یک گام جلوتر از دیگران
امیر مسعود امینی، از همدورهایها و همسنگران شهید منصور ستاری است. از دوران دانشگاه، افسری و روزهای پس از آن، خاطرههای خواندنی بسیاری در ذهن و قلب این پیشکسوت نهاجا نهفته است.
امیر مسعود امینی، از همدورهایها و همسنگران شهید منصور ستاری است. از دوران دانشگاه، افسری و روزهای پس از آن، خاطرههای خواندنی بسیاری در ذهن و قلب این پیشکسوت نهاجا نهفته است.
تیمسار امینی این بار ما را به خاطرهای از دوران هم دانشگاه و همراهی با تیمسار ستاری مهمان کرده است که در ادامه میخوانیم:
«آن وقتها خیلیها درس میخواندند برای آنکه نمره بگیرند و قبول شوند، اما ستاری درس می خواند تا مطلب را بفهمد. یک عادت خوبی هم داشت. میگفت آدم قبل از اینکه وارد کلاس شود، باید پنج دقیقه ده دقیقه کتاب را بخواند تا بداند استاد درباره چه چیزی می خواهد حرف بزند.
بعد از کلاس هم، یادداشتهایش را با جزوه و حرف های استاد تطبیق میداد. برای همین هم جزوه اش همیشه کامل بود. گاهی می دیدیم یک چیزهایی در جزوه اش هست که در جزوه هیچ کدام از ما نبود. میپرسیدیم موضوع چیست؟ می گفت این برداشتهای خودم است. من این طوری برداشت کردم. واقعا مخش کار می کرد. خیلی خوب درس را میفهمید. نقشهخوانی و هنر جنگش عالی بود به طوری که گاهی فکر میکردیم انگار در جنگ جهانی دوم حضور داشته است. وقتی سر کلاس استاد می گفت کسی بیاید و جلسه قبل را توضیح بدهد، ستاری بلند میشد و میآمد جلوی تخته. اگر یکی دیگر هم میآمد آخر سر، استاد میگفت ستاری بلند شو بیا کاملش کن.
در آن دوره، هر کدام از بچه ها سعی می کردند خودشان را به یکی از شخصیت های تاریخی نظامی نزدیک بدانند یا مثلا او را الگوی خود قرار دهند. ستاری آن روزها، خودش را به ژنرال رومل آلمانی نزدیک میکرد و به او علاقه نشان میداد.
میگفت ژنرال رومل نقشه های خوبی کشیده و مخش خوب کار میکرده . گاهی با بچههای دانشگاه میرفتیم بیرون غذا میخوردیم. من، ستاری و بچههای دیگر. هر کسی هم پول خودش را حساب میکرد. هرکس هرچه دوست داشت میخورد و بعد پولش را حساب میکرد. یکی چلوکباب میخورد، یکی جوجه کباب. یک نفر هم مادر خرج میشد و حساب و کتاب را انجام میداد. من حقوقم بیشتر بود. اغلب حساب میکردم و آخر ماه از بچه ها، بدهیشان را میگرفتم.
درسمان که تمام شد، تقسیم شدیم. یک سری رفتند دسته پیاده. تعدادی از بچه ها توپچی بودند و رفتند اصفهان. چند نفری مهندس بودند و رفتند بروجرد. تعدادی دیگر رفتند تبریز دوره ترابری ببینند. ما هم که رسته نیروی هوایی بودیم ماندیم تهران و آمدیم همین مرکز آموزش که الان به آن میگویند شهید خضرایی. همه آمدیم اینجا.
چه آنهایی که میخواستند دوره رادار ببینند و چه بچههایی که قرار بود آموزش زمین به هوا ببینند. وقتی به ما درجه دادند و افسر شدیم، فکر کردیم همه ستارههای دنیا مال ماست. بعدا دیدیم نه بابا، خبری نیست، هیچ چیزی نیست. از دار دنیا، فقط یک ستاره داشتیم. شده بودیم ستوان دوم.
در مرکز شهید خضرایی، شروع کردیم زبان خواندن. بعد از دوره آموزش زبان، اول امتحان می گرفتند و بعد ما را می فرستادند آمریکا برای دوره های تخصصی. من سری اول امتحان دادم و قبول شدم. نفر اول هم شدم. اما من را نفرستادند. یک جوادی نامی داشتیم و یک نوروز پور. پدرزنش همهکاره یکی از تیمسارها بود. اول این دو نفر را فرستادند آمریکا.
با اینکه نفر سوم و چهارم بودند. من را سری دوم اعزام کردند. اگر اشتباه نکنم ستاری بعد از ما آمد. شمایا، سری چهارم و پنجم. تقریبا همه هم دوره ای ها، امریکا دوره دیدند، جز دو سه نفر که از زبان نمره نیاوردند.
در مدتی که آمریکا بودیم، هم من و هم ستاری و هم بچه هایی که از جنس خودمان بودناء، هوای ویتنامی ها را داشتیم. خیلی فقیر بودند. به ما روزی سیزده دلار به عنوان کمک هزینه می دادند و به آنها روزی یک دلار. آخر هفته هم به هر کس که نمره بالا می گرفت، بلیط سینما و باغ وحش و از این جور چیزها می دادند. ماها اکثرا بلیط هایمان را می دادیم به ویتنامی ها.
روزهای آخر که من امریکا بودم، تازه ستاری اعزام شد. می دیدم که گاهی برای این ویتنامی ها از بیرون غذا می خرد. ما خودمان همیشه یخچال مان پر بود. در آن چند روزی که با ستاری بودیم، بردم جاهای مختلف را به او نشان دادم که زحمتش را کم کنم. آقا تاکسی که می خواهی بگیری، این شماره اش. وقتی می روی فروشگاه به تاکسی بگو بیاید این جا منتظر باشد.
این جا گوشت اسلامی ذبح می کنند. استخر را نشانش دادم و از این جور کارها. من که در امریکا خیلی با او نبودم، ولی بچه هایی که هم دوره اش بودند، می گفتند آن جا همه اش مجلاتی را که درباره هواپیما و پرواز بود می خرید. هر جا هم که هواپیما بود و میشد رفت دید، می رفت. می رفته کتابخانه، کتاب های برادران رایت را درباره اختراع هواپیما می خوانده است.
وقتی هم که برگشت ایران کلی کتاب درباره هواپیما و رادار خریده و با خودش آورده بود. در دوره خودشان هم نفر اول شده بود، بین سیزده تا امریکایی. من سوم شده بودم. برایمان جالب بود؛ امریکایی ها واقعا کم هوش بودند. درس هایی مثل ریاضی را خوب نمی فهمیدند. ما محاسبات راداری را همان هفته اول یاد گرفتیم.
بعضی آمریکایی ها تا آخر دوره هم یاد نگرفتند که محاسبات بال هواپیما را چطور انجام دهند. آنها فقط زبانشان بهتر از ما بود، ولی واقعا خنگ بودند. بیشتر هم دستشان کتاب داستان و رمان بود، به جای کتاب درسی ستاری که آمد آمریکا را دید، تعجب کرد که چرا بعضی ها آنقدر دست و پا می زنند که بیایند آنجا. میگفت اتاقها و ساختمانهای این جا هم که مثل اتاق های خودمان در تهران است و هیچ فرقی نمیکند. در آن دوره هم نگذاشت وقتش تلف شود. یادداشت های خوبی آورد که به درد پدافند خورد.
البته بعد از آن دوره و بعد از اینکه رفت پدافند، باز هم برای آموزش اعزام شد به آمریکا. این کتاب سیستم استیپی ها را آنجا نوشت که آموزش سیستماتیک هواپیما را یاد می داد. در این باره هم کتاب نوشت و هم ترجمه کرد. برخی از کتاب هایی که ما بعدا در دانشگاه درس می دادیم ترجمه ستاری بود، مثل سوخت هواپیما. وقتی هم برگشت ایران، یک خانه کلنگی توی در دشت خرید. به من گفت: «مسعود بیا نزدیک ما خانه بخر و بکوب و بسازش.» گفتم: «ای بابا، هی خونه داره ارزون میشه. صبر کن حالا.»
گفت: «مرد حسابی، خونه و زمین ارزون میشه، پول کارگر و آجر که ارزون نمیشه.» خانه ای را که خرید کوبید و دوباره ساختش. تمام در و پنجره هایش را با یکی از بچه ها رنگ کرد. نجاری هم بلد بود. درهایش را از دو طرف لولا گذاشته و خیلی قشنگ درست کرده بود. در و پنجره اش را خودش ساخت. بعد هم که محل خدمت ما مشخص شد، هر کدام رفتیم یک طرف. من دزفول و ستاری همدان، اما ارتباطمان با بچه ها قطع نشد. چون سیستم رادار تلفن داشت. هر وقت هر کداممان شیفت بودیم، حال همدیگر را می پرسیدیم. مثلا بندر عباس با مشهد که حرف می زد میگفت آقا رفتی مشهد، تو زیارت ما را هم فراموش نکن. نایب الزیاره باش!»
امیر سرلشکر منصور ستاری پانزدهم دیماه 1373 در سانحه هوایی نزدیک اصفهان همراه با جمعی از فرماندهان نیروی هوایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
گزارش از پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری
پایان پیام/
نظر دهید