کمک به خانه
اصرار فایده نداشت. حرف حاجی یک کلام بود. حرفش دو تا نمی شد. او باید می ماند و مثل هر روز صبح، با مادر می رفت پی دوشیدن گاوها و فخری خانه را آب و جارو و اتاقها را مرتب میکرد.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی شهید ستاری، کتاب «از تبار آسمان» که به همت محمدحسین علیجان زاده روشن گردآوری و تدوین شده است، از زبان خانواده، دوستان و همرزمان، خاطراتی از در دوران کودکی، نوجوانی، جوانی، فعالیت در مسجد، بسیج و سپاه پاسداران و برخورد با خانواده و اقوام و آشنایان شهید سیدمحمود موسوی را بیان می کند.
این فصل از کتاب که به دوران کودکی شهید منصور ستاری میپردازد، فرازهایی از زندگی این شهید والامقام و پدرش حاج حس ن مرشد ستاری را روایت میکند. در بخشی از فصل اول این کتاب میخوانیم:
«از به صدای خروس لاری که بال های سرخ و سبز و سیاهش را به هم می زد و قوقولی قوقو، می خواند، چشم باز کرد. پتو را کنار زد و بلند شد. صورتش را به شیشه در چوبی اتاق چسباند. خروس، روی هره دیوار، سر برمی افراشت. این سو و آن سو را نگاه میکرد و می خواند: «قوقولی قوقو»
حاج حسن ته حیاط، گلدان های شمعدانی و اطلسی را با آب پاش، سیراب می کرد و مادر تو دامن بلندش، از وسط باغچه، شاهی و ریحان میچید. منصور که در اتاق را باز کرد و سلام گفت، مادر کمر راست کرد و نگاه به سر تا پای او سر انداخت. - سلام به روی ماهت.
حاج حسن سر را برگرداند. می خندید و چین های کنار چشمهایش بیشتر شده بود.
- صبح به خیر باباجان! بیا دست و روی گلت را بشور که برویم برای صبحانه.
ته لهجه اصفهانی داشت. او اهل سمیرم بود. گل از گل منصور شکفت. سر پایی هایش را پا کرد و پاکشان تا پاشویه حوض سنگی وسط حیاط، که آب زلال از توی آن لب پر میزد، دوید. دست و رو شست. ماهیهای حوضی سرخ و سیاه، دنبال هم می چرخیدند و گاه جست و خیز کنان بالا می پریدند و دوباره شیرجه میزدند داخل آب، حاج حسن هر سال عید نوروز، چهارده ماهی به نیت چهارده معصوم می خرید و آنها را توی حوض می انداخت.
بعضیهاشان می مردند و بعضی که می ماندند، سال بعد دوستان جدیدی پیدا می کردند. ماهی های جدید، عید سال بعد به آنها اضافه می شدند و جان دوباره می گرفتند. منصور فکر کرد «ماهی های امسال خیلی زرنگند. تابستان شده و هنوز طوریشان نشده)
البه حوض سنگی نشست. ترکه کوچکی برداشت و توی آب چرخاند. موجی بر سطح حوض در گرفت و ماهی ها گرد آن می چرخیدند. صدای گاوی را که ماغ میکشید، از سمت آغل شنید. پاچه زیر شلواری اش از لب پر زدن های آب حوض، خیس شده بود. - منصورجان! بیا صبحانه.
به صدای حاج حسن سر را برگرداند. هیچ کس توی حیاط نبود. «مامان و بابا کی رفته بودند توی اتاق، که آنها را ندیده بود!
خورشید سرک کشیده بود وسط آسمان. منصور شیر آب را باز کرد و شیلنگ آبی کنار حوض را گرفت روی پیشانی و سروصورتش. به اتاق رفت. حاجی یک طرف سفره نشسته بود و پنیر و کره روی نان می مالید و لقمه را به دهان می گذاشت. سماور نفتی قل قل می کرد و روی پایه فلزی اش تکان می خورد. بخاری از کنار قوری به هوا بلند میشد. |
منصور نشست کنار بابا و آرنج را به زانوی او تکیه داد. - داداش ناصر کجاست؟
مادر برایش جای گذاشت و شکرپاش را شر داد به طرفش.
-رفته دشت.
ناصر دشتبان بود. نیمه های شب، حاجی بیدارش میکرد. - بلند شو پسرا چه جور دشتبانی هستی که تا حالا خوابیدی؟!
ناصر بلند می شد. لباس می پوشید و چوبدستش را برمی داشت و در تاریک روشنای سحر، از خانه بیرون می رفت و آن وقت صبح، فخری هنوز خواب بود.
حاجی لقمه ای به دستش داد. - بخور باباجان! | مادر نشسته بود سمت دیگر سفره، کنار سماور و رو به روی منصور و حاج حسن مانده.
- گفته ام پیرمرد بیاید، یک سر بروم تهران حساب و کتاب بازاریها مانده.
منصور یکوری به او نگاه کرد که روی صحبتش به مادر بود.
- کمی بنشن و خواروبار هم برایمان بیاور. پارچه هم برای لباس تابستانی من و فخری یادت نرود. |
حاجی دست روی پلکش گذاشت. -ای به چشم منصور جرعه ای از چایش را سر کشید. - من هم می آیم. حاجی روی نان، تکه ای پنیر گذاشت.
- نمی شود. تو و ناصر، مرد خانه اید. او که نیست. سر کار است. تو باید پیش مادرت بمانی.
منصور اخم کرد و رو برگرداند. خنده تو صورت بابا پخش شد. - پس کی شیر گاوها را بدوشد؟ نگاه به صورت او کرد.
-ها؟
منصور سر را پایین انداخت. ناراضی و زیر چشمی نگاه او کرد.
دستی روی موهای سیاه صاف او که چتری آن روی پیشانی اش پوشانده بود، انداخت.
- دفعه بعد می برمت ان شاء الله.
- منصور لبش را جمع کرد و سر را پایین انداخت. اصرار فایده نداشت. حرف حاجی یک کلام بود. حرفش دو تا نمی شد. او باید می ماند و مثل هر روز صبح، با مادر می رفت پی دوشیدن گاوها و فخری خانه را آب و جارو و اتاق ها را مرتب میکرد.
تا برگشتن آنها آبگوشتی بار می گذاشت. سر ظهر ناصر و بابا هم می رسیدند، خسته و گرسنه و خاک آلود دستی به آب می بردند و رویی میشستند و می نشستند سر سفره. فخری از همان کودکی یاد گرفته بود که به فکر غذای ظهر و آب و جاروی خانه باشد. در اتاق که باز شد، منصور نگاه
او کرد که در آستانه ایستاده بود و خمیازه میکشید. دستش را جلو دهان باز گرفته بود. سلام کرد و منتظر جواب مادر و بابا که به او صبح به خیر گفتند، نماند. رفت به طرف حیاط.
حاجی سر پایین داشت و با چشم های جمع شده و نگاهی به استکان چای، در فکر بود. منصور چای شیرین را هم می زد و به چرخش قاشق گرداگرد استکان و مواج شدن چای برگرد قاشق خیره مانده بود. قاشق را که کنار گذاشت، حاجی صدایش زد.
از جیب کت خاکستری اش که گل چوب رختی بود، صورت خریدها را که چند برگه پیوست شده به یکدیگر بود، درآورد و نگاه کرد.
- درست است. شیخ محمد صورتحسابش را نداده. برو آن را بگیر و زود برگرد.
منصور که بلند شد، دوباره نگاهش کرد.
- قربان قدت منصور جان، زود برگرد بابا.»
امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید