از آبی فنسها تا بیکران آسمان
تا شب رو پا بود. آبی آسمانی سیم توریها، جلوه تازهای به پایگاه بخشیده بود. نیمه های شب، خسته و گرسنه به اتاقی که برایش در نظر گرفته بودند برگشت. لباس سبز سربازی را که سراپا رنگی شده بود، درآورد و سر بیشام بر بالش نهاد.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری، روزها، شبها دلنگرانیها و تلاشهای شهید منصور ستاری به بیان همراهان و یارانش، از چندین کتاب هم فراتر است؛ اما شمسی خسروی توانسته است قطرهای از این دریا را در کتابی با نام از تبار آسمان بیاورد. در ادامه بخشی از این کتاب را میخوانیم:
تیمسار ستاری، نگاهش که به زنگ زدگی سیم توری های دورتادور پایگاه افتاد، سر تکان داد:
- چرا به این سیم توری ها گازوئیل نزده اید؟ دلیل زنگ زدگی، بی دقتی در نقاشی است. فرمانده پایگاه که شانه به شانه منصور و تیمسار عصاره قدم برمیداشت، لب به دندان گزید.
- قربان، رنگ نبوده، وگرنه دستور میدادیم سیم توری ها را مجددا نقاشی کنند.
منصور اخمیبه چهره نشاند و سراپای فرمانده را برانداز کرد: تو پایگاه به این بزرگی، چند قوطی رنگ پیدا نمیشود؟
رنگها را که آوردند، فرمانده سربازی را عقب منصور راهی کرد. سرباز جلو آمد و احترام نظامیگذاشت.
- قربان. میفرمایید با رنگها چه کنیم؟
- سیم توریها را رنگ بزنید تا من داخل پایگاه را ببینم.
پا به پای تیمسار ایرج نادر پور و تیمسار عصاره راه افتاد: «باید با مسئولان عمران کیش مذاکراتی داشته باشم، اینجا خیلی چیزها به حال خود رها شده.»
وقتی برگشتند، نقاش و دو سرباز در محوطه مشغول به کار بودند. منصور ابرو بالا انداخت.
- یعنی تو این مدت فقط همین سه چهار متر را نقاشی کرده اید؟ فردا شورای عالی فرماندهان نیروی هوایی، اینجا برگزار خواهد شد. این چه وضعی است؟
نقاش که لباس کارش آغشته به رنگهای مختلف بود، گفت: قربان، سریع تر از این نمیشود.
- نمیشود؟ برای من لباس سربازی بیاورد تا بگویم که میشود و به شما هم ثابت کنم که کم کار و کند و تنبل هستید.
سرباز که از برافروختگی منصور، دستپاچه شده بود، سریع رفت و با یکدست لباس سربازی برگشت و منصور آن را پوشید. عصاره جلو آمد. به پنجره دفتر فرمانده نیروی هوایی که بسته بود، نگاه کرد. دنبال کسی میگشت تا کمک کند که منصور را به دفتر برگرداند تا کمیاستراحت کند.
- قربان، تا فردا رنگ میزنند. تشریف بیاورید قدری منصور نگاه نقاش کرد. صدای عصاره را شنیده بود انگار. - تو مثلا نقاشی؟! مرد یکه خورد و شرمنده قدمیبه طرف او برداشت.
- چی شده قربان؟
منصور به قوطی نصفه رنگ اشاره کرد و به سرباز دستور داد که تینر بیاورید. سرباز جلدی رفت.
- چند سال است که خدمت میکنی؟ مرد سر فرو افکند. - پانزده سال. سر تکان داد. - برای این قدر جا، یک قوطی رنگ را خالی کرده ای که چه؟
تینر را از سرباز که نفس نفس میزد گرفت و شروع کرد به رقیق کردن رنگ کرد. عصاره اجازه برگشتن به دفتر فرماندهی را خواست و منصور گفت که آنها بروند و به جای او هم قدری دراز بکشند.
فرچه را برداشت و رنگ را به سیم ها مالید. به دو سربازی که مقابلش ایستاده بودند، نگاه کرد.
- شما هم سیمهای توری آن طرف پایگاه را به همین شکل نقاشی کنید.
همین طور که کار میکرد، روی پنجه پا جلو میرفت و سیم های توری جلوتر را رنگ میزد و سخنرانی روز بعد را در ذهنش مرور میکرد.
تا شب رو پا بود. آبی آسمانی سیم توریها، جلوه تازهای به پایگاه بخشیده بود. نیمه های شب، خسته و گرسنه به اتاقی که برایش در نظر گرفته بودند برگشت. لباس سبز سربازی را که سراپا رنگی شده بود، درآورد و سر بیشام بر بالش نهاد. پلکها را که بر هم گذاشت، خواب او را با خود برد.
صبح بعد از جلسه شورای عالی فرماندهان که درباره نقش فرماندهان در ظاهر و باطن امور پایگاه ها صحبت کرد، برای بازدید از منطقه کیش به راه افتاد.
نادرپور و عصاره کنارش نشسته بودند و منصور اطراف را میپایید. از شدت گرما و عرق ریزان تابستان، همسانه به تنشان چسبیده بود. به شریفی اشاره کرد که آرام تر و بعد روی شانه اش زد.
- صبر کن.
هرم گرما بر تن جاده مینشست و از لای درز در ماشین، به داخل راه پیدا میکرد و بر جانشان مینشست. راننده با پشت دست دانه های درشت عرق را که بر پیشانی و گردنش نشسته بود، پاک کرد.|
- چه میکنند آدم های اینجا با این گرما؟
نگاه منصور را کاوید و رد آن را دنبال کرد. یکی از تیرهای برق کنار جاده خم شده بود. منصور پیاده شد، نادر پور و عصاره نیز به دنبالش.
- خط لوله آب که از کیش به پایگاه میرفت، ترکیده بود و آب آن هرز میرفت. منصور هوای دهانش را با فشار بیرون داد.
- برای همین است که تو پایگاه با کمبود آب و قطع آن مواجه شده اند. آستینها را که بالا زد شریفی و نادرپور نگاهی به یکدیگر انداختند.
- ولی قربان، این گرما آدم را تلف میکند. بیایید برویم و غروب برگردیم و یا کارگرها را بفرستیم.
اخم کرد.
- کارگر مگر بنده خدا نیست؟ دست رو خط لوله آب کشید و کمر راست کرد.
خیلی کار دارد. شما بروید از کیش بنا، جرثقیل، سیمان و لوله کد بیارید. من همین جا هستم تا برگردید.
سرهنگ شریفی این پا و آن پا کرد.
- قربان، برای این کار نیرو میگیریم. شما.... زیر چشمینگاهش کرد.
- بروید دیگر تو گرما ایستاده اید که چه؟ تا اینجا هستم باید آب و برق جزیره را درست کنم.
میدانستند که وقتی حرفی بزند، حرفش دو تا نمیشود. تویوتا در دل جاده، به نقطه ریزی تبدیل شد و منصور از کنار لوله ترکیده، آشغال ها و وسایل اضافی را برمیداشت و آن طرف تر میگذاشت.
آفتاب بر فرق سرش میتابید و لبهایش از عطش خشک شده بود. گر گرما امانش را میگرفت، اما آرام نگرفت تا اینکه از دور سایه لرزان تویوتا را بر سطح سوزناک جاده دید.
نیرویی دوباره در کالبدش دمیده شد و طرحی را که برای لوله کشی آب از جاده تا پایگاه در نظرش بود، به کارگرانی که شریفی و نادر پور و عصاره در ماشین جداگانه ای آورده بودند، برای آنها توضیح داد.»
امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید