عملیات مروارید
ستوان حسین اصلانی که از همسنگران و همراهان تیمسار شهید علیرضا یاسینی است، خاطرههای خواندنی و جذابی از همراهی با این شهید والامقام دارد. او از روزی میگوید که تیمسار یاسینی خاطره حضورش در یکی از عملیات موفق نهاجا را بازگو میکند که در ادامه میخوانیم.
«مدت مدیدی بود با تیمسار شهید، علیرضا یاسینی آشنا بودم، اوج روابط دوستانه مان به سالهای ۶۷ و ۶۸ بر می گردد که ایشان با درجه سرهنگی عهده دار پست فرماندهی پایگاه به شهر بود. همسر و فرزندانش را در تهران گذاشته بود تا با فراغ بال بیشتری بتواند در این منتلقه محروم خدمت کند. از این جهت با تعدادی از دوستان، شبها تا دیروقت کنار ایشان بودیم و از نزدیک شاهد فعالیتهای چشمگیری در رسیدگی به امور پایگاه بودیم. گویی خستگی در قاموس این دلاور وجود نداشت و گاهی ما از همراهی کردن او که تا پاسی از شب تلاش می کرد، عاجز میماندیم.
دلاور میدان جنگ و این عقاب تیزپرواز که در جنگ تحمیلی آمان از دشمن بعثی گرفته بود، حال در سنگر فرماندهی، کمر همت بسته بود تا دوران سازندگی پس از جنگ را در یکان تحت فرماندهی اش آغاز کند. چنان مقتدرانه و پر تلاش به امور سازندگی می پرداخت که حیرت همگان را برانگیخته بود.
به سبب اینکه دائم در کار و تلاش بود، علی رغم اینکه بیشتر ساعات شبانه روز را در کنارش بودیم، کمتر فرصت میکردیم تا به گفتوگوهای دوستانه بپردازیم. از اینکه خاطرات جنگیاش را برای هیچکس بازگو نمیکرد، احساس میکردم که چیزی بر سینهام سنگینی میکند. همواره علاقهمند بودم تا چند خاطره از عملیاتهایش برایم بازگو کند. مترصد فرصتی بودم تا این کنجکاوی دیرینهام را که چون عقدهای بر دلم سنگینی می کرد، التیام بخشم.
با خود همواره می پنداشتم، او که قهرمان جنگ در پروازهای برون مرزی در بین خلبانان نیروی هوایی است، چرا هیچ گاه حاضر نمی شود که خاطرات جنگیاش را نه تنها با ما که دوست و رفیق چند ساله اش هستیم، حتی با خانواده اش در میان بگذارد. اگر او را نمیشناختیم و نمیدانستیم که چه مأموریتهای مهمی را انجام داده است، شاید شک میکردیم که نکند، اصلا مأموریت جنگی انجام نداده باشد.
شبی در منزل نشسته بودیم و شب داشت به نیمه نزدیک میشد. به نظرم رسید فرستی که در پی آن بودم فرارسیده است. قیافه ای حق به جانب گرفتم و به آرامی گفتم: راستی تیمسار شما تصمیم نداری یکی از خاطرات جنگی ات را برای ما تعریف کنی؟! چند سال است که در خدمت شما هستیم، آیا حق نداریم یکی از این خاطرات شما را از زبان خودتان بشنویم؟
چشمان پر نفوذش را به من دوخت و گفت: حسین! چه چیزی را میخواهی برایت تعریف کنم؟ من کاری نکردهام که بخواهم بازگو کنم. هرچه بوده وظیفه دوران خدمتم بوده و بس. فکر میکنم دینی بوده که باید در برابر ملت عزیزم ادا میکردم.
من که آن شب عزمم را جزم کرده بودم، با خود گفتم: امشب هر طور شده باید او را به حرف وادارم و نباید عقبنشینی کنم. لذا ادامه دادم و گفتم: درسته که وظیفه ات را انجام دادهای، ولی بعضی وقتها باید همین وظیفه ها را بازگو کرد تا دیگران بدانند که خلبانان ما در جنگ چه فداکاریهایی کردهاند.
خندید و گفت: شما خوب می دانی که ما از بودجه این مملکت و با پول این ملت آموزش دیده و خلبان شدهایم. تا به اینجا رسیدهایم، هزینههای زیادی را دولت و ملت برایمان خرج کرده؛ پس هر کاری در جنگ و یا بعد از آن کردهایم، در واقع پاسخی به این خرجهاست.
گفتم: حرفت را قبول دارم، ولی آیا بهتر نیست. شما و امثال شما که با خرج این ملت خلبان شدهاید، حداقل کمی از خدماتتان را بازگو کنید تا مردم بیشتر با عملکردتان آشنا شوند و بدانند که چه نقشی در جنگ داشته اید؟!
کم کم داشت از سؤال پیچ کردنم حوصلهاش سر میرفت، او که همیشه از پاسخ به این گونه سؤالها که احساس میکرد ممکن است ناچار باشد تعریفی از خود و خدماتش بکند، طفره می رفت، کمی صدایش را بلند کرد و گفت: آقای اصلانی! معلوم هست امشب چته، چرا دست از سرم بر نمی داری، اگر دنبال خاطرات جنگی هستی که من گفتم، تنها وظیفهام را انجام دادهام. اگر به دنبال خاطرات جنگی هستی، بهتر است بروید و با خانوادههای کوچ کرده و آواره شهرهای مرزی مثل خرمشهر، آبادان، دهلران، قصر شیرین و... گفت و گو کنی که با دست خالی و یا با سلاحهای ابتدایی و چوب و سنگ با لشکریان کفر و مزدور بعثی که تا دندان مسلح بودند، جنگیدند و مقاومت کردند. من و امثال من که کار مهمی انجام ندادهایم!
کمی سکوت کردم و هیچ نگفتم. پس از چند دقیقه که سکوت مطلق بين ما حاکم بود، دوباره شروع کردم: تمام حرفهایت را قبول دارم. ولی باید عرض کنم که شما پرسنل گروه پروازی هم دست کمی از آنها نداشتید، چرا که با تعدادی هواپیما که مرتب قطعات یدکی لازم داشت و در حال تحریم اقتصادی بودیم، با دشمنی می جنگیدید که پیشرفتهترین سلاحهای اهدایی شرق و غرب را در اختیار داشت. آیا این به منزله همان مشت خالی در مقابل آن همه تجهیزات جنگی و پیچیده دشمن نیست؟
- بله هست، اما باید بدانی که در جنگ ما، این سلاح و تجهیزات جنگی نبود که پیروزی می آفرید، بلکه نیروی ایمان و عمل به وظیفه شرعی بود که رزمندگان ما را وا می داشت تا بی مهابا به قلب دشمن یورش ببرند. ما افراد جان برکف کم نداریم. ما در مملکت مثل شهید فیلیارد در قشر بسیجی که نارنجک به خود بست و زیر تانک دشمن رفت، کم نداریم. در قشر خلبان هم کم نداریم مثل شهید عباس دوران که با هواپیمای خود به تأسیسات دشمن بعثی زد و به جهانیان فهماند که بغداد و سایر شهرهای عراق جهت اجلاس سران غیر متعهدها امن نیست،
وقتی صحبت به اینجا رسید، در دلم گفتم: دارم به هدفم نزدیک میشوم، سرانجام تحریکاتم باعث شد تا حدودی نطقش گل کند و ممکن است امشب بتوانم خاطره ای از خود او بشنوم. وقتی اوضاع را چنین مساعد دیدم، زبانم را کمی ملایمتر کردم و ملتمسانه از او خواستم تا خاطره ای را بازگو کند. دوباره شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: خاطره و یاد آوری دوران جنگ علاوه بر اینکه ممکن است خوب باشد، ولی باعث ناراحتی ام نسبت به از دست دادن دوستان شهیدم می شود. من که خدمتتان گفتم، قابل این حرفها نیستم که بخواهم از خودم تعریف کنم. چون من به تنهایی باعث انهدام یا بمباران منطقهای از خاک دشمن و یا ادوات نظامی اش نبودهام، بلکه اگر مأموریتی هم انجام دادهام تنها من، خلبان هواپیما بودهام و در واقع پرسنل خط پروازی و نگهداری، برج مراقبت، پدافندی و... در این کار من سهیم بوده و نقشی داشتهاند.
با ظرافتی خاص میان حرفش دویدم و برای اینکه از این مقدمه گویی دست بردارد و به اصل مطلب بپردازد، گفتم: همه این چیزهایی که فرمودید، میدانم، لطف کنید بروید سر اصل مطلب... نگاهی معنا دار به چهره ام انداخت و گفت: مثل اینکه امشب از کمند تو نمیتوانم نجات پیدا کنم، باشد حالا که اصرار داری می گویم. می ترسم اگر نگویم، امشب خواب را از چشمانم بگیری.
تیمسار یاسینی ادامه داد: حتما عملیات عظیم مروارید را به خاطر داری. در این عملیات، متأسفانه «ناوچه پیکان» منهدم شد و پرسنل شجاع این ناوچه نیز به شهادت رسیدند. من به اتفاق هفت نفر دیگر از خلبانان پایگاه، مسئولیت حراست و بعضی مواقع عملیات انهدامی تجهیزات تدافعی و پشتیبانی دشمن را در اطراف سکوهای نفتی عراق به عهده داشتیم. ناگهان اطلاع دادند در اطراف اسکله بندر امالقصر، نزدیک مرز کویت در خور عبدالله چند فروند ناوچه «اوزا»ی عراق در کنار کشتی های تجاری مستقر شده اند و به پرسنل مستقر در اسکله کمک می رسانند.
من به اتفاق شهید خلعتبری و یکی دیگر از همکاران با سه فروند هواپیمای «اف-۴» که مجهز به موشک «ماوریک» بود، آماده عملیات، برای انهدام ناوچه های مورد نظر شدیم. با هماهنگی که با شهید خلعتبری کرده بودم، قرار شد وی از طرف خاک کویت هجومش را آغاز کند و من نیز از دهانه فاو و خور جلو آنها را بگیرم تا خوب آنها را در محاصره داشته باشیم.
در حالی که سرگرم گفت و گوی رادیویی با حسین خلعتبری بودم، خلبان کابین عقب هواپیمایم، مرا متوجه ناوچه اوزای عراق کرد که به آرامی از بغل کشتی تجاری جدا شده بود و به سمت دهانه خور در حال حرکت بود. وقتی به طرفش شیرجه کردم، از حضور ما در منطقه آگاه شد و بلافاصله خود را به کشتی بازرگانی که به گمانم متعلق به کشور ژاپن بود، نزدیک کرد و در پناه آن قرار گرفت.
در این لحظه صدای حسین در رادیو طنین انداخت که فریاد می زد. - رضا! ناوچه را در رادار دارم، آماده شلیک موشک به آن هستم. در جوابش گفتم: خوبه حسین! دقت کن طوری بزنی که آسیبی به کشتی تجاری وارد نشود، زیرا ممکن است بهانه دست سایر کشورها بیفتد و بگویند که ایران کشتی های تجاری را در خلیج فارس هدف قرار می دهد.
تا آن زمان، چون زدن کشتی های غیر نظامی از سوی دو کشور درگیر جنگ صورت نگرفته بود، اگر این اتفاق می افتاد و کشتی تجاری هدف قرار می گرفت ما را پیشقدم در این حمله ها قلمداد می کردند و با دشمنانی که ما داشتیم، بهانه خوبی برای آنها میشد تا دولتمردان ما را تحت فشار سیاسی قرار بدهند. پس از این گفت و گو با شهید خلعتبری، ایشان اطمینان داد طوری ناوچه را بزند که کشتی تجاری صدمهای نبیند. سپس با یک فروند موشک «ماوریک» چنان به دماغه ناوچه زد که چندین متر آن را از کشتی تجاری جدا کرد و به قعر آب فرستاد. در حالی که حسین را به خاطر این عملیات ماهرانهاش تشویق میکردم، به شوخی گفتم: حسین! طعمه آماده مرا گرفتی، حاضر باش تا برای هدف بعدی برویم.
هدف بعدی قطار باری بود که در ایستگاه راه آهن بندر امالقصر قرار داشت و در حال حرکت به سوی شهرهای عراق بود. قطار مزبور، چون باری بود به احتمال دادیم که محموله نظامی و تسلیحاتی همراه داشته باشد. دو فروند، به صورت همزمان به طرفش رفتیم و در چشم به هم زدنی آن را به تلی از آتش و دود مبدل کردیم.
البته این یکی از ماموریتهای من در عملیات «مروارید» بود. در آن روز ۸ سورتی (دفعه) پرواز داشتم که بقیه آنها بماند برای وقت دیگر، حالا دیر وقت است.»
امیر سرلشکر خلبان شهید علیرضا یاسینی، پانزدهم دیماه 1373 همراه با تیمسار ستاری و امیر سرلشکر خبان مصطفی اردستانی و جمعی از فرماندهان نیروی هوایی در سانحه هوایی نزدیکی اصفهان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید