«منصور» مرد سرانجام بود
امیر مسعود امینی از دوستان و همدانشگاهیهای امیر سرلشکر منصور ستاری است. او، گفتنیهایی ناب از روزهایی دارد که منصور جوان، نخستین گامها را در مسیر ماندگار بر میداشت
ما بين رفقایمان داشتیم کسی را که خودش می گفت من مسلمان بعد از انقلاب هستم. عکسی، چیزی هم هم اگر از من دارید نیاورید که من تازه مسلمان شدهام، اما منصور، واقعا مسلمان بود؛ مسلمانی اش را هم ثابت کرده بود. تمام عمرش در خانواده نمازخوان و روزهگیر بزرگ شده بود.
سال پنجاه و چهار ماه رمضان، دیدم یک کتاب بزرگ زده زیر بغلش. پرسیدم: «منصور این چیه؟ چیزی نگفت. دیدم مفاتيح الجنان است؛ نمازش را می خواند، روزه اش را میگرفت، دعا و نیایشش هم بهجا بود. از آنهایی نبود که همرنگ جماعت شود و روز به روز رنگ عوض کند. به چیزی که اعتقاد داشت، عمل می کرد.
رفاقتمان به همان دوران دانشجویی برمیگشت. این طور هم نبود که یک دفعه با هم رفیق شویم. میرفتیم نماز. بعد از نماز میگفتیم آقا قبول باشد. یا در بوفه کار هم مینشستیم. کم کم با هم رفیق و صمیمی شدیم.
در دانشکده افسری هم که بودیم، شب های ماه رمضان بالای سرمان می نوشتند "روزه بگیر". بالای سر من و منصور و چند نفر دیگر! بعضی از بچه ها شوخ طبع و شيطان بودند روزه که نمی گرفتند هیچ، وقتی همه میخوابیدند بلند می شدند و کارتها را عوض میکردند، روزه بگیر را میگذاشتند بالای سر بیروزه.
منصور آدم عملیاتی بود. پشت میزنشین نبود که حالا هر اتفاقی بیفتد، یک خودکار و کاغذ دست بگیرد و بنشيند در اتاق و موضوع را کاغذی کند فرض کنید یاسر میشد پتروشیمی را بمباران کرده اند. تندی سوار ماشین میشد و میرفت آنجا. میگفتم منصور! الان که می روی آن جا خدای نکرده توپی. ترکشی چیزی بهت میخورد. میگفت هیچ کسی نمیمیرد مگر به اذن خداوند پک چنین اعتقادی داشت.
مدیر و مدبر بود همیشه چند سال بعد را میدید و در امروز گیر نکرده بود. موقع تصمیمگیری میگفت باید چهکار کنم که ده سال بعد این طور شود یا آنطور نشود هیچ وقت عصانی سیند بلند حرف نمیزد. اگر ناراحت میشد، خشمش را میخورد.
یک بار شاگردش، در فراید آزمون عملی، دست و پایش را گم کرد گفت نمیتوانم کار کنم. ستاری گفت: شما باید بنشینی اینجا پسرجان.
بر این جا برجانه و ن حو که ته ستاری بر این توضیح داد. گفت ببینه کار به این صورت است تر نونمایی عملیاتی را داری، ا عتماد به نفس نداری. بعد یک بار کار را شمن برایش توضیح داد به جای اینکه عصبانی شود با سر شاگردش داد بر ملی با رکورد پاشو برو، مگر من نگفتم باید این کارها رابکی، طوری با آن افسر جمر اسد در سوره کرد که ب ه بارش مانند سالها بعد هم که این افسر جوان را دیده می میگفت هسته حره ی ستاری بادم می ماند در ضمنش یک تن داشت که قط نكت هوایمار توپ و این چیزها داخل آمد پر مبنی بری ع المی مطالعه می کرد مرلیما رفت و حرکاتش را تورنت
هر رن هم مي خواند وسیله با تجهیزاتی برای نیرو بخرند، أول بفتره معرفی اش را خوب می داند و میر در می آورد که این جهت و به چه درد می خورد. بعد هم که خریداری میشد میگفت ما خودمان باید فکر کنیم و مثل این بسازیم. آن زمان که هواپیماهای ای ۷ را خریدمند به او گفتیم اینها خیلی به درد نمی خورد. مدل های بهتری هت كاشي از آنها می خریدیم جواب داد: «آقاجانا آدم وقتی میخواد از محل کارش بره خانه اش. اگر پول داشته باشه. سوار بنز می شه، اگر نه، پیکان میخره و با آن می ره. وقتی هم که بول كمه أدم به زیان اكتفا می کنه. اینهایی که ما خبر بدیم، برای آموزشی که خوبه بعدها انشاء الله بهترش را می خریم........ وقتی شد فرمانده نیروی هوایی، هیچ کس از او نخوت و غرور ندید. یادم هست فرمانده دانشکده نیروی هوایی رفته بود پیش او برای گفتن تبریک انتصاب. ستاری موقع خداحافظی تا دم پله ها، تا دم ماشینش آمده بود بدرقه اش. خیلی ها مند با یک ابلاغ خودشان را گم می کنند، اما ستاری این طوری نبود
دره مرا به اسم کوچک صدا می کرد. چون سنم از همه بیشتر بود می گفت: «چطوری پیرمرد؟ اولین برخورد من با او، سر نگهبانی بود. چون منشی گروهان بود آمد و گفت: «درست است که تو نظامی هستی و مستقیم از داخل ارتش آمدهای دانشکده افسری، اما به ما دستور داده اند که نظامی ها هم نگهبانی بدهند.» گفتم: «بله» گفت: در این ماه هر شب جمعه، باید پست واپسی. حالا خودت انتخاب کنه کلام شب جمعه را نمی تونی بیای، یکی از بچه ها رو راضی کن بذار جای
نظر دهید