منصور مردد نماند، لبخند زد و رفت

  • 1396/10/04 - 18:17
  • تعداد بازدید: 787
  • زمان مطالعه : 28 دقیقه

منصور مردد نماند، لبخند زد و رفت

منصور هروقت دلش تنگ می شد، شعرها را زیر لب زمزمه می كرد. اهالی « ولی آباد» ورامین پدر را خوب می شناختند. دیوان شعرش را دوست داشتند؛ « ماتمكده عشق »

منصور برگشت و به جای پاهایش روی برف نگاه كرد. یك لحظه مردد ماند كه برگردد، اما پشیمان شد. باد، دانه های ریز برف را در چشم هایش فرو می كرد. چشم، چشم را نمی دید. سرما انگشتهایش را بی حس كرده بود. سعی كرد انگشت ها را در كتانی پارچه ای تكان دهد. تكان نمی خوردند. بی حس بی حس. انگار به انگشت هایش سنگ بسته بودند. كتانی زهوار در رفته را چه به سرمای سوزان. آخ، اگر یكی از آن پوتین های قرص داشت! اگر پدر بود، حتما یكی برایش می خرید. پدر شعر می گفت. منصور زیر لب زمزمه كرد:«هر که را در سر بود عشق سفر، کی کند اندیشه از خوف و خطر». فكر كرد اما باقی شعر را یادش نیامد. پدر اصل اصفهان بود؛ سمیرم. پدر زود رفت. منصور فقط 9 سالش بود. دوست نداشت خاطره تلخ آن روز را در ذهنش مرور كند. كاش هیچ وقت آن قطار سر نمی رسید. پدر توی اتوبوس بود. اتوبوس از قرچك می رفت تهران كه روی ریل گیر كرد. منصور هروقت دلش تنگ می شد، شعرها را زیر لب زمزمه می كرد. اهالی « ولی آباد» ورامین پدر را خوب می شناختند. دیوان شعرش را دوست داشتند؛ « ماتمكده عشق ». پدر اصلا وزنه ای بود برای اهالی. چقدر تلاش كرد تا روستا، سرپا شود. اصلا ولی آبادی در كار نبود. پدر از سمیرم آمده و در «باغ خواص» ورامین ساكن شده بود. او هم آن وقت ها مثل بقیه اهالی به زیارت بقعه شاهزاده ابراهیم می رفته و همان وقت ها هم بوده كه به فكرش رسیده ای كاش نزدیك امامزاده، روستایی بنا كند. پدر آدم حرف زدن نبود. فوری دست به كار می شد. برای همین هم رفت و دنبال صاحب زمین كنار بقعه گشت و او را پیدا كرد. مهندس پیر اروپا رفته، ایده پدر را پسندیده بود. پدر، شد مباشر مهندس. پدر، طراحی و ساخت روستا را كنار امامزاده آغاز كرد. ولی آباد، جان گرفت. پدر خانواده هایی را آورد و در آنجا ساكن كرد.خیلی هایشان آنجور كه خودشان می گفتند، خاكسترنشین بودند. خانه ها ساخته شدند. اهالی، نجار، باغبان و كشاورز بودند. روستا دیگر چیزی كم نداشت. ولی آباد، دیگر برای خودش یك روستای درست و حسابی شد. ولی آبادی ها خودشان را مدیون پدر می دانستند. در عزا و عروسی همراهشان بود. كارهایشان را رفع و رجوع می كرد. خواستگاری ها را جوش می داد و خطبه عقد جوان ها را می خواند. بچه ها كم كم دنیا آمدند و بزرگ شدند. منصور هم در ولی آباد دنیا آمده بود. سال 27. آخ كه چقدر دلش هوای پدر را كرده بود. آخ، پدر... حتما آن روزی كه منصور دنیا آمده بود، پدر می خندیده و زیر لب، شعری تازه را زمزمه می كرده. سال 27 هم زمستانش حتما همینجور بوده. سرد سرد. اصلا زمستان های ورامین همیشه همینجور است. امان آدم را می برد. آدم فكر می كند هیچ وقت تمام نمی شود. منصور دلش می خواست برگردد خانه و كنار بخاری لم بدهد. انگار تا مدرسه، هزار سال فاصله داشت. پاهایش حالا حسابی خیس شده بودند. چشم هایش خوب نمی دید اما حس می كرد كنار تنگه رسیده. باید احتیاط می كرد. دره عمیق انگار همیشه می خواست آدم را به درون بكشد. منصور حوالی تنگه را خوب می شناخت. بارها و بارها از آنجا رد شده بود. حساب برف و زمستان اما فرق می كرد. باد هرلحظه شدید تر می شد. آخر هم كار خودش را كرد. منصور كوچك را مثل پر كاه از جا كند و به دره انداخت. تصویرها و صداها در ذهنش درهم و بر هم  شد. نام خودش را می شنید كه تكرار می شود. منصور...منصور...منصور... دیگر چیزی نفهمید. كسی اما انگار در گوشش شعر می خواند. چشم كه باز كرد، دیگر سردش نبود. نجاتش داده بودند. ناخن های سیاه شده پا، می افتاد و ناخن تازه درمی آمد؛ مثل جای زخم ها كه عاقبت خوب می شدند. منصور زنده مانده بود.


حس می کرد دوربرش خبری است


سال های دبستان گذشت. چه سال هایی بود. پدر رفته بود. برادران ناتنی منصور هم دنبال زن و زندگی خودشان بودند. اموال پدر تقسیم شد و فقر را برای خانواده كوچك، به ارمغان آورد. كودكی و تنگدستی وقتی كنار هم بنشینند، یك دنیا حسرت و غصه توی دل آدم می ماند. منصور غصه نمی خورد. دلش یك جورهایی قرص بود. انگار نیرویی نامرئی او را به پیش می راند. وقتی دوران ابتدایی تمام شد، برای ادامه تحصیل به روستای «پوینک» رفت. بعدش نوبت دبیرستان رسید. این بار فاصله كمی بیشتر بود. 20 كیلومتر. دبیرستان جایی بود كه به آن «كارخانه قند» می گفتند. منصور پیاده می رفت تا كارخانه قند و باز می گشت. كار راحتی نبود. بعدش هم به ورامین رفت. آنجا اوضاع خیلی بهتر بود. مدیر مدرسه آدم خوبی بود. به دو نفر از معلم ها كه با فولكس از تهران می آمدند، سفارش كرده بود كه سر راه منصور را هم از قرچك بردارند و به مدرسه بیاورند. منصور تا قرچك پیاده می رفت. زمستان و تابستان. ولی باز خوب بود. درس خواندن را دوست داشت. مدتی بعد اتوبوس واحد به ورامین آمد. منصور تا باقرآباد پیاده می رفت و از آنجا با اتوبوس به ورامین. پیاده روی جزئی از زندگی اش شده بود. آن سال ها، سال های درس و كار بود. منصور از كاركردن فراری نبود. ناچار بود كار كند. یك تابستان را در كارخانه تیرچه بلوك قرچك، كار كرد. یك تابستان، یعنی تیر و مرداد و شهریور. آخ از مرداد. تابستان های قرچك، آدم را بدجوری می سوزاند. منصور نحیف بود. نوجوان لاغر تازه رسیده را چه به آجر و بتون و میلگرد؟! قبل ترش خشت مالی را از مشهدی باقر روستای خودشان یاد گرفته بود؛ آن وقت ها كه ولی آباد را می ساختند. حالا اما آجرهای كارخانه انگار یكی یكی توی سرش خراب می شدند در آن گرما. چاره ای نبود. باید كار می كرد. زندگی سخت بود. سرش داد می كشیدند. روزهای آجری گذشت. منصور، شد كارگر خشكشویی. خشكشویی مال برادر بزرگش بود. رفوگری و خیاطی را هم همانجا یاد گرفت. در كارش استادی شد برای خودش. كار كرد و كار كرد. غرق در كار و درس بود. خیلی وقت ها اصلا حواسش نبود دور و برش چه می گذرد. اما دور و بر خبرهایی بود. منصور حس می كرد كه اوضاع، عادی نیست. عصرها كه از مدرسه به خانه برمی گشت كسانی را می دید كه چند برگه را دستشان گرفته اند و می خوانند. توجهش به كار آنها جلب می شد. منصور تا آن وقت روزنامه ندیده بود. نمی دانست چه خبر است. آن چند برگ كاغذ حتما چیز مهمی بود كه مردم آنقدر با دقت آن را می خواندند. سال 42 بود و منصور، كلاس هشتم. برای یك بچه كلاس هشتمی خیلی زود بود كه درگیر سیاست و اوضاع مملك شود. 15 خرداد آن سال اما مثل روزهای دیگر نبود. منصور آن روز مثل همیشه كتاب ها را زیر بغل زده بود و برای امتحان می رفت. فصل امتحانات بود. منصور نمی دانست دور و برش چه خبر است اما كاملا حس می كرد كه مردم، مثل همیشه نیستند. بین همكلاسی هایش هم جوش و خروش افتاده بود. منصور از حالات آنها به هیجان آمده بود. گوشه و كنار حرف از كفن پوشان بود. مردم می گفتند كفن پوشان ورامین، جلوی مأمورها ایستاده اند. منصور با همان سن كم كاملا حس كرده بود كه آن روز، روز خاصی است اما نمی دانست قرار است شاهد یكی از مهم ترین اتفاقات انقلاب باشد. بعضی آدمها، اینجوری اند دیگر. یك موقعی به دنیا می آیند و زندگی می كنند كه خیلی اتفاق های مهم را به چشم می بینند. بعضی ها اما فقط توی كتاب ها می خوانند و از زبان بقیه می شنوند. مردم كه نمی دانستند چه اتفاقی برای كفن پوشان افتاده، به منصور و دوستانش گفتند بروند و خبری از كشته ها بیاورند. گفتند مأمورها با بچه های كتاب به دست كاری ندارند. كفن پوشان به سوی ورامین حركت كرده بودند. كلانتری ورامین جلودارشان نشده بود. نیورهای نظامی كفن پوشان را روی پل باقر آباد به گلوله بسته بود. این ها را مردم شنیده بودند اما كسی جزئیات ماجرا را نمی دانست. بچه ها به سمت پل راه افتادند. منصور آن روز صحنه هایی دید كه همیشه در ذهنش باقی ماند. كنار جاده، روی زمین جابه جا خون ریخته بود. منصور جنازه ها را دید. زخمی ها را هم. باران چند روز قبل، زمین ها را گل كرده بود. جای پای مردم داخل گل ها دیده می شد. بعضی جای پاها خونی بود. منصور آن روز چیز زیادی از وقایع پیش آمده نمی دانست، بعدها كه بزرگتر شد، امام (ره) را شناخت و راز جسدهای خون آلود آن روز را دانست.


 


لباس نظام به تنش می آمد


سال های دبیرستان گرچه با سختی، اما گذشت. منصور دیگر جوانی بلندبالا بود كه در آغاز راهی طولانی ایستاده بود. سال 45 بود. دانشكده افسری، برایش مثل خانه شد. انگار تمام عمرش را در اندیشه رفتن به آنجا گذرانده باشد. لباس نظام به تنش می آمد. 3 سال بعد، ستوان دوم شده بود. منصور 21 ساله، حالا فكرهای دیگری در سر داشت. خانه دایی، دیگر برایش، فقط یك خانه نبود كه راه دانشكده را كوتاه كند. منصور زیاد خانه دایی سر می زد. از دانشكده افسری تا ورامین، راه زیاد بود. نمی شد دائم مسیر طولانی را طی كرد. خصوصا زمستان ها. آن سال ها هنوز زمستان ها حال و هوای بهاری پیدا نكرده بود. تا مغز استخوان آدم یخ می كرد. منصور باد و بوران ورامین را خوب می شناخت. سرمایی كه انگار از كودكی در جانش مانده بود. حالا اما دلش یك جایی گرم شده بود. دختر دایی، معلم بود. حمیده خانم. خانم معلم. حمیده تا قبل از آن اصلا به خیالش نمی رسید روزی با پسر دایی ازدواج كند. 3 سال از منصور بزرگتر بود. آن وقت ها معلم ها دوست داشتند شوهرشان نظامی باشد. حمیده هم همینطور بود. منصور دنبال فرصت می گشت تا با دایی صحبت كند. یك روز جمعه كه دایی داشت می رفت بیرون، منصور وسایلش را جمع كرد و همراه او رفت. تا نیمه های راه ساكت بود. هیچ حرفی نزد. جمله را بارها و بارها در ذهنش مرور كرد. گفتن این حرف ها برای یك جوان 21 ساله آنقدرها هم راحت نیست. منصور با خودش فكر کرد كه دایی حتما عصبانی می شود. اما به هرحال باید حرف دلش را می گفت. بالاخره هم گفت «دایی جان من حمیده خانم را می خواهم و حمیده خانوم هم مرا.» نفسش در سینه حبس شده بود. برنگشت تا به صورت دایی نگاه كند. حتی نایستاد تا جواب بگیرد یا حرف های دایی را بشنود. از ماشین پیاده شد و رفت. دایی عصبانی شد. نه آنقدر زیاد. پدر بود دیگر. پیش خودش خیال كرد كه رفت و آمدهای منصور به خانه شان بی دلیل نبوده. حتما دانشكده و دوری راه را بهانه می كرده. یكراست رفت سراغ حمیده. دختر، دلش با پسر عمه بود. به پدر اطمینان داد كه هیچ حرفی با هم نزده اند. حمیده دختر تحصیلكرده فامیل بود. برای پدر و مادرش مهم بود كه به چه كسی شوهر كند. پدر و مادرش با او صحبت كردند. می خواستند مطمئن شوند كه درست تصمیم می گیرد. كمی بعد، عمه به خواستگاری حمیده آمد. دختر تحصیلكرده فامیل، شد همسر منصور. پسر دایی بلند بالا كه در لباس نظام، برازنده تر از همیشه به نظر می رسید. عروسی در خانه پدر حمیده راه افتاد.  قبلش یك سال و خرده ای نامزد ماندند. همان روزهایی كه حمیده از كلاس زبان چهارراه ولیعصر درمی آمد و منصور را منتظر می دید. آنوقت تا نارمك قدم می زدند و برای آینده نقشه می كشیدند. نارمك، آن روزها برای منصور فقط یك خیابان نبود. خانه دایی، حالا خانه خودش شده بود. خانه امیدش. بعد از عروسی هم همان نارمك ساكن شدند. دایی یك خانه داد بهشان برای شروع زندگی. یك خانه 82 متری . 82 متر برای زوج جوان، كم از قصر نداشت. آن روزها منصور و حمیده، خوشبخت ترین و شادترین زوج آن خیابان بودند. زندگی به منصور لبخند می زد. روزهای خوب شروع شده بود. خانم معلم و آقای نظامی در ابدای راه زندگی ایستاده بودند، آن هم با دنیایی ذوق و شوق. منصور باید می رفت آمریكا؛ برای گذراندن دوره های تخصصی. راهی آمریكا شد. سال 51، وقتی به ایران برگشت، كلی تجربه داشت. همان موقع بود كه او را برای كار به ایستگاه رادار بابلسر فرستادند. حالا اسمش گروه پدافند هوایی بابلسر است. سال 54 كنكور سراسری قبول شد. دانشكده فنی، مهندسی برق. منصور از انقلابی كه زمزمه هایش هر روز بلندتر می شد، بی خبر نبود. او هم مثل خیلی دیگر از همكارانش زیر نظر رفته بود. حرف هایش، مراوداتش و ملاقات هایش. به هرحال نمی شد نظامی بود و فعالیت آشكار ضد رژیم كرد. منصور این را خوب می دانست ولی دلش با انقلاب بود. نمی توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد و لباس نظامی را به تن داشته باشد كه با اصلش مخالف است. تصمیم گرفت نامه ای به امام (ره)  بنویسد و تكلیف بخواهد. دی ماه 57 عاقبت با كمك آیت اله محمد یزدی نامه را نوشت. خواست تا امام (ره) برای او و گروهش روشن كنند كه در آن شرایط حساس در نیروی هوایی بمانند یا بیرون بروند؟ امام پاسخ دادند كه قرار نیست ارتش منحل شود، پس نیاز است كاركنان پدافند هوایی و نیروی هوایی در بخش های خود بمانند و در راه پیروزی انقلاب تلاش كنند. یك ماه بعدش انقلاب پیروز شد. روزهای خاصی بود. نظامی ها كنار مردم قرار گرفتند. با هم یكی شدند. 21 بهمن، یك روز قبل از پیروزی انقلاب، وقتی گارد شاهنشاهی پادگان انقلاب را اشغال كرد، منصور به همراه دیگر پرسنل نیروی هوایی، علیه نیروهای مهاجم وارد عمل شد و پادگان را آزاد كرد. تلاش و جانفشانی مردم، ثمر داده بود. منصور این روزها را هم به چشم دید. از 15 خرداد 42، 15 سال گذشته بود و خون های ریخته شده كفن پوشان ورامین، بی جواب نمانده بود. مردم در حال و هوای پیروزی انقلاب بودند. هیچ كس نمی دانست كمتر از 2 سال بعدش قرار است جنگی دربگیرد و ایران را به میان خود بكشاند. چه كسی است كه جنگ را دوست داشته باشد؟! اما وقتی حرف از تحمیل به میان می آید، دیگر نمی شود نشست و تماشا كرد؛ خصوصا اگر نظامی باشی.


منصور باید می رفت. تحصیل را نیمه كاره رها كرد. جنگ شوخی بردار نیست. بچه ها قد و نیم قد اند.  بار اول كه می خواست به جبهه برود به حمیده نگفت جنگ شده. اصلا جنگ را هنوز كسی باور نداشت. به همسرش گفت كه برای بررسی اوضاع می رود. مأموریت اش 2 ماه طول كشید. با وجود سن كم، آنقدر تجربه داشت كه برای خودش وزنه ای باشد. تیمسار جوان، مغز متفكر نیروهای هوایی شد. طرح هایش بی نقص بودند. جای هیچ ایرادی نبود. ابتكارش در تجهیز سیستم های راداری  پدافندی، توان نیروی هوایی را در برخورد با هواپیماهای متجاوز دشمن، دوچندان كرده بود. بچه های جنگ دلشان به منصور خوش بود. بچه ولی آباد ورامین. ولی آبادی ها دیگر می دانستند بچه محله شان چه گلی می كارد در جبهه. كسی نبود كه منصور را نشناسد. درست مثل پدرش.


سورنا و 3 خواهر منتظرش قد می كشیدند


سال 62 بود. 3 سال می شد كه جنگ، كشور را درگیر كرده بود. چه كسی خیال می كرد اینقدر طول بكشد؟! تصور روزهای آینده راحت نیست. چه می شود؟ مرزهای كشور درگیر جنگ بودند. مردم شهرهای مرزی آواره شدند. جنوبی ها چه خاطراتی داشتند از گلوله باران شهرشان. منصور، معاون عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی ارتش شد. خانواده اش هنوز ساكن نارمك بودند، البته نه در خانه قبلی. آن را فروخته  و در محله 14 نارمك ساكن شده بودند. حمیده، نارمك را دوست داشت. محله پدری. روزهای كودكی را در این محله گذرانده بود. همین جا بود كه عروسی كرده و حالا با بچه هایش در خانه انتظار منصور را می كشید. بچه ها بی حضور دائم پدر، بزرگ می شدند. حمیده همیشه دلش می خواست زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشد. دوست داشت خودش و بچه هایش در آرامش كامل باشند. اگر دست خودش بود، می خواست تا سال ها در همان محله دوست داشتنی اش بماند و شاهد قدكشیدن بچه هایش باشد. منصور تیمسار بود و باید امنیت اش تأمین می شد. قرار شد خانواده از نارمك به پایگاه نیروی هوایی نقل مكان كند. این كار لازم بود. حمیده دلش نمی خواست برود. وسایل خانه را جمع نمی كرد تا شاید منصور را از رفتن منصرف كند اما باید می رفتند. روزهای سكونت در پایگاه نیروی هوایی، مثل روزهای نارمك نبود. انگار آنجا جنگ شكل دیگری داشت. همه چشم به راه بودند. اینطور نبود كه بعضی ها، عزیز جبهه رفته داشته باشند. همه منتظر بودند. بچه ها با پدرها خداحافظی می كردند و منتظر می ماندند تا بابای عزیزشان برگردد. بابای بعضی ها خوابیده در تابوت های چوبی برمی گشت. زیر پرچم سه رنگ. بچه های كوچك پایگاه دیگر می دانستند كه وقتی می گویند بابای كسی به بهشت رفته، دیگر قرار نیست برگردد. سورنا و 3 خواهرش میان بچه های منتظر قد می كشیدند. فرزندان منصور و حمیده. حمیده بوی گل و گلاب را خوب می شناخت. روزهایی كه شهید می آوردند. سعی می كرد به دلش بد راه ندهد. منصور هنوز خیلی جوان بود. حمیده فكر نمی كرد كه به این زودی ها از پیششان برود. آدم دوست دارد فكرهای خوب را باور كند.


سال 64 منصور معاون طرح و برنامه ریزی نیروی هوایی شد و یك سال بعدش، فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران. حمیده زیاد خوشحال نبود. دلش می خواست سرهنگ محبوبش در خفا به كشور خدمت كند. همه جا اسم منصور بود. منصور ستاری. بابای مهربانی كه در خانه برای بچه ها نقاشی می كشید و با چوب برایشان كاردستی درست می كرد. دلش نمی آمد بچه ها را تنها بگذارد. خودش زود پدر را از دست داده بود. زمانی كه به دست ها و مهربانی هایش نیاز داشت. برای همسر هم مهربان بود. هیچ كس مثل حمیده نمی دانست منصور چه روح لطیف و قلب مهربانی دارد. یك شب حمیده پیراهنی را برای خودش برش زده بود تا فردای آن روز در عروسی كه دعوت بودند بپوشد. آنقدر كار سرش ریخته بود كه فرصت نكرد لباس را بدوزد و تمام كند. پیش خودش فكر كرد كه لباس دیگری بپوشد و قید پیراهن تازه را بزند. با ناراحتی به منصور گفت از بس كار سرش ریخته بوده، نتوانسته لباس اش را بدوزد. منصور با خنده گفته بود كه حالا برود و نگاهی به لباسش بیندازد. حمیده متوجه حرف های منصور نشده بود. سراغ چرخ خیاطی اش می رود تا ببیند منظور منصور چیست. پیراهن، دوخته شده و آماده، در انتظار حمیده بود. باورش نمی شد منصور آنقدر تمیز و با حوصله پیراهن را دوخته و تمام كرده باشد. هرچه بود، خیاطی و رفوگری را در دوران نوجوانی یاد گرفته بود و به خاطر همین هم از عهده كارهای اینچنینی خوب برمی آمد. حمیده چقدر دوست داشت منصور نازنینش همیشه كنار او و بچه هایش بماند، اما سرلشگر منصور ستاری، كارهای مهمی داشت و همسرش این را خوب می دانست. جنگ بود دیگر. جنگی كه تحمیل شده بود. عملیات پشت عملیات.


آزاد سازی خرمشهر هم برای خودش حكایتی داشت. چه كسی است كه نداند چه جانفشانی ها شد برای آزاد كردن پاره ای از میهن از دست دشمن. نیروهای بعثی برای کمک به قوای خود ، به نیروهایی که در غرب اهواز ، طلایه و کوشک موضع گرفته بودند دستور داده بود تا به سمت خرمشهر پیشروی کنند. سرهنگ «رشید قشقایی» و سرگرد « ذوالفقاری » از خلبانان نیروی هوایی، مأموریت داشتند تا با دو فروند هواپیمای فانتوم ، ستون نظامی دشمن را که به طرف خرمشهر در حال حرکت بودند، در جاده طلایه کوشک بمباران كنند . عملیات در ارتفاع کم و با دقت بسیار خوبی انجام شد و تعداد زیادی از افراد دشمن به همراه ادوات زرهی شان منهدم شدند .


در راه برگشت هواپیمای سرگرد ذوالفقاری با حجم سنگین آتش پدافند دشمن رو به رو شد  و سقوط کرد . سرهنگ قشقایی که کمی جلوتر از ذوالفقاری بود، توانست رودخانه کارون را رد كند . همان موقع بود كه متوجه شد هواپیمایی با فاصله بسیار کم او را تعقیب می‌کند . با توجه به ارتفاع کم و سرعت زیاد ، فرصت بررسی هواپیمای پشت سر را نداشت، به خاطر همین با رادار دزفول تماس گرفت و پرسید:«هواپیمایی مرا تعقیب می‌کند . می‌دانید چه نوعی است ؟»


رادار دزفول اطلاعی از هواپیمای مورد نظر نداشت. سرهنگ قشقایی نگران بود. فكر می كرد كه هر لحظه از سوی هواپیمای تعقیب كننده، مورد اصابت مسلسل قرار خواهد گرفت. باید راهی می یافت. در همان فكرها بود كه صدای سرگرد ستاری را شنید كه از رادار بندر امام در رادیوی هواپیما می پیچید:«اکبر جان نگران نباش ! هواپیمای تعقیب کننده « اف  14 » خودی است، دنبالت فرستادم تا کسی كه در حال تعقیبت بود، فرار كند.» فردای آن روز خرمشهر آزاد شد.  دوستان و همراهان منصور ستاری، از درایت او خاطرات زیاد دیگری هم دارند؛ درایتی كه سبب می شد روزهای نفسگیر جنگ، با اطمینان و امنیت خاطر بیشتری سپری شود.


اسكورت ناوگان تجاری كشتی های نفتكش ایران در خلیج فارس و دریای عمان در دوسال آخر جنگ کار منصور ستاری بود. این كار با توجه به درگیری شدید و حجم بالای عملیات جنگی، اصلا ساده نبود اما توانایی های منصور هم كم نبود. تمام قد و با تمام توان ایستاده بود تا پتروشیمی و میدان های گازی را در برابر حملات دشمن حفاظت كند. مجتمع پتروشیمی بندر امام و میدان گازی كنگان، مدیون تلاش های بی نظیرش هستند.


آذرخش در دامان منصور قدکشید


جنگ، كوچك و بزرگ نمی شناسد. شكم سیر و گرسنه نمی شناسد. نیاز را اصلا نمی فهمد. جنگ است دیگر. روزهای جنگ، روزهای انتظار بود. روزهای گوش به زنگ بودن. روزهای تلفن های مشكوك و صورت هایی كه رنگ گچ می شدند. صدای لرزان گوینده رادیو كه با بغضی شادمانه، خبر موفقیت رزمندگان را در عملیات می داد و شكرگذاری مردم و هم دلواپسی شان كه می دانستند چه گل ها پرپر شده اند در این راه. گل های پر پر می آمدند. روی دست هایی كه دهان های صاحبانشان لا اله الا اله گویان، حزن آلود و دلتنگ باز و بسته می شدند. همه همصدا شده بودند. صدای گریه زن ها بلند می شد. كسی می گفت دامادی ات مبارك پسرم. یكی دیگر، نامی را صدا می زد. محمدم... عزیزكم... نام ها همه یك نام شده بودند. انگار آخر همه شان، به ایران ختم می شد؛ محمد ایران، علی ایران، حسین ایران، هوشنگ ایران، عباس ایران...


جنگ ، شرایط خودش را داشت. اعتبار مالی نبود، عوض اش محدودیت بود. خرید تجهیزات نیروی هوایی، داستانی داشت برای خودش. سرلشگر، مرد اول نیروی هوایی، كسی نبود كه محدودیت ها زمینگیرش كند. راه خودكفایی نیروی هوایی را پیش گرفت و از خروج اعتبارات جلوگیری كرد. منصور آینده را می دید. پیشرفت و خودكفایی را. قرار نبود جنگ تا ابد ادامه پیدا كند. او روزهای بعد از جنگ را هم می دید. روزهایی كه ایران باید با تمام توان به جلو حركت می كرد. هواپیمای جنگی «آذرخش» هم یكی از همان پروژه هایی بود كه به دست او كلید خورد و سال 76 با حضور رهبر انقلاب به پرواز درآمد؛ یادگاری از منصور ستاری.


 


حاضری خانه آخرت بسازیم؟


جنگ عاقبت تمام شد. حالا ایران بود و راه دراز پیش رو. باید خسارت ها را جبران می كرد. جنگ جان های عزیزانی را گرفته بود كه در قطعه شهدای شهرهایشان آرام گرفته بودند. جنگ جانبازانی را به جا گذاشته بود و كودكانی را كه فرزندان پدران حماسه بودند. همان بچه هایی كه بهشان می گفتند پدرت به سفر رفته. آن اوایل بچه ها نمی دانستند معنی پیش خدا رفتن، یعنی چه. بعدها از بسكه پدرها پیش خدا رفتند و بازنگشتند، دیگر هر بچه ای، هرچقدر هم كوچك، وقتی می شنید پدرش پیش خدا رفته، بغض می كرد و به عكس پدر میان چارچوب قاب زل می زد. جنگ، شهرها را هم خراب كرده بود. پل ها و تأسیسات را. بیمارستان ها و مدرسه ها را هم. وقت استراحت نبود. زمستان های جنگ با آن صف های بلند نفت، گذشته و بهار سازندگی رسیده بود.


سرلشگر آرام نبود. باید هرچه بیشتر برای پیشبرد نیروی هوایی تلاش می كرد. حرف اش همیشه این بود كه آمریكا و انگلیس نمی آیند برای ما كاری بكنند. پس به امید چه كسی نشسته ایم؟ تمام حرف اش این بود كه ما باید هركاری از دستمان برمی آید انجام دهیم و نتیجه كارهایمان را هم به آیندگانمان منعكس كنیم تا آنها راه را درست بروند. سرلشگر در روزهای پس از جنگ هم از حال رزمندگان روزهای خون و حماسه غافل نبود. سرهنگ رشیدی نقل می كند كه بعد از پایان جنگ به دلیل  اینکه بهترین دوستان و همرزمانش را در جنگ از دست داده بوده، وضعیت روحی مطلوبی نداشته . منظره شهادت آنها ، هر لحظه پیش چشمش مجسم می‌شده و او را به شدت منقلب می‌کرده است. سرلشگر ستاری از روحیه‌ هم رزمش به خوبی مطلع بوده. او مرتب به سرهنگ قشقایی سر می‌زده و او را تشویق می كرده تا زودتر كارش را شروع كند و به روزهای اوج بازگردد.


یكی از روزها ستاری رو به همرزمش كرد و گفت:«کی می‌خواهی ، کارت را شروع کنی ؟»


قشقایی پاسخ داد:«نمی‌دانم ، فعلاً کارم شده رفتن به بهشت زهرا ، سر قبر دوستان شهیدم .»


ستاری گفت:«هر چند شهادت دوستان سخت است ، ولی این دلیل نمی‌شود شما دست از کار و تلاش بکشید . باید دوباره بجنگید و این بار در سنگر دیگری مبارزه را آغاز کرد. فردا بیا دفتر ، کارت دارم.» روز بعد قشقایی به دفتر تیمسار رفت و ستاری او را همراه با خود به شهرک مسکونی قصر فیروزه 2 بردند . در آنجا خانه‌هایی بود که ساخت آنها به دلیل درگیری در جنگ نیمه تمام مانده بود . تیمسار خانه ها را به قشقایی نشان داد و گفت:« حاضری با هم ، خانه آخرت بسازیم ؟»


قشقایی پاسخ داد:«با کمال میل. چکار باید بکنم؟»


ستاری گفت:« این ساختمان های نیمه کاره را می‌بینی؟ این جا دو هزار دستگاه خانه نیمه تمام است، در حالی که نیروهای از جنگ برگشته و خانواده شهدا با مشکل مسکن مواجه‌اند . مجبورند در خانه‌های اجاره‌ای زندگی کنند . بیا دست به دست هم بدهیم و این خانه‌ها را بسازیم . تأمین اعتبار و بودجه از من و ساختن خانه‌ها از تو .» قشقایی قبول کردم و دو روز بعد با بودجه‌ای که تیمسار در اختیارش گذاشت ، کار را شروع کرد. بودجه محدود بود اما كار با هر زحمتی بود، پیش می رفت. در نهایت هم چهارصد دستگاه منزل آماده شد و همانطور كه سرلشگر ستاری قول داده بود به خانه شهدا و جانبازان تحویل داده شد.


برای منصور ستاری فرقی نمی كرد؛ چه در جبهه جنگ و در نبرد با دشمن و چه بعد از جنگ و در راه سازندگی و آبادانی كشور؛ هركجا كه نیاز بود دست به كار می شد و با تمام قوا تلاش می كرد.


زندگی برای منصور بعد از جنگ ادامه داشت


5 سال از پایان جنگ گذشت. سرلشگر منصور ستاری همچنان سكان فرماندهی نیروی هوایی را در دست داشت. خیلی از همرزمانش رفته بودند. خاطره شهید بابایی، همچنان روزهای نخست در دلش زنده بود. اقدامات ستاری فراگیر و ارزنده بود. دانشکده پرواز خلبانی هم از همان جمله اقدامات بود که آرزوی دیرینه هر ایرانی وطن پرست و پرسنل نیروی هوایی به شمار می رفت. اولین سری دانشجویان خلبانی در مهرماه سال 67 وارد دانشکده پرواز شدند. ستاری دانشگاه هوافضا را نیز با هشت گرایش تحصیلی و مبتنی بر برنامه های آموزشی مجموعه های کارشناسی و مصوبات وزارت فرهنگ و آموزش عالی  تأسیس كرد.


تأسیس دانشکده پرستاری و راه اندازی مرکز تحقیقات و آموزش پزشکی پاتولوژی  نیروی هوایی را هم باید به فهرست اقدامات سرلشگر ستاری اضافه كرد. او به آموزش حین خدمت  و آموزش پرسنل رده میانی توجه زیادی داشت. به همین دلیل هم بود كه هنرستان کار و دانش و فنی و حرفه ای را در مرکز آموزش های هوایی و اجرای برنامه های آموزش و پرورش تأسیس كرد تا  افرادی كه با حداکثر   ۱۶ سال سن به استخدام نیروی هوایی درآمده بودند، بتوانند همانند دانش آموزان دبیرستان به تحصیل بپردازند و دیپلم رسمی کشور را دریافت كنند.


زندگی بعد از جنگ ادامه داشت. سال ها یكی بعد از دیگری گذشت. 6 سال از پایان جنگ گذشته بود. سال 73 برای سرلشگر مثل سال های دیگر نبود. این را نمی شد حدس زد. اصلا از كجا می شد فهمید كه قرار است چه اتفاقی روی دهد. هیچ كس آینده را نمی داند. تصور كردن یا حدس زدن اینكه قرار است آن سال برای منصور ستاری چه پیش آید، امری ناممكن بود؛ حتی حمیده كه سال ها همدم منصور بود. 25 سال، كم نیست. گرچه منصور هفته ها و ماه ها دور از خانه بود اما این، چیزی از صمیمیت شان كم نمی كرد. دی ماه سال 73 بود. اصلا انگار زمستان ها برای منصور همیشه یك جور دیگر بود. آن زمستانی كه باد او را به ته دره انداخت، در همان عوالم كودكی با خودش عهد كرده بود  كه آدم مهمی شود و كارهای بزرگی بكند. ناخن های پایش را سرما سیاه كرده بود. اولش فكر می كرد دیگر هیچ وقت خوب نمی شوند و انگشت ها هم شاید مثل ناخن های سیاه شده، دانه دانه بیفتند و بعد نوبت پاها برسد. ولی هیچ كدام از این اتفاق ها نیفتاده بود. منصور به خودش قول داده آدم مهمی شود. حالا آدم مهمی بود. خیلی مهم. قرار بود تعدادی از هواپیماها در پایگاه هوایی اصفهان تعمیر و راه اندازی شوند. سرلشگر و تیمش راهی اصفهان شدند. بازدید از انبار قطعات آغاز شد. چه كسی بهتر از منصور ستاری برای این كار؟! وقتی پای او میان می آمد، دیگر جای هیچ شك و شبهه ای باقی نمی ماند. اصلا خیال همه را راحت می كرد. هیچ وقت، هیچ كس نمی فهمید كه در پس چهره آرام فرمانده چه می گذرد. حتی قضیه شیمیایی شدنش را در عملیات خیبر به هیچ كس بروز نداد. همان قصه آشنا. قصه از خود گذشتن. قصه برداشتن ماسك و بخشیدنش به دیگری. سرلشگر از آن وقت به بعد، حس بویایی اش را از دست داد و اطرافیانش سال ها بعد به این راز پی بردند؛ وقتی در بیمارستان بستری شده بود. پاهایش هم آثار زخم های شیمیایی را داشتند. می گفتند در پوتین هایش پنبه می گذاشت تا زخم ها، كمتر آزارش دهند.


دی ماه 73، وقتی منصور با همراهانش عازم تهران می شد، خدا می داند آیا می دانست چه سرنوشتی در انتظارش است یا نه. هوا سرد بود. منصور و همراهانش نماز را در انبار قطعات خواندند و راهی شدند. هواپیما بلند شد. چند دقیقه بعد، دود سیاهی به آسمان بلند شد. نزدیك فرودگاه اصفهان. منصور ستاری و افسران نیروی هوایی كه همراهش بودند، شهید شدند. سرلشگر هنوز جوان بود. 46 ساله. فرمانده نیروی هوایی ارتش با آن همه افتخار. ناظران آتش را می دیدند كه زبانه می كشد. آتش سوزان در سرمای دی ماه. منصور رفته بود. پسر بچه ای نحیف با كفش های كتانی پارچه ای وسط برف ایستاده بود و به او لبخند می زد.

  • گروه خبری : زندگی نامه
  • کد خبر : 560
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید