مقاوم و استوار

  • 1399/02/14 - 09:22
  • تعداد بازدید: 1680
  • زمان مطالعه : 7 دقیقه

مقاوم و استوار

منصور گفت: نباید خودمان را ببازیم. مقاوم باش پسر. با افتادن کاظمی مکث کرد. انگار کوهی از جا درآمده بود.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری، دوران دانشجویی شهید منصور ستاری در افسری دورانی پر از خاطره‌ و رویدادهای متنوع بود. از تبار آسمان کتابی است به قلم شمسی خسروی و برهه‌های گوناگون زندگانی این مرد آسمانی، از جمله همین بخش را را روایت می‌کند.

در ادامه، فرازی از این کتاب درباره نخستین روزهای حضور شهید منصور ستاری در دانشکده افسری آمده است: 

 

 

صدای نفس زدنها هر لحظه بلندتر می شد. کاظمی از نفس افتاده بود و هر از گاه می ایستاد زیر چشمی به دسته ای که به طرف ناهارخوری می رفتند، نگاه می کرد. گونه هایش از گرما به سرخی نشسته بود. تمرین که تمام شد، نشست گوشه حیاط. منصور نگاهش می کرد. منشی گروهان فریاد زد:

 

- چرا پوتین را درنمی آوری؟ داری چه کار می کنی؟

 

صورت کاظمی از درد جمع شده و دندان بر لب گذاشته بود. منشی گروهان جلوتر آمد و به منصور اشاره کرد:

 

- برو ناهار خوری. سه دقیقه وقت داری که بشقاب و لیوان و قاشقت را بیاوری. منصور دوید و شتابزده وسایلش را برداشت و سریع خود را به صف ناهارخوری رساند. کاظمی را به درمانگاه بردند. غروب در آسایشگاه پاهایش را که پر از تاول های ریز و درشت بود، دراز کرده بود روی تخت؛ بی آنکه ناهاری خورده باشد. هر روز، به ناهارخوری که می رفتند، غذاها روی میز آماده بود. قبل از آن‌که مشغول خوردن شوند، افسر مافوق، برپا می‌داد.

 

دعایی می خواندند و پنج دقیقه وقت داشتند تا ناهار را بخورند. هرکس زرنگ بود، از نظافت ناهارخوری و تمیز کردن میز و نیمکت ها در امان بود و هرکس جا میماند، باید در ناهارخوری کار می کرد. وقتی افسر برپا میداد، دستها از پشت به هم گره زده، دور نیمکتها راه می رفت غذای هرکسی که مقابلش مانده بود، او را بیرون می کشید.

 

تو، تو و تو. سزای تنبل‌ها این است که بیش‌تر کار کنند تا زندگی کردن را یاد بگیرند. از صبح که بیدار می شدند، شتابزده لباس می پوشیدند و خود را به محوطه می‌رساندند. به ترتیب صف، جیره صبحانه را می‌گرفتند و ظرف پنج دقیقه می‌خوردند و خود را به محوطه تمرین پادگان می‌رساندند. بشین، پاشو و دویدن دور محوطه، عرق همه را در می‌آورد.

 

دو ساعت بعد از ناهار، خاص استراحت بود، اما اغلب به بستن و باز کردن بند پوتین و پوشیدن لباس می گذراندند تا سرعت عملشان بیشتر شود. منصور می خندید.

 

- می‌ترسم آخر اخراجمان کنند و هنوز یاد نگرفته باشیم که سه دقیقه‌ای حاضر شویم. خیلیها همان روزهای اول، دادشان در آمده بود و رفته بودند و پشت سرشان را هم نگاه نکرده بودند. فرمانده گروهان، سر صف میگفت.

 

- روز اول که سنگ‌هایم را با همه تان را کندم، خیال کردید شوخی دارم باهاتان. اینجا که خانه نیست، پادگان است، آموزش نظامی که درس خاله‌بازی نیست.

 

یادشان داده بود که هر وقت نظامی ارشدتری دیدند، احترام بگذارند.

 

- احترام به مافوق، در ارتش اصل است، یک اصل مهم. هرکس این را نفهمد، کلاهش پس معرکه است. مثلا من فرمانده دسته هستم و سال دوم را می‌خوانم، و مافوق شما هستم.

 

کسی پقی زد زیر خنده. فرمانده دسته گردن کشید و توی صف را پایید، داد زد: کی بود؟ صدایش بلندتر شد. هرکسی بود، خودش بیاید بیرون. مثل یک آدم پدر و مادر دار.

 

زیر لب غرید. بقیه حرف‌هایش را یادش رفت انگار.

 

تمرین را شروع کردند و بعد از آن زار و نزار به آسایشگاه رفتند. پای کاظمی هنوز به پوتین عادت نکرده بود و به خاطر وزن سنگین، موقع تمرین پا درد داشت. مداوم غر میزد که می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند، انگار نوبرش را آورده اند. چه می دانستم ارتش این قدر سخت است! و منصور دلداری‌اش می‌داد کمی باید تحمل کنند و این دوره را بگذرانند.

کاظمی اخمی بین ابروها نشاند.

 

- من امشب فرار می‌کنم. اگر اینجا بمانم، بی انصاف‌ها مرا می‌کشند. چپ و راست، دستور ورزش و دو به دور محوطه می‌دهند. اصلا فکر نمی‌کنند هرکسی طاقت این همه بدو بدو را ندارد.

 

منصور خندید.

 

- عادت می کنی کاظمی جان. بالاخره ما هم آمده ایم ارتش که این کارها را یاد بگیریم.

 

کاظمی نگاه چهره آرام او کرد. و گفت: این‌ها خیلی بی انصاف و بی رحم تشریف دارند. تازه پاهایم پر از زخم و تاول شده، حالا که رفته‌ام درمانگاه. دکتر از این‌ها بدتر است. می گوید عوضش گوشت‌های اضافه‌ات آب می‌شود. نترس نمی‌میری با ورزش کردن.

 

مکثی کرد و به چهره منصور نیم نگاهی انداخت: من همین امشب فرار میکنم، هرطور شده خودم را نجات میدهم. ارتش و نظام هم مبارک خودشان باشد.

 

برای ناهار که پایین آمدند، دانشجویی سر پله‌ها ایستاده بود. به منصور که دوشادوش کاظمی می‌آمد، اشاره کرد.

 

احترام بگذار. حواست کجاست؟

 

نگاهش روی سر شانه اش که سردوشی رنگ و رو رفته ای بر آن بود، چرخید. منصور سر پایین انداخت و کاظمی هم. صدای دانشجوی قدیمی بالا رفت.

 

- هنوز یاد نگرفته اید در نظام اولین چیزی که حکم می کند، احترام به مافوق است؟! کاظمی که می دانست عاقبت این جار و جنجال، كلاغ پر دور حیاط است، نالید.

 

- آقا ما ندیدیم. به خدا حواسمان نبود.

 

دانشجو کف دست ها را به هم کوبید و چند تا از دانشجوهای مقدماتی را که مال دسته های دیگر بودند، صدا زد. آنها احترام نظامی گذاشتند و جلو آمدند. دانشجو سر تکان داد و به کاظمی و منصور اشاره کرد.

- بفرمایید کلاغ پر.

 

تا تاریک شدن هوا کلاغ پر می رفتند. دانشجو خسته شد و دوستش را صدا زد.

 

- همین جا باش. این قدر کلاغ پر می روند تا احترام گذاشتن را یاد بگیرند.

 

کاظمی تندتند نفس می‌زد. سرگیجه آزارش می‌داد. منصور را که خیس عرق دست‌ها را پشت گردن گذاشته بود و کلاغ پر می‌رفت، صدا زد.

 

- دارم می‌میرم منصور.

 

منصور زیر چشمی نگاهش کرد.

 

منصور گفت: نباید خودمان را ببازیم. مقاوم باش پسر. با افتادن کاظمی مکث کرد. انگار کوهی از جا درآمده بود. لخت و سنگین نشست و بعد فروریخت. هنوز دست‌های منصور پشت گردن، به یکدیگر قفل بود. دانشجو جلو آمد و کاظمی را پایید. به منصور نگاه نمی کرد، اما روی صحبتش با او بود.

 

- بس است دیگر، تو برو غذاخوری.

 

ترسیده و هول، صدا زد دوستانش را که آن سوتر، دور هم ایستاده بودند و حرف می زدند.

- این یکی غش کرده. بیایید کمک.

 

منصور پشت میز نشست. عدس پلو روی میز بود، اما از گلویش پایین نمی رفت. سنگ به دهانش بسته بودند انگار. یعنی چه بلایی سر کاظمی آمد! خداکند طوریش نشده باشد.» قاشق پر از عدس پلو را دوباره به بشقاب برگرداند. آه کشید و اطرافش را پایید. چند دانشجوی کلاس های بالاتر او را نگاه می کردند.

 

بلند شد و به آسایشگاه رفت. فهمید که کاظمی را به درمانگاه برده‌اند و دو سه روزی بستری خواهد بود. خدا را شکر می‌کرد که بدنش آن‌قدر آماده است که تاب تمرین‌های نظامی را دارد.

 

احساس خوبی از دراز کشیدن بر روی تخت داشت. آن قدر خسته می‌شد که وقتی دراز می کشید، انگار همه سلول های بدنش به آرامشی غریب می رسید.

 

گاه از واهمه این‌که خواب بماند و نتواند سر موقع حاضر شود، پلک بر هم نمی‌گذاشت، اما خستگی جانش در می‌رفت. در همین مدت کوتاه، خیلی از کسانی که روز اول، با شنیدن توپ و نشر فرمانده گروهان، پوزخند زده بودند، به شهرهاشان برگشتند.»

 

امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

پایان پیام/

 
  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 172
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید