نمیدانم چه صدایت کنم
ستاری مانند یک پدر دلسوز و غم خوار به درد دل خانواده نیروی هوایی گوش می داد و درد آنها را درد خودش می دانست.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، دل سرلشگر شهید منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش از درد دیگران به درد می آمد و از غصه آنها غصه دار می شد. شهید ستاری پدر همه یتیمان پدافند هوایی ارتش بود و به داد دل آنها می رسید.
این بار سرکار خانم حمیده پیاهور همسر شهید منصور ستاری از روزهای تلخ و شیرین زندگی با شهید می گوید و جنبه های دیگری از زوایای وجودی شهید را بازگو می کند: نور چراغ مطالعه به میز بر می خورد و روشنایی اندکی را در فضای اتاق می پاشید، همسر تیمسار تا زمانی که او کار می کرد بیدار بود و خود را با انجام کارهای عقب افتاده سرگرم می کرد. با سینی چای وارد اتاق تیمسار شد. او در حال بررسی نامه های رسیده بود.
- خسته نباشید!
- متشکرم.
منصور! چرا این قدر سر این نامه ها دقیق می شوی؟ امضا کردن یک نامه که این همه وقت نمی خواهد.
تیمسار نگاهی به او انداخت و گفت: - خانم، فردا می گویم کسی جای من همه نامه ها را امضاء کند.
- تا این وقت شب بیدار ماندی که مزاح کنی؟ لااقل وقتی مزاح میکنی کمی هم بخند.
- بیا خانم. بگیر بخوان! ببینم این نامه چقدر می تواند انسان را بخنداند. همسر تیمسار نامه را از او گرفت و با صدای بلند خواند.
- سلام! نمی دانم شما را باید چگونه صدا کنم. تیمسار ستاری یا آقای ستاری. شاید هم بهتر باشد بگویم پدر ستاری، اگر شما اجازه دهید.
در خانواده بزرگ نیروی هوایی پدرم عضوی بود که بعد از رفتنش به سرای باقی، مادر تنها شد و هنوز درد تنهایی اش را از من و خواهرم پنهان می کند. او می اندیشد که ما نمی دانیم چرا شبها از درد دستهایش می نالد. نمی داند که می دانیم بعد از رفتنمان به مدرسه، او هم به خانه های مردم می رود و کار می کند. ما حتی او را دیده ایم و او نمی داند. پدر ستاری! من و خواهرم خیلی فکر کردیم به هیچ کس نمی توانیم بگوییم. اولا مادر مغرور است. ثانیأ کسی را نداریم. تمام تلاش مادر برای از بین بردن کمبودهای ماست. دیروز وقتی از مدرسه بر می گشتم قصاب محلمان را دیدم که مشغول جر و بحث با مادر بود. مادر سکوت کرده بود. قصاب هر چه می خواست گفت و مادر پولش را چنگ زد و برداشت، سرش پایین بود. از آنجا خارج شد و مرا ندید که ایستاده بودم. دستهایش می لرزید. هنوز صدای مرد آزارم می دهد. «مگر ۲۵۰ گرم گوشت چند می شود که چانه میزنی، آن هم همیشه؟»
پدر ستاری! من و خواهرم می بینیم که مادرمان از کار زیاد و طاقت فرسا مثل شمع آب می شود و هر روز رنجورتر و ضعیف تر می شود. ما تنها بعد از خدا او را داریم. اگر به ما کمک نشود آینده ای نامعلوم به سرنوشت ما چنگ خواهد زد. بعد از خدا پناهمان شمایید و دلمان می خواهد به عنوان یک پدر به وضع زندگی ما رسیدگی کنید. اگر شما کمکمان کنید مادرم از این همه فلاکت راحت می شود...
خواندن نامه که به پایان رسید. تیمسار پرسید: حالا خانم شما بگویید می توانم یک امضا بکنم و بنویسم ملاحظه شد؟ آیا یک پدر می تواند در مقابل فرزندانش بی تفاوت باشد؟
بغض گلوی همسرش را گرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: نه.
هوای بیرون سوز داشت و شب از نیمه می گذشت. ستاره صبح در آسمان سوسو میزد و هنوز اندکی از غبار شب در هوا معلق بود. تیمسار نگاهی به آسمان انداخت. نفس عمیقی کشید و به طرف اداره حرکت کرد.
امیرسرلشگر منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید