هاشمی، حاج سید احمد آقا(ره) هر یک جداگانه برای دیدار به منزلمان آمدند.
تیمسار اهل آشپزی هم بود؟
سال 54 در رشته برق و الکترونیک قبول شدند آن موقع 4 سال مشغول به تحصیل شدند و دیگر اداره نمی رفتند. وقتی من از مدرسه می آمدم، تیمسار بچه را نگاه می داشت، آشپزی می کرد، پرده دوزی می کرد و هر کاری که در منزل بود را انجام می دادند.
حتی یادم هست آن موقعی که در میدان 14 نارمک بودیم یک پارچه ای خریده بودم می خواستم برای یک مجلس جشنی آماده اش کنم پارچه را برش و کوک های شلی زده بودم که به من اطلاع دادند پدرم در بیمارستان بستری است و دو روزی که رفتم پیش پدرم فرصتی نشد که لباس را بدوزم. آن موقع با وجود اینکه هر دو نفر ما کارمند بودیم ولی پول اینقدر در دست و بالمان نبود و ما هم عادت نداشتیم از خانواده هایمان کمک بگیریم. به هر حال وقتی که از بیمارستان آمدم گفتم: فرداشب با بچه ها به جشن نمی روم چون فکر نمی کنم لباسم را بتوانم تا آن موقع آماده کنم.
شهید گفت: حالا پاشو یک نگاهی به چرخت بنداز گفتم: چرا مزاح می کنی؟ بعد بلند شد و دستم را گرفت برد سمت چرخ خیاطی. دیدم لباس دوخته شده و اتو شده آویزانش کرده به دیوار. وقتی لباس را پوشیدم انگار یک خیاط ماهر این لباس را دوخته بود. در آن ده سال قبل از انقلاب یاد ندارم وسیله ای را برای تعمیر بیرون داده باشیم.
حتی یک دفعه با ماشین تصادف کرده بود و گلگیرو کنار ماشین آسیب دیده بود. یک روز صبح دیدم صدای تق تق می آید. از خواب بیدار شدم دیدم دارد صاف کاری و بتونه کاری می کند و چند روز بعد هم رفت رنگ گرفت و ماشین را نقاشی کرد.
ماشین تان چه بود؟
آن موقع گالانت 77 داشتیم. زمانی که ازدواج کردیم تا زمانی که دختر اولم به دنیا آمد ماشین نداشتیم بعد از اینکه پسرم را باردار بودم تازه پیکان13 هزار تومانی به بازار آمده بود که رفتیم وثبت نام کردیم .
پیکان جوانان؟
: بله. بعد از یک ماه از تولد پسرم ما صاحب ماشین شدیم.
تیمسارچند سال آمریکا بودند؟
بعد از ازدواج ما، 7 ماه دوره کنترل رادار را در امریکا گذراند.
صحت دارد که شهید ستاری در خاورمیانه بهترین بودند؟
بله عکس ایشان را داخل روزنامه ها انداخته بودند و در این حوزه ممتاز شناخته شده بود.
پیکر شهید سالم بود؟
خیر کاملا سوخته بود.
شما دیدید؟
نه، به ما گفتند بهتر است همان تصویری که موقع رفتن در ذهنتان نقش بسته همان تصویر در ذهنتان بماند.
پیکرشان کدام قطعه از بهشت زهرا (س) در خاک آرامیده؟
قطعه 29
هر چند وقت به بهشت زهرا می روید؟
من هر وقت دلم بگیرد و با ایشان حرف داشته باشم، سر مزارشان می روم.
در کنار شهید ستاری کدام یک از شهدا مدفون هستند؟ شهید صیادشیرازی، شهید رزاقی و شهید شجاعی.
تا کنون کرامات و یا خواسته ای از شهید داشته اید؟
بله، من هر چه می خواهم شهید را واسطه قرار می دهم بین خودم و امام حسین(ع) و این موضوع مرا تسلی می دهد چرا که می دانم شهید این کار را انجام می دهد. یادم هست، می خواستم برای پسرم زن بگیرم، البته خود شهید قبل از شهادت عروسش را انتخاب کرده بود. پدر عروسم با تیمسار هم دانشکده ای بودند، یک روز شهید ستاری آمدند و گفتند خانم تیمسار عماد آمده اند تهران و ما رو دعوت کرده اند. آن موقع پسرم 13 سال و عروسم 9 ساله بودند. در آن زمان هیچ قصدی در کار نبود ما رفتیم میهمانی و وقتی از میهمانی برگشتیم، پسرم از ماشین پیاده شد و رفت درب پارکینگ را باز کند منصور گفت: خانم من عروسم را پیدا کردم.
زمانی هم که ما دنبال یک همسر خوب برای پسرم بودیم صحبت های آن روز منصور درگوشم بود. ولی خب بعد از شهادت تیمسار ستاری ما کمتر یکدیگر را می دیدیم. تا اینکه یک روز در دانشکده هوایی مراسمی بود که تیمسار عماد آمدند دنبال من و آن موقع پای صحبت بچه ها و آینده شان پیش آمد.
من همش در این فکر بودم که این موضوع را به پسرم بگویم یا نه. تا اینکه شب، خواب تیمسار را دیدم، در خواب دیدم تمام اقوام در منزل ما هستند، به مادرم که آن موقع فوت کرده بودند گفتم: مادر من برای ناهار چی درست کنم گفت: برو آن زودپزی را که با منصور خریدید بیار تا من آبگوشت بار کنم. در حین گشتن بودم که خواهرم گفت منصورآمده من دیگر جستجوی پلو پز را رها کردم و دویدم سمت منصور. دیدم منصور با همان لباس بسیجی اش آمده و خودم را انداختم روی شانه هایش و زدم زیر گریه که منصور تا حالا کجا بودی؟ من این همه کار دارم. گفت: برو لباس هایت را بپوش و برویم هر چه که لازم داری بخر. من تا آمدم لباسم را عوض کنم دیدم خانم هایی لباس های سفید مثل لباس احرام به تن دارند و دیس های برنج و کباب را پخش می کنند گفتم این هارو کی آورده؟ خواهرانم گفتند منصور خان. آمدم سمت منصور که بگویم شما کی این هارو آوردید که متوجه شدم منصور نیست و یکدفعه از خواب پریدم.
پیش خودم تعبیر کردم که منصور از این وصلت راضی است و شب بعد به پسرم موضوع را گفتم و قرار شد فردا شب با یک دسته گل به همراه دختر و دامادم برویم خواستگاری. اما ایشان صبح بدون اینکه چیزی بخرد رفته بود منزل تیمسار. دقیقا همانطوری که پدرش خواستگاری کرده بود عروسم را از پدرش خواستگاری کرد.
و کلام آخر...؟ خدا را شاکر هستم این همت را به من داد تا توانستم این رسالت را بدون کمک و مساعدت دیگران با موفقیت به پایان برسانم.
ماهنامه شهدای اسلام/ گفتگو از سید هادی کسایی زاده
نظر دهید