لباس شیک یا کتاب؟

  • 1399/02/08 - 10:22
  • تعداد بازدید: 1576
  • زمان مطالعه : 2 دقیقه

لباس شیک یا کتاب؟

خرید لباس نو از زیباترین خاطرات همه بچه های ایرانی است و هیچ بچه ای حاضر نیست این تجربه شیرین را با چیز دیگری عوض کند، اما آدم های بزرگی که نامشان در کشور جاودانه است از روزهای کودکی هم با دیگران فرق داشتند و نگاهشان به دنیا بزرگ و عاقلانه بوده است.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، شعر «تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»، مصداق بارز خاطره ای از شهید ستاری است که به نقل از ناصر ستاری برادر شهید عنوان شده است:


«منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب میآمدم. سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود، مادرم مقداری پول به من داد و گفت: «برو تهران برای منصور کتاب و لباس بخر!» برای اینکه لباس اندازه تنش باشد، منصور را همراه خودم به تهران بردم. ابتدا برای خرید کتاب و لوازم التحریر به پارک شهر، که در آن زمان مرکز خرید و فروش کتابهای دست دوم بود، رفتیم.


منصور در مسیرمان هر جا که کتابفروشی می دید، می ایستاد و محو تماشای کتابها می شد. تا اینکه در جلو یکی از کتابفروشی ها با اصرار زیاد از من خواست، کتابی را که جزو کتابهای درسی اش نبود، بخرم. کتاب را خریدم؛ اما هنوز مقداری راه نرفته بودیم که دوباره چشمش به کتابی دیگر افتاد که فکر می کنم، راهنمای انگلیسی نام داشت.


گفت: - این کتاب را بخریم.


گفتم: - منصور! ما باید کفش، لباس، و کتابهای درسی بخریم، نه چیزهای دیگر.


گفت: - این هم به درد درسم می خورد. به ناچار از فروشنده قیمت کتاب را پرسیدم. او هم قیمتی گفت که اگر می خریدم، پول زیادی برای خرید لباس و کفش باقی نمی ماند. هر چقدر چانه زدم که اندکی تخفیف دهد، اثر نداشت. لذا به منصور گفتم:


- منصور جان! پولمان کم است. اگر این کتاب را بخرم، پولی برای کفش.


 گفت: - کفش نمی خواهم. بالاخره با اصرار و پافشاری منصور، کتاب را خریدم و به او گفتم:


پولی برای لباس نماند.


- حالا برای کفش و لباست چکار کنیم؟ در جوابم گفت:


- هیچی، کتابها را که دست دوم خریدیم، کفش و لباس را هم دست دوم می خریم!


غیر از این هم کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. لذا به خیابان مولوی و بازار سید اسماعیل رفتیم. در آنجا بود که منصور، چشمش به یک کفش دست دوم افتاد و گفت: - همین را برایم بخر.


گفتم: - حالا برویم، شاید کفش بهتری پیدا کردیم.


ولی او گفت: - نه، همین خوب است.


باز هم با اصرار منصور کفش را خریدم و چون برای لباس پول زیادی نمانده بود، یک دست لباس معمولی و ارزان قیمت هم خریدیم و به ولی آباد برگشتیم.


به خانه که رسیدیم، مادر، با دیدن کفش و لباس منصور، ناراحت شد و شروع کرد به غرولند کردن که: این چه لباس و کفشی است برای این بچه خریدهای؟ گفتم: مادر! اقا منصور، به جای لباس شیک، هر چه بخواهی کتاب خریده. شما خودتان را ناراحت نکنید!»


 


امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


پایان پیام/

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 384
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید