از خانه تا دانشکده افسری
منصور دست به نرده ها گرفت و پلهها را یکی دوتا کرد. چند کلاغ روی درخت های کاج حاشیه پرسه می زد منصور خود را توی صف جا داد. افسر جوانی دست ها را از پشت به هم گره کرده و صاف و عصا قورت داده ایستاد روبروشان و توضیح داد که باید بروند انبار و وسایل شخصی شان را تحویل بگیرند.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری، از تبار آسمان کتابی است به قلم شمسی خسروی و برهههای گوناگون زندگانی مردی که آسمانی بود را روایت میکند.
در ادامه، فرازی از این کتاب درباره نخستین روزهای حضور شهید منصور ستاری در دانشکده افسری آمده است:
مقابل دانشکده افسری ایستاده بودند و از پشت نردههای سبزرنگ ان، محوطه وسیع و دیوارهای سیمان را نگاه میکردند ساک بر دوش و آماده.
منصور، یقه پیراهن آبی اش را صاف کرد و عقب سر جوان دیلاقی که جلو او به طرف در میرفت، راه افتاد. صف منظمی از لشکر شکستخوردهای که تا چند دقیقه پیش جلو و کنار دیوار نشسته یا ایستاده بودند، به طرف محوطه رفت. جوان هیکلدرشتی اسمش را پرسید. صاف ایستاد و دست دراز کرد: منصور ستاری هستم
او خودش را کاظمی معرفی کرد. جلو ساختمان چهارطبقه همه ایستادند و افسر روبروی آنها.
بشمار سه میروید طبقه چهارم. ساک و وسایلتان را میگذارید و برمیگردید همینجا.
لحنی که داشت، خودبهخود شتاب و اضطراب را به جان دانشجوهای دانشکده افسری انداخت. صف تا حدودی به هم ریخته بود. در محوطه بزرگی که چند ردیف، تختهای دوطبقه چیده بودند، ساکهای دستی را گذاشتند. روی تختها فقط ملافه رنگی بود ویک بالش.
بچهها هرکس روی تخت بالایی بخوابد نصفه شب میافتد پایین.
چندتایی خندیدند. یکی به منصور تنه زد و از محوطه بیرون رفت تا شاید زودتر برسد پاییین مگر افسر نگفته بود بشمار سه برگردید.
منصور دست به نرده ها گرفت و پلهها را یکی دوتا کرد. چند کلاغ روی درخت های کاج حاشیه پرسه می زد منصور خود را توی صف جا داد. افسر جوانی دست ها را از پشت به هم گره کرده و صاف و عصا قورت داده ایستاد روبروشان و توضیح داد که باید بروند انبار و وسایل شخصی شان را تحویل بگیرند.
افسر جوان گردن فراز و مقابل صف ایستاده بود به همه خوش آمد گفت. حرفها که طولانی شد، بعضیها این پا و آن پا میکردند و منصور سر بالا کرده بود و گوش میداد.
کلاغی غارغار کرد و روی درخت کاج سوزنی نشست. چند کاج خشک شده، افتاد وسط محوطه و از نگاه منصور دور نماند. به صدای افسر جوان رو برگرداند.
افسر گفت: امروز که به خانههایتان برمیگردید، شنبه میآیید و معلوم نیست کی بر میگردید. یک ماه، دو ماه یا سه ماه. به خانوادههایتان هم خبر بدهید.
منصور ابرو بالا انداخت و یاد مادر افتاد. اگرچه پارسال متوسطه را که در مدرسه نظام درسی خوانده بود، فقط هفتهای یک بار خانواده را میدید، اما حالا فکر میکرد چند ماه دوری حتما برای مادر دشوار خواهد بود.
منصور همه آنچه را که شنیده بود برای مادر تعریف کرد. مادر دست بر زانو کوبید: دلتنگ شدم، اجازه نمیدهند بیایم ببینمت؟
منصور خندید. جورابهایش را درآورد و توی هم گلوله کرد. از ساختمان دانشکده و برقی که روی کاشیها و سنگفرش ساختمان افتاده بود، تعریف کرد. مادر، آبگوشت را که آورد، نگاهش به منصور ماند که سر به بالش گذاشته بود و خوابی عمیق، او را با خود برده بود.
امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید