احساس بی سرپرستی نمی‌کردم

  • 1399/02/08 - 14:47
  • تعداد بازدید: 1557
  • زمان مطالعه : 5 دقیقه

احساس بی سرپرستی نمی‌کردم

فرمانده آسمانی نیروی هوایی ارتش، تلاش خود را به همان میزان که برای اعتلای نیروی هوایی صرف می‌کرد، به خانواده و معیشت پرسنل نیز توجهی ویژه داشت.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، همسر یکی از پرسنل متوفی  درباره روحیه انسان دوستی و توجه ایشان به معیشت خانواده پرسنل، خاطره‌ای دارد که خواندنی است:

«شهید منصور ستاری همسرم پس از یک سال دوری از خانواده ، از جبهه برگشت . او پنج روز مرخصی گرفته بود . تصمیم گرفتیم به زادگاهمان برویم . بچه‌ها از اینکه می‌خواستند به مسافرت بروند از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند . اما دیری نپایید که سرنوشت برای آنها تقدیر دیگری رقم زد و همه خوشی‌هایشان را در کام خود بلعید .

دو روز از مرخصی‌مان گذشته بود که علایم دردی مرموز در رخساره شوهرم نمایان شد . نیمه‌های شب ، از فشار درد و ناراحتی ، صدای ضجه‌اش به هوا برخاست و خواب را از چشم همة اهل خانه گرفت . از شدت درد به خود می‌پیچید و کمک می‌طلبید . در آن دل شب ، در روستایی که ما بودیم نه دکتری بود و نه وسیله‌ای که بتوان او را به جای دیگری منتقل کرد .

از سر ناچاری مقداری نبات داغ برایش درست کردم ؛ اما هیچ اثری نکرد . او همچنان تا نزدیکی‌های سحر از درد به خود می‌پیچید و من در حالی که با بچه‌ها بر بالینش نشسته بودیم ، جان به جان آفرین تسلیم کرد .

صبح همان روز ، او را به خاک سپردیم . پس از برگزاری مراسم عزاداری به تهران بازگشتم . در تهران ، مشکلات زندگی‌مان شروع شد . هنوز چهار ماه از فوت شوهرم نگذشته بود که از طرف ارتش به ما ابلاغ کردند باید خانه سازمانی را تخلیه کنیم . این در حالی بود که به دلیل پایین بودن سنوات خدمتی شوهرم ، کمتر از نصف حقوق ماهانه‌اش را به ما پرداخت می‌کردند . با این حقوق کم نمی‌دانستم چکار کنم و کجا خانه‌ای اجاره‌ای بیابم .

پس از مدتی مستمری شوهرم را به دلیل عدم تخلیه خانه قطع کردند . مشکلاتم را به هر که گفتم ، کسی کاری نمی‌کرد . مأمورانی که در خانه می‌آمدند ، می‌گفتند :

به ما مربوط نیست ، ما فقط مأموریم.

دستم از همه جا کوتاه شده بود تا اینکه تصمیم گرفتم نامه‌ای به فرمانده نیروی هوایی بنویسم و شرایطم را برایش بازگو کنم ، نامه را نوشتم و بردم به دفترشان تحویل دادم.

گفتند: منتظر بمانید ! نتیجه‌اش را اطلاع می‌دهیم .

دو روز گذشت . شخصی به در منزل ما آمد و گفت: فردا بیایید دفتر تیمسار ستاری.

فردا ، به دفتر ایشان رفتم . تیمسار با دیدن من پرسیدند: خواهرم ! مشکلتان چیست ؟

گفتم : تیمسار ! از موقعی که شوهرم فوت کرده ، زندگی ما تباه شده . آیا راضی می‌شوید ، کسی که به نان شب محتاج است ، از خانه هم بیرونش کنند ؟ قانون درست ، اما باید شرایط زندگی ما را هم در نظر بگیرند .

دیگر نتوانستم حرفی بزنم و بغض راه گلویم را بسته بود . به سختی خود را کنترل کردم و جلو گریه‌ام را گرفتم . تیمسار سرش را به زیر انداخت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، گفت :

چند کلاس درس خوانده‌ای ؟

گفتم: سواد ندارم.

گفتند: می‌توانی در بیمارستان کار کنی؟

گفتم: قلبم ناراحت است و محیط بیمارستان آن را تشدید می‌کند .

گفتند: برای اینکه بتوانم شما را سر کاری بگذارم . باید سواد داشته باشی . فعلاً در نهضت سواد آموزی ثبت نام کنید .

سپس پاکتی را به دستم دادند و گفتند: فعلاً بچه‌ات را ثبت نام کن. در همان خانه هم بمانید ، در اسرع وقت حقوق همسرتان را نیز برقرار می‌کنم.

به خانه که آمدم ، متوجه شدم ، تیمسار مبلغ ده هزار تومان در پاکت گذاشته‌اند . با همان پول دخترم را ثبت نام کردم و کیف و کفش برایش خریدم . دو روز از این ماجرا گذشت که شخصی از طرف فرمانده نیرو به در منزل ما آمد و بسته‌ای به من تحویل داد که شامل لوازم التحریر ، مقداری میوه و پنج هزار تومان پول بود . پس از آن نیز گاه گاهی می‌آمد و مایحتاج ما را تأمین می‌کرد .

از ماه بعد ، حقوق همسرم برقرار شد و زندگی ما سروسامانی گرفت . دیگر من و بچه‌هایم احساس بی‌سرپرستی نمی‌کردیم . چون تیمسار مثل یک پدر خوب ، نیازهای زندگی ما را برطرف می‌کردند . بعد از سه سال درس خواندن در نهضت ، کارنامة‌کلاس سوم را گرفتم و تیمسار شغلی را در اداره برایم در نظر گرفتند . از آن تاریخ به بعد ، به خاطر شاغل بودنم ، خانه سازمانی هم طبق قانون به نام خودم شد .

جمعه سیاه برای خانواده ما

چند سال به همین نحو به خوبی و خوشی زندگی می‌کردیم ، تا اینکه روز جمعه شانزدهم دیماه سال 1373 خبر ناگوار شهادت تیمسار را از رادیو شنیدم . حال خودم را نفهمیدم ، انگار آسمان روی سرم خراب شد . دو دستی محکم بر سرم کوبیدم و بی حال بر روی زمین افتادم .

چند ماه قبل ، پدرم فوت کرده بود ولی لحظه‌ای که خبر شهادت تیمسار را شنیدم احساس کردم واقعاً پدرم را از دست داده‌ام .

موضوعی را که شب هفت ایشان فهمیدم باعث شد تا قلب بیمارم بیشتر رنجیده شود و به یاد مولایم علی (ع) افتادم که چگونه شبها کیسه آذوقه را به دوش می کشیدند و به در خانه‌های بیوه‌زنان و بچه‌های یتیم می‌بردند . فکر می‌کردم تنها من بوده‌ام که توسط تیمسار کمک می‌شدم و ایشان این همه به من لطف و مرحمت دارند . ولی در آن مراسم دیدم که زنان بی‌سرپرستی همچون من در عزای آن راد مرد بزرگ ضجه می‌زدند و بچه‌های یتیمی که در فراق تیمسار اشک حسرت می‌ریختند و پدر، پدر می‌گفتند .»
  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 345
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید