لمس دوباره زندگی

  • 1400/07/28 - 15:54
  • تعداد بازدید: 3706
  • زمان مطالعه : 14 دقیقه

لمس دوباره زندگی

منصور سراپاگوش شده بود و از اینکه دوباره صدای مادر و ناصر را میشنید، غرق لذت بود. حالا قدر زندگی را بهتر می دانست انگار.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری، مردان بزرگ، در دوران گوناگون روزهای دشوار و صعب‌العبور را مقابل چشمانشان داشته‌اند. شهید منصور ستاری نیز به بزرگی نام و جایگاهش، این دست روزها را تجربه کرده است.

در روایت زیر که از کتاب «از تبار آسمان» برگرفته شده است، فرازی از دوران کودکی این فرمانده آسمانی را می‌خوانیم:
 
«آقای هاشمی، مدیر مدرسه به دبیر ریاضی که فولکس قورباغه ای سبزرنگی داشت. سپرده بود که سر راهش، چشم به جاده داشته باشد و اگر ستاری را دید، او را هم سوار کند. او بعضی روزها سر جاده ورامین که می رسید، قدری می ایستاد فولکس دبیر ریاضی، پسته پت کنان می رسید.
به صدای بوق، منصور سر بالا می گرفت، و می دوید طرف ماشین. بعضی روزها که ماشین دبیر ریاضی خواب بود، روز قبل به او خبر می داد که باید این ابوقراضه را ببرم تعمیرگاه صبح خودت بیا.
منصور هشت کیلومتر را از ولی آباد تا پوینگ می پیمود و بین راه، چند بار درس ها را مرور می کرد. آن قدر که وقتی معلم سؤال می پرسید، زودتر از همه دستش را بلند می کرد و جواب می داد. زنگ که خورد به کلاس رفتند. از پشت پنجره، دانه های ریز و درشت برف را میدید که ستاره وار از دل آسمان بر زمین می باریدند.
تا بعدازظهر، حتی زنگ تفریح را هم به حیاط نرفتند. آقای هاشمی تو دکوی قرمز دستی، گفت: اجباری نیست. چون هوا سرد است، دوست دارید بیایید تو حیاط و اگر دوست نداشتید سر کلاس تان بمانید. فقط بین و صدا. مزاحم کلاس های دیگر هم نشوید. و او هر سه زنگ را تو کلاس ماند بود و شعری را که آقا معلم گفته بود حفظ کنید، می خواند. انگشت تو گوش گذاشته بود تا صدای داد و فریاد و همهمه را نشنود و راحت تر درس بخواند: 
«بسی رنج بردم در این سال سی، عجم زنده کردم بدین پارسی...
تعطیل که شد، تا سر خیابان راحت بود. بابای مدرسه، از تو حیاط، قسمتی از برف ها را پارو کرده و جادهای درست کرده بود که بچه ها عبور کنند. از سر خیابان، برف نیم متری روی زمین نشسته بود و منصور باهر قدم، پاهایش توی برف می رفت و به زحمت پا را از تو برف بیرون میکشید و قدم بعدی را بر می داشت. حسن که شانه به شانه‌اش بی صدا می آمد، با کلافگی ایستاد.
- این طوری تا شب هم به ولی آباد نمی رسیم.
منصور به زمین بکر برف پوش که به بیابانی سفید و بی آب و علف میمانست، نگاه کرد. نوک بینی و دست های بی دستکش او از سرما سرخ شده بود. دستش را هاکرد، چند بار.
- چاره نداریم. صبر کنیم، بدتر است. می بینی که برف، قطع نمی شود.
دوباره راه افتادند. نرسیده به پاسگاه باقرآباد، حسن خداحافظی کرد و به خانه یکی از اقوامشان رفت. .
-نمی‌شود که همه راه را تو این برف، تا ولی آباد بیایم.
اصرار کرده بود منصور هم برود که او قبول نکرده بود. دم پاسگاه چشمش به افسرنگهبان افتاد. برایش دست تکان داد و خود را تا برجک نگهبانی جلو کشید.
در این سوز گرگ کش، حتی سلام و علیک کردن با یک آشنا هی‌تواند آدم را گرم کند. نگهبان او را به داخل برجک کشاند. به کفشهای خیس او نگاه کرد.
- رماتیسم می گیری آقا منصور
برایش چای پررنگ ریخت. بخاری که از روی لیوان بلند می‌شد، به منصور آرامش داد. نگهبان، چشم‌ها را تنگ کرد و به دورها خیره ماند.
- خدا بیامرزد حاج حسن را. اگر بود و این سوز سرما را می‌دید: هر طور شده می آمد دنبالت. منصور دستش را روی والور نفتی کوچک زردرنگی که گوشه برجک روشن بود، گرفت.
- امسال زمستان خیلی سرد شده. هر سال این طور نبود. نگهبان که بالاپوش زمستانی بلندی به تن داشت به منصور گفت و اشاره کرد به چای: بخور، گرم شوی.
منصور جرعه ای نوشید. گرما به جانش رخوت انداخت. نگهبان، اشاره کرد به کفشها.
-کتانی ات را درآورد. خشک کن که بتوانی تا ولی آباد بروی.
منصور چایش را سر کشید و دست برد به بند کتانی. از شیشه کوچک برجک نگهبانی هوای بیرون را پایید که رو به غروب بود. و روشنایی روز، بساطش را برچیده بود.
ساعت را پرسید و نگهبان، ساعت مچی اش را نگاهی انداخت.
- پنج است.
بلند شد. درجه دار دست رو شانه اش گذاشت و به شلوار منصور که تا زانو خیس بود، نگاه کرد.
بنشین پسر. کفشهات را خشک کن. این طوری بروی، یخ می زنی بین راه. منصور دوباره بیرون را پایید.
- شب می شود سرکار. هوا بد است، مادرم نگران می شود. بروم بهتر است.
نگهبان دستی به سبیل های سفید و بلند که روی لب بالایش را پوشانده بود، دستی کشید.
- شب برویم خانه ما. همین نزدیکی هاست. خدا بیامرزد پدرت هر از گاهی کار اداری‌ای چیزی داشت، سری به ما می زد. تو هم برای من، فرقی با حاج حسن نداری.
آه کشید.
- تو را که می بینم، انگار حاجی جلو چشمم زنده می شود. صاف ایستاد رو به روی منصور.
- حرف گوش کن پسرجان. شب نرو. یکی را می فرستم که مادرت را خبر کند. توی این برف، یخ میزنی امشب.
منصور کیفش را از زمین برداشت. - دستت درد نکند. گرم شدم. بروم بهتر است.
بیرون را که نگاه می کرد و به راه باقی مانده تا ولی آباد می اندیشید، غمی سنگین بر دلش مینشست. از برجک بیرون آمد و نگهبان، صاف و گردن فراز، دنبال او آمد. برف قطع شده بود، اما سوز سرما با سر و صدا «وهوهوه تو بیابان می پیچید..
- پشیمان شو پسر. یک امشب را به خانه ما بیا و بد بگذران. - منصور به اجبار لبخندی زد و تشکر کرد. دوباره قرچ قرچ برف و فرو رفتن پاها تا زانو در برف. تا کنار تپه مشرف به راه آهن خود را کشید. زانوها و کف پاهایش درد داشت. خم شد و دست به زانو گرفت.
- خدایا کمکم کن.
نگاه تپه کرد که مهندسین راه آهن آن را از وسط نصف کرده بودند تا خط آهن را از آنجا عبور دهند. از کنار بریدگی رد شد. پاهایش رمق نداشت. یا که به تنگه گذاشت، باد توی تنگه پیچید. زیر پایش خالی شد و افتاد. برف بستر مرگ آور سپیدی شده بود برای تن بی رمق اور خواب او را با خود می برد تا دورهای دوره گردبادی توی تنگه پیچید و گرد برف بر سر و تن منصور نشست. پلکها را هم گذاشت و بابا زیر پلکهایش جان گرفت. تمثال پیامبر (ص) را نشان او میداد.
- این عکس کی است بابا؟! و بابا دستی بر قاب منبت کاری شده کشید. - ایام شباب حضرت خاتم (ص).
خندید و انگشت شصت را تو دھان کرد. بابا، ابهام او را دیده بود که گفت: پیامبر ماست، حضرت محمد(ص). برو از آن طرف اتاق به این قاب نگاه کن و بعد از آن سو نگاه کن»
و منصور از هر سو نگاه کرد، نگاه حضرت خاتم (ص) به او بود. بابا توضیح داد که خدا هم همین طور، مراقب توست. هرجا که باشی ناظر توست و تو را می بیند. یادت باشد، هرجا که رفتی نگاه خدا دنبال توست
- بلند شو بابا، الآن که وقت خواب نیست. باید مبارزه کنی منصور جانم سند تو، یا علی! یا محمد! انگار کسی منصور را از بالا صدا می زد. صدای بابا بود نفهمید. بلند شد، به سختی. دست رو برفها گذاشت.
آن قدر سرما کشیده بود که دستهایش سست و کرخ شده بودند. به زحمت روی پا ایستاد و به زانو درآمد. کیفش را برداشت نفس نفس زد. از تنگه که بیرون آمد، گامی بر می داشت و زمین می خورد، زوزه گرگهای گرسنه از پشت تپه بلند شده بود.
دورتر را نگریست. برف بود و برف. صدای زوزه چند گرگ، از آن سوی تپه ها می آمد. ترس به جانش نشست. لرزید. صدای برخورد دندان هایش را به هم میشنید.
- باید زنده بمانم.
با بی حالی گردن افراشت و بالا را نگاه کرد. شب فرا رسیده بود و بازتاب برف، اطراف را روشن می کرد. از دور پل بالای نهر باقرآباد را دید. رمقی به جانش برگشت. قدری پا تند کرد و از روی پل گذشت.
جلو اولین خانه روستا، ایستاد. دست بر در کوبید. زمین دور سرش می چرخید. صدای زنی را که در را باز کرده بود، می‌شنید و یارای گفتن نداشت.
- آقا... بیا ببین این بچه کی است؟ یخ زده بنده خدا...
چشم که باز کرد، زیر کرسی دراز کشیده بود و لحاف پشمی تا روی گردنش را پوشانده بود. صدای بازی و ولوله دو کودک را از اتاق مجاور میشنید. روی دیوار عکس مردی با سبیل کلفت سیاه و موهای مجعد،
نصب شده بود.
- این‌جا کجاست؟
اطراف را پایید و زیر کرسی را دید زد. گل های سرخ زغال میسوخت و به جان کرسی، گرمی می بخشید. بوی آش رشته، وجودش را گرم کرد و احساس گرسنگی بر وجودش چنگ انداخت. یاد سرمای بین راه افتاد. چند ساعت در راه مانده بود. کف دستش را نگاه کرد که سرخ بود و ترک خورده از سرمای بیدادگر.
افتادنش توی تنگه، اصرارهای نگهبان برای ماندن او، زوزه گرگها، همه را از ذهن گذراند. پاهایش هنوز می سوخت و گزگز میکرد. نگاه کرد. انگشتهایش کبود شده بودند. صدای عوعوی سگی از دور دست شنیده می شد.
زنی با چادر گذری توی اتاق آمد. پسر بچه چهار سالهای پر چادرش را گرفته بود.
- خوب شدی پسر حاجی حسن؟!
- خوبم، ببخشید. زن به پاهایش نگاه کرد که سرخ بود و ناخن ها خون مرده شده بودند: شوهرم پاهات را تو آب گرم ماساژ داد. چوب خشک شده بود انگار، از بس تو سرما مانده بودی.»
گونه هایش گل انداخت از شرم. کتانی هایش را دید که خشک و تمیز، گوشه اتاق بود. زن او را نمی شناخت لابد. چطور کفشهایش را شسته و گذاشته بود خشک شود. نگاهش دوید روی کتانی‌ها.
- زحمت کشیدید، این‌ها را شستید.
زن نیم نگاهی انداخت و لبخندی زد: «خدا کند ناخنهایت نیفتد. شوهرم میگفت ناخنهات می‌افتد.»
منصور شانه و سر فرو افکند. خواست بپرسد «من چطوری آمده ام خانه شما؟» گام برداشتنش در سرمای دشت را به یاد آورد.
دختر هشت، نه ساله ای از کنار در نیم نگاهی به او انداخت و پنهان شد. زن رفت و با کاسه پر از اش برگشت. عطر نعناع و پیاز داغ تو اتاق پیچید. سینی را که توی آن نان واسه اش بود، کنار رختخواب گذاشت و تعریف کرد که خودش منصور را نمی شناخت و همسرش که سال‌ها پیش او را همراه حاج حسن دیده بود، گفته: پسر حاج حسن است. ببریمش تو که از سرما، یخ نزند.
تکه نانی برداشت منصور.
- بفرمایید. 
- نوش جان. بخور گرم شوی.
زن گفت و پسر بچه، از شرم پشت چادر او پنهان شد. به صدای در، زن فانوس را برداشت و رفت و به دنبالش کشیده شد. تاریکی بر اتاق سایه انداخت. منصور چند قاشق آش خورد، تند و یک نفس. از شب گذشته جز همان لیوان شیری که مادر به دستش داد، چیزی نخورده بود.
به صدای تشکر مادر و احوالپرسی ناصر با زن صاحبخانه، نور امیدی در دلش روشن شد. پرده تور سفید را که نقش گل های اطلسی داشت، کنار زد.
در تاریکی حیاط، مادر را و ناصر را میدید. یاس خمیدهای گوشه حیاط بود و راه باریکه ای از جلو در اتاق تا در حیاط را پارو زده بودند.
- بفرمایید چای: یک لقمه غذا هست که دور هم بخوریم.
- نه، زحمتتان نمی دهیم. بی موقع است. صدایش کنید که بیاید.
صدای مادر بود. منصور کفشش را پوشید، به سختی. ناخنهایش کبود شده بود از سرما و درد داشت. چشم انداخت. کیف قهوه ای اش نبود. با وجود سرما و خستگی، کیف را تا جلو در، دنبال خود کشانده بود. تو حیاط ایستاد. زن به طرفش آمد.
- آقامان رفته بود دنبال مادرت. آمده اند دنبالت. تعارفشان کن بیایند: یک لقمه غذایی بخورند.
سر پایین انداخت.
- ممنون. فقط کیفم را...
زن، دستپاچه به طرف اتاق رفت. کیف و کتابهای او را آورد: «کیفت افتاده بود روی زمین. کتاب و دفترهات خیس شده بود. گذاشتم خشک شد.
منصور گرفت و شتابزده خود را جلو در رساند. مادر تو حیاط سرک کشیده بود. به دیدن او، آغوش باز کرد.
سلام کرد و سر به آغوش او فرو برد. ناصر شانه اش را فشرد: «خدا را شکر.
مادر هق هق زد و سر و پیشانی و گونه منصور را بوسید و کیف او را از دستش گرفت.
- منصور جان، خدا تو را دوباره به ما داده.
رگه ای از بغض، صدایش را لرزاند. ناصر دوباره از خانم صاحب خانه که بغض کرده نگاه آنها میکرد، تشکر کرد و بافتنی آبی رنگی را که برای منصور آورده بود به طرف او گرفت. کمک کرد که بپوشد.
بین راه مادر دست بالا گرفت: «الهی شکر.»
نگاه به منصور کرد: «خدا خیلی ما را دوست دارد که تو از این بلا، جان سالم به در بردی.
منصور پرسنده نگاهش کرد و ناصر توضیح داد از غروب که متوجه شده اند او دیر کرده، مسیر ورامین تاباقرآباد را گشته اند. با جیپ پاسگاه اطراف تپه و پل باقرآباد را چند بار دیده اند. مادر آمد تو حرف ناصر
- وقتی هم که نگهبان پاسگاه گفت ساعت پنج از آنجا خیس و خسته، بیرون آمده ای، دیگر قلبم قرار نگرفت. گرگها هم که تو برف و سرما،شکار گیرشان نمی آید. گلهای دور تپه قدم رو می رفتند. به دلم بد آمد. فکر کردم گرگها بهت حمله کرده‌اند.
ناصر پا به پای او می آمد. قدش یک سر و گردن بلندتر از منصور بود. تعریف می کرد که چند نفر از اهالی، فانوس به دست دنبال او بین قرچک، ورامین و باقرآباد را می گشته اند. دوباره صحنه های برف و بی رحمی سرماء وحشت در وحشت، پیش چشم منصور زنده شد. دست به چادر مادر گرفت.
- نمی دانستیم دیگر باید کجا را بگردیم. وامانده بودیم و مستأصل. تا اینکه بالاخره این بنده خدا آمد در خانه و گفت پسرتان از سرما یخ بسته و ناچار خودش را رسانده بود در خانه ما. او را بردیم تو خانه و زیر کرسی گذاشتیم تا سرما از جانش بیرون برود.
منصور سراپاگوش شده بود و از اینکه دوباره صدای مادر و ناصر را میشنید، غرق لذت بود. حالا قدر زندگی را بهتر می دانست انگار حال فخری را پرسید که مادر گفت: «از عصری چند بار یاد تو افتاده و گریه کرده بچه‌ام. فکر می کرد اتفاقی برات افتاده.
- افتاده بود. نمیدانم چطوری نجات پیدا کردم و خدا چه قدرتی داد که از آن تنگه بیرون آمدم.
خواست بگوید و نگفت که کسی او را به زندگی فرا خواند و تشویق به ایستادن کرد. روز مرگ بابا در ذهنش تداعی شد. گریه میکرد و میگفت: چرا بابا مرا نبرد؟ چرا تنها رفت؟
و مادر سر او را به سینه اش می فشرد که: «آرام بگیر جان دلم. خدا نخواست تو هم بروی و من در یک روز، دو داغ را با هم ببینیم. زنده ماندن تو هم حکمتی دارد منصور جان. حکمتش را فقط خدا میداند و بس.)
منصور کمکم می فهمد که مرگ برای هرکسی، زمان مشخصی دارد و یادمان آن نرسد، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. صدای بابا در گوشش پیچید: «تا خدا نخواهد، برگ از درخت نمی افتد.»
این را وقتی گفته بود که محصول مشهدی محمد را، آفت زده بود و او بی تابی می کرد که حالا سال آینده را چطور بگذرانم!
 
«امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.»
 
 
پایان پیام/
 
  • گروه خبری : عمومی,برگزیده ها,زندگی نامه,همسنگران شهید
  • کد خبر : 277
کلمات کلیدی
مدیر محتوا
خبرنگار

مدیر محتوا

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید