وقتی پدر نبود

  • 1399/02/09 - 10:46
  • تعداد بازدید: 1563
  • زمان مطالعه : 6 دقیقه

وقتی پدر نبود

سن زیادی نداشت و در شادمانی‌های کودکی بود که سایه امن و آرام پدر از بالای سرش پرکشید، از همان روزها نگاه «منصور» به «آسمان» بود.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری، «از تبار آسمان»، کتابی به قلم شمسی خسروی و مروری است بر بخش‌های گوناگون زندگی فرمانده آسمانی «نیروی هوایی» شهید منصور ستاری. در این کتاب برش‌هایی از زندگی این فرمانده آسمانی ثبت و ماندگار شده است. فرازی از این کتاب را در ادامه می‌خوانیم: 

«همیشه وقتی حاجی به تهران می رفت، دلتنگی به جانش می افتاد. او موقع رفتن بابا دلش برای او تنگ می شد، تا وقتی که او برگردد. این بار فرق داشت. چیزی ته دلش می جوشید و قل میزد.

- ای کاش وقتی برگردم، بابا نرفته باشد. از دلش گذشت و پا تند کرد. دوباره خواند. - سه یکی، سه تا، سه دوتا، شش تا، سه سه تا، ته تا..... از سر کوچه، سرک کشید. اتوبوس زردرنگ نبود. «بابا رفته

شانه ها فروافتاده، به طرف خانه آمد. در را که باز کرد، فخری را دید. حیاط را آب و جارو میکرد. سراغ مادر را گرفت. 

- تو آغل است. رفت برای گاوها کاه بریزد... ولی وقت غذا دادن به گاوها که میشد، از آغل فراری بود. بسته های کاه را که روی شانه میگذاشت و توی آغل می برد، احساس میکرد ذرات کاه به تنش می روند. پوستش به خارش می افتاد. حتی وقتی لباسهایش را عوض می کرد، باز هم انگار ذرات سمج کاه به پوستش فرو می رفت و تنش را به خارش می انداخت. از راه باریکه پشت خانه به طرف آغل کشیده شد. برای دوشیدن گاوها باید میرفت کمک مادر. لا صدای ماغ کشیدن گاوها را شنید. تو آغل سرک کشید که دیوارهای گچی آن چرکمرده شده بود و فانوس کوچک و رنگ پریدهای لبه پنجره کوچک آن میسوخت. مادر به صدای خش خش قدم های او سر برگرداند.

- آمدی منصورم؟ بدو کمک کن مادرجان.

گاوها سر به پایین، نشخوار می کردند. یکی کاه می خورد. یکی کنار آبشخور، سرش به ظرف آب بند بود. سطل شیر را از جلو در برداشت و رفت

مادر نشست رو چهارپایه به دوشیدن شیر. بر پیراهنش ذرات کاه نشسته بود. سطل را که نصفه می شد، به منصور می داد: «این را ببر.»

منصور دو دستی آن را می آورد و شیر داخل سطل، به دیواره ها می خورد و گاه که پای او پیچ می خورد، چند قطره از شیر، این طرف و آن طرف پاشیده می شد. فخری در حیاط نبود. صدای کشیده شدن جارودستی بر قالی اتاق شنیده می شد. به صدای در دوید. لای در باز بود. مردی میانسال سیه چرده با چشم های غمناک و سرخ جلو در ایستاده بود؛ شانه ها فرو افتاده و معلوم بود که قدری گریه کرده است و این از نگاه منصور دور نماند. سلام کرد. مرد با صدایی که ته مانده بغضی در آن غلت می خورد، پرسید: «تو پسر حاج حسنی؟

سر تکان داد. او را نمی شناخت. مرد ناصر را خواست. گفت که رفته . دشتبانی. خواست در را ببندد، دست مرد حایل شد. سر را بالا گرفت و نگاه کرد. مرد بغضش را فرو خورد، سیبک گلویش جابه جا شد.

- مادرت کجاست؟ مادرت را صدا کن.

دوید به طرف راه شیبداری که سرازیر می شد به طرف أغل، دلش گواهی بد می داد. نفس زنان، جلو در آغل ایستاد و مادر را فریاد زد. با آنکه آغل با فانوس کم نوری روشن بود، ولی ما در هر وقت از آنجا بیرون می آمد. انگار از قعر تاریکی بیرون آمده باشد؛ اول چشم ها را جمع می کرد تا به نور عادت کند.

مادر گفت: چی شده منصورجان؟

منصور گفت که آقایی با او کار دارد و گفت که او گریه کرده و هنوز بغضی به گلو دارد.

مادر غبار از پیراهن گلدار بلندش تکاند: لابد فقیری چیزی است و کمک می خواهد. خواستی بگویی که بابات رفته تهران و شب برمی‌گردد.

زیاد پیش آمده بود که حاج حسن سر راهش موقع رفتن به مزرعه، با سرکشی به خانه اهالی روستا، فقیری را می دید که از دهات اطراف آمده بود. او را به خانه می آورد و غذا و لباسش میداد. فقرا راه خانه او را بلد بودند. هر از گاه کسی می آمد و پولی یا غذایی و لباسی می ستاند و می رفت.

صدای شیون و گریه عده ای از دورترها شنیده می شد. فخری هم آمده بود روی ایوان. صدای شیون هر لحظه بیشتر میشد. منصور به دنبال مادر کشیده شد تا جلو در. مرد با دیدن حاج خانم که پر روسری را جلو دهان گرفته بود، سر را پایین انداخت. سلام کرد و زد زیر گریه.. ما

- ما مسافر قطاریم حاج خانم. راستش قطار تصادف کرده .. مادر با نگاه نگرانش سراپای او را برانداز کرد و مردهق هق زد. جمشید - بگویید بچه برود. .. مادر نگاه منصور کرد. 

مادر گفت: برو تو ایوان... برو

و با دست، او را راند. منصور رفت تا نزدیک ایوان. دوباره دلش شور افتاده بود. حال صبح را داشت و چیزی ته دلش قل می زد و می جوشید و ته گلویش گرهی دردآور می خواست که باز شود و سرریز شود. به دیوار تکیه داد. فخری جلوتر آمد.

- چی شده؟

نمی دانست. بغض آلود شانه ها را بالا انداخت. از پایین پله های ایوان مادر را می دید که آرام به در تکیه داد و صدای هق هق گریه اش اوج گرفت. دوید به طرف در. مرد از کنار دیوار آرام آرام به طرف سر کوچه میرفت و اهل محله نیز. زن و مرد از خانه هاشان بیرون می رفتند. حال غریبی داشت کوچه.

مادر پشت به در داده و بر روی زمین نشسته بود. منصور هیچ وقت او را چنین درمانده ندیده بود. شانه هایش را گرفت.

صدای شیون و گریه اهل محله بیشتر شده بود. مادر که جواب نداد، منصور سر به آغوش او فرو برد و زد زیر گریه. دست های مادر روی موهای نرم و مخملی اش کشیده میشد. تنش از سوز کدام داغ، می لرزید؟!

منصور را کنار زد. چادرش را از روی طناب رخت که کنار مرغدانی از این سوی دیوار به آن سو بسته شده بود، برداشت و سر کرد. صدای قدقد مرغها و بال بال زدن شان بلند شد. فخری پا برهنه از پله های ایوان پایین آمده بود و از منصور و یا از مادر می‌پرسید: «چی شده آخر؟»

مادر زار می‌زد و اشک می ریخت. توی کوچه صدای شیون و زاری مردم بلند بود. آنها با دیدن مادر خود را عقب می کشیدند و کوچه می دادند که او رد شود.

هرکس زیر لب چیزی می‌گفت: خدا صبرت بدهد. چه کوهی را از دست دادی. خدا بچه‌ها را حفظ کند برایت.

از توی خانه‌های مردم صدای شیون به گوش می‌رسید. یکی شوهرش را فریاد می‌زد و یکی، بابا، بابا می‌کرد. زنی با چند بقچه قد و نیمقد صورتش را می‌خراشید و به‌طرف خیابان می‌رفت.

فخری می‌گفت بچه‌هایت را چه کنم مرد؟ چه‌طور دلت آمد بروی و مرا دست‌تنها بگذاری؟

صدای گریه مادر اوج گرفت: این چه بلاسفری بود، خداجان!

پیرمرد کور کنار کوچه روی زانوها نشسته بود و خاک بر سر می‌ریخت: ای خدا، پدرم بود، پسرم بود، همه کسم بود. چرا رفتی حاجی جان؟

فخری و منصور به مادر نگاه می‌کردند که دست هردو را گرفته بود و دنبال خود می‌کشید و چشمه اشکش خشک نمی‌شد. مردم دنبال مادر را افتادند. افتان و خیزان می‌آمدند. بر فرق سرشان آتش می‌بارید.»

 

کتاب از تبار آسمان، به قلم شمسی خسروی در 360 صفحه توسط نشر نهاجا، با روایتی از دوران کودکی و جوانی شهید منصور ستاری به چاپ رسیده و در دسترس علاقمندان است.

 

پایان پیام/24

 
  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 312
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید