مرد خانه

  • 1399/02/09 - 15:55
  • تعداد بازدید: 1586
  • زمان مطالعه : 14 دقیقه

مرد خانه

عرق بر صورتش نشسته و به نفس نفس افتاده بود که چراغ روشن شد. نورش به اتاق روشنی بخشید. مادر خندید، از ته دل. سایه منصور، بزرگ و پر ابهت، روی دیوار اتاق افتاده بود. مادر دوباره به مهر نگاهش کرد.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری، متن زیر به قلم شمسی خسروی نگارنده «از تبار آسمان» روایتگر فصلی از زندگی شهید منصور ستاری است:


« مادر آتش به تنور انداخت و لهیب آن رو به بالا، تنوره کشید. منصور را عقب برد، اما تل آتش هر دو گونه اش را سرخ کرد. هنوز پیراهن مشکی به تن داشت. منصور رو زانوها چندک زد و نشست کنار مادر که خمیرها را با وردنه صاف میکرد. یاد بابا افتاد که تا بود تنور را روشن می کرد و بعد سراغ مزرعه میرفت.

- مادر، حالا که بابا مرده، کجا رفته یعنی؟

مادر عرق پیشانی را با پشت دست گرفت. چین به پیشانی اش نشست و آه کشید. چند لحظه ای سر و صورت منصور را کاوید و وردنه را برداشت و اردها را پهن کرد روی دم کنی بزرگی که کنارش بود. - ا د

- رفته پیش خدا. بابات مرد با خدایی بود. نور به قبرش ببارد. .

چقدر دلش برای بابا تنگ شده بود. بعد از رفتنش، خانه سوت و کور بود. شبها صدای مثنوی خوانی اش را نمی شنید. حیف شد! از ذهن منصور گذشت، تکه چوبی از کنارش برداشت، روی زمین خطوط مبهمی کشید. مادر شبها که سر او را روی زانو میگذاشت و برایش قصه میگفت، گاهی از با هم حرف می زد که الان پیش خداست و تو باغ بهشت، فکر کرد: «کاش من هم پیش خدا بودم. پیش بابا.» لبخند کوتاهی بر لبش نشست و لب گزید.

۔ خدا کجاست؟ گل آتش فرو نشسته و شعله ملایمی از ته تنور پیدا بود.

مادر نان را به تنور چسباند. - همه جا، خدا همه جا هست.

منصور به دست های مادر که تند و تند خمیرها را چونه میکرد و رو سینی کنارش می چسبید، نگاه کرد.

- پس چرا ما نمی بینیمش؟

مادر میله بلند قلاب گونه اش را کرد توی تنور تا نانهایی را که به تنور چسبانده بود، بردارد.

- می بینیم. همین که تو چشم و گوش داری، حرف میزنی، کار میکنی، از عظمت خداست. خدا به همه آدمها کمک می کند.

منصور اخم کرد و تکه چوب را به لبه تنور زد: «پس چرا بابام را برد پیش خودش؟!

مادر نانی به تنور چسباند. صورتش از داغی آتش سوخت. سر را عقب کشید و بی هدف، هوای دهانش را بیرون داد.

- نمیدانم پسر. پاشو برو گاوها را ببر صحرا. صبح اول وقت، چقدر حرف میزنی؟

اخم های منصور تو هم رفت و بلند شد.

- چرا؟ چرا بابام رفت پیش خدا؟ چرا از پیش ما رفت؟ چرا خدا او را نجات نداد؟ جواب بده.

مادر نانها را تو سفره پارچه ای که کنارش پهن بود، انداخت و با دست، طره مویی را که از زیر چادر قد بلندش بیرون افتاده بود، زیر روسری برد. آرامش به چهره اش بازگشت.

۔ جواب میدهم مادرجان. خدا همین جاست. پیش ما. همین که تو با بابات نرفتی تهران که تو را هم از دست بدهم، معلوم می شود که خدا هست، خیلی هم مهربان است.

توضیح داد که عمر بابا تمام شده بود و هرکس تقدیر و سرنوشتی دارد. سرنوشت با با هم این بوده که از دنیا برود و نباشد که بزرگ شدن منصور و فخری را ببیند.

صدایش از بغضی که در گلو داشت، می لرزید. قطره اشکی رو گونه اش سر خورد. نان را به تنور چسباند. منصور یاد روز آخر افتاد. چقدر اصرار کرده بود بابا او را هم ببرد و او نبرده بود. شاید بابا میدانست که تصادف خواهد کرد. شاید هم خدا نخواسته که او را هم ببرد و مادر، فخری و ناصر، داغش را ببینند. مادر هنوز داغ مرگ بابا بود و هر وقت از آن روز حرف می زد، کلافه می شد. منصور شلوارش را تکاند و راه افتاد به طرف آغل.

- بیانان ببر مادرجان.

گردن کشید و فخری را صدا زد. در چوبی اتاق، به صدای جیری باز شد وفخری سرک کشید.

- ها؟

مادر خم شد و خمیر و وردنه را روی آن، می‌کشید و تنش جلو و عقب می رفت.

- پنیر و سبزی بده داداشت ببرد صحرا.

فخری چشم گفت و دوان از پله های ایوان پایین آمد. یکی از نان‌های و تازه را برداشت و به اتاق برگشت. قدری پنیر و سبزی لای آن گذاشت و آن را در بقچه پارچه ای پیچید. چشمش به دیوان حافظ افتاد که روی طاقچه بود و منصور آن را به صحرا می برد و آنجا می خواند و تا غروب، سرگرم می‌شد. مادر صدا زد.

فخری بدو، داداشت رفت. فخری دوید جلو در کوچه. منصور عقب سر گاوها، چوبی در دست به طرف بیرون از کوچه میرفت. او را صدا زد و منصور که برگشت، بقچه را تکان داد و کتاب را که در دست دیگرش بود، بالاگرفت.

منصور برگشت و بقچه را گرفت. خندید. دیوان حافظ را هم از لای گره بقچه توی آن گذاشت.

- دستت درد نکند.

گفت و بقچه را به سر چوب گره زد و آن را روی شانه گذاشت و راه افتاد. گاوها ماغ میکشیدند و به طرف دشت میرفتند. «قندی» پابه پای منصور و گاه چند گام جلوتر از وی رفت و دوباره بر می گشت. منصور او را بزرگ کرده بود. شب به دنیا آمدنش را به یاد داشت. مادر و بابا تا صبح در اتاقک کنار آغل ماندند و درد کشیدن و ضجه زدن ماده گاو را شاهد بودند. سر آخر گوساله درشتی که همه رمق مادرش را از سر شب گرفته بود، به دنیا آمد و آن قدر بامزه بود که منصور اسمش را گذاشت قندی.» آن را تروخشک میکرد و تو بغلش می فشرد و «قندی، یاد گرفته بود که منصور را دوست بدارد و گاه و بیگاه پیشانی اش را لیس بزند.

منصور، اوستا رضا را دید که از خانه اش بیرون آمده و بیل در دست به طرف جاده میرفت.

- سلام اوستا

اوستا رضا نگاهی کرد و خندید.

- سلام پسر حاجی. صبح به خیر. اوضاع چطور است؟ - خوب. . .

گفت و سر پایین انداخت و قدمها را تند کرد. نگفت که از وقتی بابا نیست، خانه سوت و کور است. نگفت که کارها می ماند و ناصر دست تنها و خسته، به خودش می پیچد و مادر از کلافگی گاه و بیگاه اشک می ریزد و نگفت که فخری گاهی گوشه ای می نشیند و چادرش را روی صورت می کشد و وقتی آن را بر می دارد، چشم هایش کاسه خون شده، از بس که اشک ریخته است. هیچ نگفت. صدای اوستا رضا را از عقب سرش شنید.

- سلام به ناصرتان برسان.

- چشم اوستا

گفت و تندتر دوید میان گاوها که هریک به طرفی می رفتند. همه را جمع کرد، در یک راسته و هی هی کنان به دنبالشان کشیده شد تا دل دشت تا ظهر، حافظ خواند. چهره بابا پیش چشمش بود، وقتی میهمان داشت، دیوان را باز می کرد و با صدای بلند می خواند و همه در سکوت، گوش فرا میدادند.

منصور ناهارش را در دشت می خورد و گاوها در علفزاری که بابا محصولش را یک جا خریده بود، میگشتند و چرا میکردند. دراز کشید زیر سایۂ تک درخت چناری که چند کلاغ هم روی شاخه و برگهای آن بودند. دل آسمان را کاوید: «یعنی بابا الآن آن بالاست؟!»

رو برگرداند و به پهلو دراز کشید. به صدای بع بع گوسفندان و جرینگ جرینگ زنگوله هایشان گوش تیز کرد. گله گوسفندی از کنار دشت به طرف سبزه‌زار پشت خط راه آهن می‌رفتند. راه آهن، همانجا که بابا آخرین نفس هایش را کشید. بغضی بر گلویش چمبره زد. بلند شد به قدم زدن. یکی از گاوها از علفزار بیرون می رفت. به طرفش رفت. ترکه بر تنش زد. گاو جفتکی انداخت و منصور هی هی کنان او را برگرداند. دست بر تن گاو کشید، بر جای ترکه. یاد بابا در ذهنش جان گرفت. اگر پدر بود، حتما اخمش تو هم می رفت که چرا زدی؟

یاد روزی افتاد که از مدرسه برگشته بود و بابا نشسته بود به هرس کردن بوته های گل سرخ توی باغچه. منصور که پا گذاشت تو حیاط، بابا اشاره کرد به رد سیاهی که از صف طویل مورچه ها به طرف باغچه درست شده بود.

- مورچه ها را لگد نکنی باباجان.

و منصور پا پس کشیده و نشسته بود به تماشای آنها که دانه می بردند. چندتاشان دانه گندم را می بردند و چندتاشان ارزنهایی را که بابا برای گنجشکها می ریخت کنار باغچه، برداشته بودند و می بردند. منصور کتاب هایش را گذاشته بود روی ایران که برود تو آغل. می دانست که این ساعت، مادر دوباره گاوها را می دوشد. به صدای فش، قدمی به عقب برگشت. زیر پایش را نگاه کرد. مار سیاه و براقی سر را بالا گرفته و این سو و آن سو را میپایید. منصور بابا را صدا زد.

- بابا، مار.

بابا قیچی باغبانی به دست به دنبال او کشیده شد. مار دهان باز کرده و سر بالا گرفته و هوشمندانه آنها را نگاه می کرد. بابا قدری به تماشا ایستاد. منصور هیجان زده نگاه مار کرد.

- بابا گاوها را نزند! بزنش بابا۔

تبسمی کرد.

- آرام حرف بزن! بگذار زندگی اش را بکند. تو به این چه کار داری؟ برو به کارت برس. مار به آرامی به طرف دیوار پشت آغل خزید و در شکاف دیوار از دید منصور ناپدید شد. بابا به طرف باغچه برگشت.

- این هم مخلوق خداست. کاری بهش نداشته باشی، کاری بهت ندارد. سال‌هاست این مار، پشت آغل لانه دارد و آزارش به کسی نرسیده است.

- یک وقتی بهش چوب نزنی بابا. جانور بی آزاری است. کاری به ما و به گاو و گوسفندهامان ندارد. گرسنه باشد، گنجشکی، موشی و یا مارمولکی پیدا می‌کند و می خورد.

دلتنگی به جان منصور ریخت: «کاش بابا نرفته بود.» از ذهنش گذشت. دراز کشید روی خاک و دست گذاشت زیر سرش. «قندی» به طرفش آمد و کنارش لمید. پیشانی اش را لیس زد، آن قدر که پیشانی منصور سوخت و روبرگرداند. دلش که می گرفت، انگار حیوان می فهمید و دلداری‌اش میداد. آفتاب که از آسمان برچیده شد، بلند شد به هی کردن گاوها که هرکدام گوشه ای لمیده بودند.

به خانه که رسید، مادر توی ایوان آرد الک میکرد. برای بابات حلوا درست کنم ببریم قبرستان.

بلند شد و گاوها را جا کرد تو آغل. برای منصور چای ریخت و رو چراغ سه فتیله آرد را سرخ کرد. منصور دراز کشیده بود و سر به بالش داشت.

- مادر ماری را که پشت آغل لانه دارد، هنوز می بینیش؟! مادر شربتی را که درست کرده بود، توی آرد سرخ کرده ریخت و هم زد.

- بله. کاری به ما ندارد. موش، قورباغه و گنجشک می خورد.

منصور تعریف کرد آن روزی را که بابا گفته بود کاری به مار نداشته باشی، آن هم کاری به تو ندارد. مادر خندید: «لابد دل منصور برای حاجی تنگ شده که حرفش را می زند. از ذهنش گذشت و نگفت.

- خدا رحمتت کند مرد. گفت و نگاه به منصور کرد.

- بابات آزارش به مورچه هم نمی رسید.

البهایش از بغضی که به گلو داشت، لرزید. حلواکه آماده شد، بسته خرمایی را که ناصر خریده بود، برداشت. فخری را که تو اتاق نشسته بود و لباس های تازه شسته شده را تامیزد، صدا کرد و راه افتادند طرف حسینیه ای که بابا ساخته بود و طبق وصیت خودش، او را همانجا دفن کرده بودند.

مادر نشست کنار مزار حاجی و چادر را رو صورتش کشید. از لرزش شانه اش پیدا بود که اشک می ریزد. منصور کنار فخری که اشک از گوشه چشم ها تا روی چانه اش را خیس کرده بود، نشست. با شیشه گلابی که در دست داشت غبار قبر بابا را شست. شعر حکاکی شده روی سنگ سیاه مزار خواند: 

یا رب تو به عیب بندگان ستاری؛ یا رب تو به جمله عاصیان غفاری 

نومید شدن از کرمت عین خطاست؛ ای ذوالکرمی که چون تو کو دیّاری

این دو بیت را خود بابا سروده و سفارش کرده بود، روی سنگ مزارش حکاکی کنند.

غروب به طرف قبرستان ولی آباد راه افتادند و مادر از دور ایستاد و برای ما قبور، فاتحه خواند. منصور خرما را می گرفت تا کسانی که برای فاتحه آمده اند، بردارند. بعضیها بر می داشتند و بعضی ها دستی به سرش می کشیدند که دستت درد نکند پسر حاجی. خدا پدرت را بیامرزد. خوب مردی بود.

فکر اینکه نکند نمی خواهند مال صغیر را بخورند، روح مادر را می آزرد و سر آخر بغضش می‌ترکید.

بفرمایید، هنوز وضعمان طوری نشده که نتوانیم برای شادی روح حاج آقامان خیرات بدهیم و منصور هر بار به صورت مادر نگاه میکرد: چین و شکن تازه ای بر پیشانی یا زیرچشم های او می دید که داغ نبود. منصور حاجی را فریاد می زد. در این مدت خواسته بود مرد خانه باشد. ناصر که شبها دشتبان بود و روزها در مزرعه کار می کرد و او بود که می توانست پشتوانه مادر باشد. به خانه که برگشته اند، مادر در سکوت، گردسوز را روشن کرد و سفره شام را آورد. بیایید! فخری جان، منصور جان، بنشینید سر سفره.

شام، حلوایی بود که غروب درست کرده بود و روشنایی کم اتاق، نبود بابا را به رخ می کشید. منصور بلند شد به تلمبه زدن چراغ زنبوری که جایش روی طاقچه بود. وقتی بابا بود، جز او هیچکس نمی توانست آن را روشن کند، بناچار با چراغ فانوسی سر می کردند و بابا که میرسید، چراغ زنبوری را شد و تند تلمبه میزد تا روشن می شد و نورش به اتاق صفا میداد. بعد از مرگ بابا، هر شب که مادر خواسته بود چراغ را روشن کند، نتوانسته بود و بعد خسته و زار و نزار، بغضش ترکیده بود.

- کجایی حاج حسن؟ این چه وقت رفتن بود. بی تو با بچه هایت، با این زندگی چه کنم؟

این حرفش پتک می‌شد بر سر منصور و گوشهایش داغ می شدند، انگار دو تکه زغال چسبیده به کنار گونه هایش. فکر کرد باید مرد خانه باشد تا مادر کمتر غصه بخورد. نباید نبود بابا بر سرش آوار شود.

- امشب هر طور شده این را روشن میکنم.

گفت و دوباره تلمبه زد. عرق بر صورتش نشسته و به نفس نفس افتاده بود که چراغ روشن شد. نورش به اتاق روشنی بخشید. مادر خندید، از ته دل. سایه منصور، بزرگ و پر ابهت، روی دیوار اتاق افتاده بود. مادر دوباره به مهر نگاهش کرد.

- مرد خانه شده ای منصور جانم. زنده باشی مادرجان.

فخری نگاهی از سر شوق به او انداخت و گره روسری قرمز و آبی اش را محکم کرد.

- دستت درد نکند داداشی.

ناصر که برای سرکشی به خانه آمده از روشنایی اتاق، جلو در وارفت. پس کله اش را دستی کشید.

- یک آن فکر کردم بابا برگشته.

نشست کنار مادر و چایش را داغ داغ سر کشید و به منصور که دراز کشیده بود گوشه اتاق، نگاه کرد، «دوچرخه ات را دیدی؟

ندیده بود. پرسنده به مادر نگاه کرد که حرفی از دوچرخه نزده بود. قول دوچرخه را بابا داده بود، اما نشد که به شهر برود و با دوچرخه برگردد.

منصور بلند شد: «کجاست؟»

ناصر خندید: تو حیاط. کنار مرغدانی.

منصور پا برهنه دوید تو حیاط. سوار شده بود و دور می زد. صدای جیرجیر دوچرخه و چرخش زنجیر آن تو اتاق می پیچید. منصور که به اتاق برگشت، پرید و گونه ناصر را بوسید. تبسمی بر چهره ناصر نقش بست.»

 

 

امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

 

پایان پیام/

 
  • گروه خبری : عمومی,اسلایدر,زندگی نامه,مقالات و دست نوشته ها
  • کد خبر : 276
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید