گفت و گوی ناتمام

  • 1399/02/03 - 14:44
  • تعداد بازدید: 1543
  • زمان مطالعه : 24 دقیقه

گفت و گوی ناتمام

حجت الاسلام سعید فخرزاده سال های دفاع مقدس را در واحد تبلیغات جبه و جنگ سپری کرد و در این مدت به کار ثبت و ضبط خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس مبادرت کرد.

 


  فخرزاده این تلاش را تاهمینک که برای مصاحبه روبه رویش نشسته ام ادامه داده است؛ بی هیچ وقفه و بی هیچ توقع وی هم اکنون مدیر واحد تاریخ شفاهی حوزه هنری است مصاحبه های او با شهید صیاد شیرازی و شهید منصور ستاری در سال های پس از جنگ بهانه ای شد تا با او مبحث تاریخ شفاهی جنگ را مرور کنیم .از مصاحبه وی با شهید صیاد شیرازی کتابی به نام « ناگفته های جنگ » به قلم احمد دهقان منتشر شده است . اما مصاحبه او با شهید ستاری بعد از دو جلسه با شهادت ایشان ناتمام مانده است .گفتگوی ما با فخرزاده در خصوص مصاحبه ناتمام وی باشهیدمنصور ستاری خواندنی است.


حجت الاسلام سعید فخرزاده سال های دفاع مقدس را در واحد تبلیغات جبه و جنگ سپری کرد و در این مدت به کار ثبت و ضبط خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس مبادرت کرد ؛ فخرزاده این تلاش را تاهمینک که برای مصاحبه روبه رویش نشسته ام ادامه داده است ؛ بی هیچ وقفه و بی هیچ توقع وی هم اکنون مدیر واحد تاریخ شفاهی حوزه هنری است مصاحبه های او با شهید صیاد شیرازی و شهید منصور ستاری در سال های پس از جنگ بهانه ای شد تا با او مبحث تاریخ شفاهی جنگ را مرور کنیم .

از مصاحبه وی با شهید صیاد شیرازی کتابی به نام « ناگفته های جنگ » به قلم احمد دهقان منتشر شده است . اما مصاحبه او با شهید ستاری بعد از دو جلسه با شهادت ایشان ناتمام مانده است .


گفتگوی ما با فخرزاده در خصوص مصاحبه ناتمام وی باشهیدمنصور ستاری خواندنی است


 


_کی و چگونه به سراغ ایشان رفتید ؟


 


آقای سرهنگی پیشنهاد دادند و من به همراه ایشان و آقای بهبودی به دفتر امیر ستاری رفتیم


 در آن زمان ایشان فرمانده نیروی هوایی ارتش بودند . در همان جلسه قرارهایمان را گذاشتیم . توافق شد هر چهارشنبه با آن بزرگوار به مصاحبه بنشینیم و تاریخ شفاهی ارتش را مرور کنیم .


_ آن موقع از اصطلاح تاریخ شفاهی استفاده می کردید؟


خیر. این اصطلاح متداول نشده بود . بیشتر عناوینی مثل  * ثبت خاطرات * یا * خاطرات جنگ * استفاده می شد.


_ چند جلسه مصاحبه کردید ؟


دوجلسه با شهید ستاری مصاحبه کردیم و قبل از تشکیل جلسه هواپیمای ایشان سقول کرد و مصاحبه ناتمام ماند . جلسه اول 6/10/73  و جلسه دوم 14/10/73  برگزار شد


_ محتوای این دوجلسه چه بود ؟


جمعا 2 ساعت مصاحبه بود و خدودا 20 صفحه متن پیاده شده دارد .


_ شما از این مصاحبه ناتمام چه نتیجه ای گرفتید؟


اینکه فرصت ها مثل ابر می گذرد . باید به گونه ای کار کنیم که فردا حسرت از دست دادن راویان را نخوریم .


_ از این 2 جلسه مصاحبه چه استفاده هایی شده است ؟


این مصاحبه در اختیار واحد تاریخ شفاهی حوزه هنری است. یک بار خانواده شهید از این متن در کتابی استفاده کردند .


_ از وقتی  که در اختیار گذاشتید تشکر می کنم .


من هم از شما و تلاش بنیاد شهید و همه مراکز و افرادی که ثبت خاطرات ایثارگران را وجهه همت خود کرده اند سپاسگزارم .


 


 


 


مصاحبه ناتمام جناب آقای فخرزاده با شهید امیرمنصور ستاری را در ادامه می خوانید:


 


بسمه  تعالی


امروز چهارشنبه ششم دی ماه هفتادو سه است و ما دردفتر فرماندهی نیروی هوایی خدمت امیر ستاری هستیم . لازم است  از شما به خاطر همکاریتان تشکر کنم امیدوارم این مصاحبه بابی بشود برای آغاز جمع آوری خاطرات رزمندگان نیروی هوایی ارتش.


 


برای اینکه خواننده با راوی خاطره آشنا بشود و در مسیر بیان خاطره بتواند با راوی همزاد پنداری کند معمولا قبل از ورود به بیان حوادث ، اطلاعاتی از خاطره گو ارایه می شود . لذا به عنوان اولین سوال لطفا اطلاعات مختصری از خودتان برایمان بفرمایید در چه خانواده ای ، در کجا و چه زمانی متولد شده اید ؟


 


من متولد یک دی هستم ؛ پایین قرچک ورامین . این ده رو پدرم ساخته . اونجا یه امام زاده داریم به نام شازده ابراهیم .که من زائیده بغل اون امام زاده ام . پدر من اهل اطراف سمیرم اصفهان بوده .


 


طبع شعر داشت؛ و همون جا هم مکتب رفته . یه مقداری براش درس اضافه در مکتب گفته شد ، بعدزده بیرون درویش وار ، تمام ایران رو با اسب رفته .


 


سفر حج رفته حدود 4 ماه مونده و کل شامات راگشته . سفرنامه ای برای خودش نوشته بود .


 


_ ممکنه توضیح بیشتر بدهید پدرتان چطوری یک روستا را ساخت ؟ پدرتان خان بوده ؟


 


پدرم شیخ و بزرگ منطقه بود همه کارها شون را می کرد ، فقط منبر براشون نمی رفت . عروسیشون رو می گرفت . خونشون رو می ساخت . زن بهشون می داد . زندگی براشون درست می کرد . نوحه شون رو می خوند ، ماه رمضون شون با این بود ، ماه محرمشون با این بود .


 


_ چه طوری این جایگاه را پیدا کرده بودند ؟


 


پدرم قبل از اینکه بیاد به اینجا ومستقر بشه در اینجا در یک جایی بود به اسم باخواص ، ورامین ، که دنبال اسم ستاری خواص داره . این خواص از همان اسم روستا گرفته شده ، که به اسم فامیل پدر ما اضافه شده ، دیگه دیگه تو فامیلی ها این خواص هست . این شازده ابراهیم رو می بینید ؛ شازده ابراهیم چی بوده  . یه امام زاده کوچک فقیری که یه متولی داشته فقط و یه چشمه آب ، که این چشمه آب مثلا فرض کنید یه 100 متر در 100 متر رو سبز نگه داشته بود .


 


جلوش هم کویر ....


 


 


 


اینجا رو می پسنده ، و به خاطر این شازده ابراهیم می گه که اینجا رو باید آبادش کرد . هی میگرده تا صاحب اینجا رو پیدا  می کنه . صاحب اینجا یک مهندس وارسته ای بوده به اسم مهندس انصاری . جزو اولین سری دانشجوهایی بوده که به اروپا رفته و مهندس شده بود . پیرمرد جا افتاده ای بود. مالک بودن رو نمی فهمید . یه حال خاصی داشت . زمین های فراوانی تو منطقه داشته . بابای ما میاد و مباشرت اینو برمی داره . خیلی با هم دم ساز بودن . بعد طراحی می کنه ساختن یک ده رو در اونجا .


_ یعنی اونجا قبل اش ده نبوده ؟


 


 نه فقط یک امامزاده بوده . بعد خودش نقشه ده می کشد و می سازدش . بعد شروع می کنه به جمع کردن آدم ها آدم ها رو از مستضعف ترین بخش انتخاب می کنه . اون هایی که دستشون از همه جا کوتاه بود خودش همیشه می گفتند : حاجی ما رو زنده کرد.


 


بعد یک کلونی دست می کنه . که هیچ کس به از بیرون خودش محتاج نباشه . مثلا برای مغازه ، یک خانواده ای مومن از همون با خواص پیدا کرده بود برای ساختن خانه ای اونجا یه خانواده ای از کاشان پیدا کرد و اینها اصولا بنا بودن


 


خودشون ، خانوادشون ، پسراشون . برای نجاری ، نجار پیدا کرد . برای باغبانی باغبون پیدا کرد . تعدادی کشاورز پیدا کرده بود و اونجا رو اونا ساختن از خود اصفهان سه خانواده رو پیدا کرده بود که اینها می فهمیدن چه طور میشه چینه کشید دیوار رو . چینه های قدیم رو چه جوری باید شکل داد .


 


چه جوری می شه با نمک مبازره کرد .این مبارزه با نمک به خاطره پیش بردن و آباد کردن محیط خیلی موثره .  بعد به فکر افتاده بود که این چشمه رو به قناعت تبدیل کنه . دو خانوار ، یه خانوار از کرمان و یه خانوار از اصفهان پیدا کرده بود که این ها مقنی و زمین شناس بودند . این ها رو جمع کرده بود و یه کلونی درست کرده بود . در این جا شروع کرده بود به ساختن . خونه ها ، اندازه همه بزرگ ، وسیع درحدیکه بچه های خانواده هم، بعدا درش بتونند خونه داشته باشند . باغچه دار ، باغچه های بزرگ ، مثلا برای هرکدومش حدود یک هکتار که خونشون باشه . حتی انتخاب درخت توی اون با خودش بود . مثلا باید حتی درخت مو را از شهریار می آورد . انارش را از ساوه می اورد اینجوری برخورد می کرد . همه چیزش هم حساب داشت . بعد اون بالا می ایستاد تر که دستش می گرفت ، کسی حق نداشت چپ و راست بره . خودش این ها رو راه می برد . کم کم اینجا رو شروع کرد به ساختن . هنوز هم بهترین خیابون ها رو داره خیابون هاش پهن و بزرگ.


 


_ وقتی روستا را می ساختند شما بدنیا آمده بودید ؟


 


یه چند سال قبل از تولدما اینجا را شروع کرده بود به ساختن و قنات زده بود . با آب بسیار عالی خیلی فراوان . آب فراوان در آورده بود . ولین زمین ها رو یواش یواش زیر کشت برده بود بدون اینکه وسیله مکانیزه ای چیزی باشه . تا اینجا رو اصلا یادم نمیاد . سه ساله چهارساله بودم یادم می آید برای شخم زدن رفته بود . حدود 30تا گوساله کوچک . نمیدونم از کجا جمع کرده بود همه هم سن


 


برادر خود من این ها را می چروند و سوارشون می شد . این ها کم کم رشید و گاوهای نر گردن کلفتی شدند . بعد همه رو تقسیم کد. 24 قسمتشون کرد حالا این عددهای 24 از کجا آمده بود نمیدونم خودش می دونست و بهر قسمت گفت : یک لنگه گاوبندی و بین این خانوار ها این گاو ها تقسیم کرد این زمین ها رو تا دل کویر ، بین این ها تقسیم کرد . حتی کویری که نمی شد توش بری تسیم کرده بود که یه وقتی ، وقتش می شه که این ها هم آباد بشه . همه باهم باید آباد کنیم جلو بریم . کسی تنهایی نره اونجا رو آباد کنه . همش حساب داشت همه چیز می کاشت در این کویر . شاید بهترین صیفی جات رو داشت تو اون بیابون ذرت ، گندم جو همه چیز بود . یعنی هر جا می رفتی گندم مزد می دادند .


 


_ اسم ده چی بود ؟


 


 اسم ده را هم گذاشت ولی آباد . اسمش را هم خودش گذاشت و من هم تا بودم همان بود .


 


آب و این ها را راه انداخت و این ملک را تا دل کویر برد در زمان خودش


 


حتی او اولین کسی بود که ترکتور را به آن مناطق آورد. یادم  می آید که تراکتوهایی بود که چرخه لاستیک نداشتند . از این پنجه ای ها ، آهنی ها داشتند این ها را کرایه می کرد . نمیدوانم از کجا


 


ولی می آورد که شخم بزنند. دیس بزنند . این ها خرمن بکوبند . این ها را استفاده می کرد و بعد ها یک تراکتور خرید. آن موقع هم پول های اربای این ها که پس نمی داد . همین کارها می کرد. و این مامور بود که برای همه بکند شخم را جز کار خودش می دانست . مثلا کارها دسته جمعی باید انجام می گرفت . اگر یک زمین معینی باید صاف می شد هرکسی مثلا سه هکتار داشت و همه باهم کار میکردند . این سه هکتارصاف می شد تمیز می شد . جوی هایش کشیده میشد . همه این کارها را می کرد و بعد می گفت : حلا ببین این سهم تو است . این هم مرز تو ... این هم مرز تو ...


 


حالا بروید توی مال خودتان کار کنید . اینجوری بود . مثلا لایروبی جوی ها ،  جوب با بیل انجام می شد . آن موقع هم بیل داشتند و این ها . این معلوم می کرد که در سال مثلا دوبار نوبت لایروبی این جوی بود . از جولی قنات مثلا تا سه کیلومتر ، پنج کیلومتر ... این روزهای معینی از سال که کم کاری بود و زمستان و این ها ، مال این کار بود . همه بایدجمع می  شدند . 24 نفر و بعد بیل به دست دسته هایشان هم معلوم و خودش هم تقسیمشان می کرد و مینشانیدشان و می زدند و می رفتند و این لایروبی را انجام می دادند برای جمع . همه چیزش این طوری بود بلا استثنا .


 


اصلا کارش همین بود . وقتی دختر ها بزرگ می شدند ، پسرها بزرگ می شدند خودش خواستگاری  می کرد . خودش جوش می داد خودش عقد می کرد و خودش می فرستاد خونه . خودشم عروس می گرفت براشون . کار باخودش بود . آقای فلانی بیا ببینم امشب جمع بشید میخواسم بریم خونه فلانی


 


عقدکنون . نمیدونم شیرینی خوونه هی هی راه می انداخت و مام می کرد ما جرا را


 


واقعا حال اینجوری داشت ، عروسی ها تار و تنبور و این ها بود دیگه .


 


اون موقع ها مطرب و این ها می آوردند . ولی در منطقه ما از این حرفا نبود . خودش ساز و دهل چی داشت . تو ده بغلی بودن یه ساز داشتند یه دهل ...


 


می گفت بیاید یه ساز دهل بزنید . همه را صدا کردید برید . اینم مال جوان ها . برید دیگه تا بتونم بگم ، همه اینقدری هم که این تعیین می کرد می زدند و می رفتندو السلام تموم بود . دیگه ذکر صلوات و تمام . ماجرا تعطیل می شد . عروسیش این جوری بود مردم رو راحت می کرد . اولا خرید عیدشون خودش می کرد یه چیز عجیبی بوداونجا . مثلاهرکجا می رفتی شیرینشون مثل هم بود همه رو یکجا خریده بود پخش می کرد . همه رو جمع می کرد بعد به همه خانواده ها سر می زد . تو اون ده تا ظهر تمامش می کرد فردا صبح می گفت چرا کارتون مونده نمیرید سراغ کارهاتون . بیدارشون می کرد . آخه تون موقع تا 13 این طورها که کسی نمیرفت سرکار. اون همون صبح همه دید بازدید رو تمام می کرد . هیچ کس حق نداشت بنشیند . باید با این راه می رفتند  . این راه می رفت خونه به خونه ، هیچ خونه ای نبود نرود


 


_ پدرتان چند تا فرزند داشت چند تا دختر چند تا پسر ؟


 


قبل از ازدواج با مادرم با یک زنی ازدواج کرده بود که از او چهار پسر داشت . به دلایلی با هم تفاهم نداشتند طلاقش را داد .


 


چهارتاپسر پهلوی خودش بود . اما اون زن را زیرپوشش داشت تا آخر عمر . بهش می رسید بعد با خانواده مادر ما که اون ها هم از مهاجران زواره اردستان بودند آشنا می شه و مادر ما رو به زنی میگیره  . از مادر ما دوتا پسر داشت دوتا دختر . جمعا هشت تا بچه داشت . و همه هم با هم زندگی می کردیم .


 


_ مهندس صاحب زمین ها چه ارتباطی با روستا داشت ؟


 


دخالتی در ده نداشت کارها را به پدرم واگذار کرده بود . آدم خوبی بود واقعا آدم وارسته ای بود


 


ما همیشه خاطرات خوشی ازش داشتیم پیرمردی شاید هشتادساله بود . خونشون تو این خیابون جمهوری فعلی ؛ ایستگاه مسجد سجاد بود اصلا این ها پایه گذار اون مسجد سجاد بودند این جور وزین بودند


 


_ پدرتان دیدگاهش نسبت به حکومت چگونه بود ؟


 


حدود سال های هزارو سیصدو مثلا سی و دو( 1332)  سی و سه ( 1333 ) مباحث مصدق و این ها بود ما که بچه بودیم نمیفهمیدیم بعد ها شعری ازش دیدم ، یا قصیده ای دو صفحه ای که مصدق رو در زمان مصدق به بازی گرفته بود این طوری شروع میشد


 


ای مصدق چون پتو یار وفادار تو شد


 


گرم سرتاپای تو مانند بازار تو شد


 


 


 


همین جورمیگه میگه ، گنده‌اش میکنه . بعدن میکوبه تو سرش تا اون ته . یعنی می فهمید مسئله رو


 


یه کلیاتی داشت ؛ نتوست چاپ کنه . ارتباط زیادی با قم داشت ماهی دو سه بار قم می رفت . کسانی را در قم داشت . وجوهات رو می برد مسایل را حل می‌کرد می‌آمد


 


_ آن اطراف پاشگاه ژآندارمری بود؟


 


در باقرآباد یک پاشگاه بود . فرمانده گروهان ژاندارمری باقرآباد بسیار مرد خوبی بود و به پدرما خیلی اعتقاد داشت . اینجاها نمی آمد مگر بااجازه . خودش حسینیه بسیاربزرگی داشت . روز تاسوعا دستههای عزادار مهمانش بودند. توان نداشت شام بده . خیلی مردم دوستش داشتند . دسته ای عزادار نبود که روز تاسوعا سری به حسینیه ای ایشان نزند انسان خیلی والایی بود .


 


_ درمسایل و اختلافات و دعواها پاسگاه دخالت داشت ؟


 


 


به هیچ وجه ! اصلا در منطقه ما اتفاقی نمیافتاد کسی مزاحم کسی نمی شد .قتلی ، جعلی ،دزدی هیچ چیز واقع نمیشد تا پاسگاه دخالت کنه . ما دو سه تا دزد قهار بیرن از منطقه داشتیم . این ها همیشه می گفتند : ماها طرف سرزمین این حاجی نمیریم .


 


یکی از برادرهای ما خیلی رشید ، گردن کلفت و خوب بود. یک اسب برای این خریده بود دشتبان


 


دشتبان بود ، می رفت . بازرس ماجرا بود من یادم می آید که بعضی وقت ها شب این را بیدار می کرد و می گفت چه جور دشتبانی تو هستی؟ پاشو برو ببین چه خبر است . بیرونش می کرد که برود بیابان ها را با چوب و این ها بگردد مثلا چه خبر است . این طوری بود برخوردش . یعنی واقعا یک چیز خود کفایی بوجود آورده بود . فرمودید پدرتان شعر می گفت . کتاب شعر هم می خواند؟


دوست داشت ولی بیش از مکتب نخوانده بود . بعضی وقت ها می نشست  و می نوشت . یک کتاب را آن موقع چاپ کرد اولین کتابش بود به اسم  * ماتمکده عشاق * . که همه اش از ابتدا تا انتها مدح و مناقب ائمه اطهار است و بخصوص در بخش حضرت امام حسین ( ع  ) نوحه و مصیبت و اینکه هفتاد و دوتن را بنام و هرکدام را هم یک شعری زیرشان . بخش بزرگی از این کتاب این است. حدود سیصد و چهل ؛ پنجاه صفحه و همه اش هم شعر است .


 


_ از رابطه خودتان و پدر بگویید ؟


 


 یک دفعه آقای مهدویان ( مسوول فرهنگ منطقه ) از او پرسده بود که حاجی توی این پسرهایت فکر می کنی چه کسی خیلی خیلی باهوش و خیلی خوش قریحه است ؟


 


یعنی اگر پا می داد یک کسی می شد؟ من داشتم توی خاک ها بازی می کردم . گفت : آی منصور بیا ببینم . آمدم گفت که این !


 


بازیگوشی کردم این در را گذاشه بودند سینه یک درخت نارونی داشتیم تنومند وخوب که خیلی سبز کرده بود آنموقع آن محیط را . من نمیدانم تنم خورد به این درب و درب افتاد شیشه هایش شکست . تنها موردی است که من را کتک زد یعنی خیلی ناراحت شد عصباینی شد چون درب مال خودمان نبود بعد من را یک دوتا چک م زد من قهر کردم و رفتم توی مدرسه توی یک اطاقش نشستم یادم می آید که مادرم امد من را آورد و دیدم که آن گوشه روی تپه ایستاده دارد زیر چشمی نگاه می ند . خیلی ناراحت می شد که من چرا اصلا این را زده ام و همین برام بس بود .


 


یعنی همین که آن ته روی یک تپه ایستاده و دارد مرا نگاه می کند برای من بس بود دیگر . همین و بیشتر هم نمیکرد حالا اگر هم میخواستیم بیشتر نمیکرد.


 


یک چنین حالات عجیبی . این پایه کار ما بود .


 


_ روستا مدرسه داشت ؟


 


بله . پدرم یک مدرسه ای ساخته بود بغل خانه مان . مدرسه شش کلاسه ای بود که همانجا همه مان درس میخواندیم اصلا وقتیکه مدرسه ساخت مدرسه در آن منطقه نبود و بچه هایی که کلاس اول می آمدند گاهی 15 سالشان بود نره غول هایی می آمدند ولی گفته بود گفته بود که همه باید بیایند و درس بخوانند . معلمش را هم پیدا کرده بود مدیر  درست کرده بود و به معلم در همانجا جا داده بود . آدم آورده بود . همه راهم خودش خانه می داد و دیگر مرز بسته می شد و حق نداشت که بیرون برود . ما همانجا هم درسمان را یک مقدار خواندیم و تا شش ابتدایی همانجا بودیم تا روزی که کشته شد.


 


 _ چه کسی؟


پدرم


_ چه طور کشته شد؟


 


من 1327 به دنیا امده ام. من بچگی یتیم شدم . 10 سالم بود که پدرم از بین رفت .


 


_ خدا رحمت کند پدرتان را ، بعد از فوت ایشان شما چکار کردید؟


تا ششم را در همان مدرسه بودم بعد برای ادامه تحصیل می رفتم باقرآباد که بیش از شش کیلومتر با ده ما فاصله داشت. فکر کنم 12 سالم بود ماه رمضان روزه می گرفتیم . صبح  های خیلی زود ، بعد از اذان راه می فتادم می رفتم برای مدرسه . هرکاری هم میکردن توی خانه که زوده نرو یک دنده بودم گوش نمی کردم توی تایکی می رفتم به طرف مدرسه یادم  می آید یک روزی از روی آن پل باقرآباد رد شدم قطعا 6 کیلومتر بیشتر است . تازه مردم داشتند می آمدند بیرون از خانه ایشان هوا روشن شده بود من رسیده بودم تند میرفتم و یادم می آید کی بود می شناخت ما خیلی تعجب کرد که تو این موقع صبح اینجا روی این پل چه کار میکنی ؟ تو دیشب اینجاها جایی بود ؟ که حالا اینجایی و داری می روقی . اکثر در مدسه را صبح ها من باز می کردم و خیلی وقت ها خانواده فراشمان را من بیدار میکردم .


 


 


 


_ پیاده می رفتید و می آمدید  ؟


 


بله پیاده . یادم می آید یک دفه یک ناظم قل چماق خوبی داشتیم . این بچه هایی که دیر می آمدند ...


 


زنگ می خورد می آمدند یک روز جمع کرده بود . من را اورده بود. نشان می داد و می گفت : می دانید این از کجای دنیا می آید ؟ این می آید اینجا سرکلاس است . شما لامصب ها ازاین پشت نمیتوانید . بگیرید بینم دست هایتان را . می زد. می کوبید. یک همچین حالی داشتم. بعد چون راه می رفتم درس میخواندم می دیدم توی چاله می افتم از راه بیابان می رفتم . کم کمکمک یک را ( هرزرو)  برای خودم درست کرده بودم . از یک جا راه می رفتم . این جوری که میخواندم این سفیدی زیر پایم بود اگر کج می رفتم ، سعی میکردم به سفیدی خودم را جور کنم و می فتم یادم می آید دبیری داشتم که می گفت شعرهای کتاب را باید حفظ میکردم.


 


یکی ، دوتا از دبیرها هم سفارش کرده بودند روی ریاضی ، که تو ریاضی را معلوم است می خوانی مساله را می روی همین جوری فکر میکنی حل میکنی ، آن وقت می خواهی بنویسی اشتباه می کنی توضرب و تقسیم و و فلان و این ها .سعی کن بنشینی و بنویسی . چون من هندسه ، حساب ، ریاضیات و این ها را هم راه می رفتم و می خواندم . مساله را من راه می رفتم برای خودم حل می کردم و می رفتم ( اینجوری بودم , اخلاقم این بود )


 


خیلی سال های سختی بود . گذشت دیگر یادم می آید ؛ یکدفعه ( حالا همیشه برایمان می گویند ) برادرم ( خوب پول هم نداشتیم ) یک دوچرخه برای من خرید ، خیلی کهنه بود این راه طولانی را من سوار می شدم ، وسط راه پنچر می شد سرش در می رفت ، ته اش چنین می شد باید من این را دوش می گرفتم و می رفتم داشتم درس ام را میخواندم ، این چی چی است دیگر گردن ما انداختند ؟ هردفه هم می آمدم این نخی ، کشی ، چیزی ور می داشت بهش می بست ، می گفت : درست شد ، سوارشو. باز می رفتم وسط راه من را می گذاشت دیدم راحت بودم دوچرخه میخواستم چه کار؟


 


یک روز آمدم خانه ، خیلی خوش  وبش کنان خوب خیلی با ایشان خوش وبش کردم کلنگ را خواستم ، کلنگ را بهم دادند. تیشه و هرچیز گنده ای که داشتیم گرفتم ، رفتم وسط حیاط که تا این ها به من برسند تمام بشود یک لحظه افتادم به جان دوچرخه . زدم تیکه تیکش کردم تا این ها آمدند بفهمند ، دیگر قابل درست شدن نبود. حل شده بود ماجرا ، تا اینها خودشان را به من برساننددوچرخه اثری ازش نمانده . راحت شدم ، دیگر راحت شدم.


 


خیلی سال های سختی بود ، سرماهای سخت ، سال های سخت ، برف بوران . یک بار یادم می آید که از ماشین پیاده شدم ، آن موقع دبیرستان می رفتم. بعد ازهمین پل باقرآباد از جلوی ژاندارم بود.پیرمردی شاید گروهبان یک یا دو پیرمردی قدیمی بود . برف شدیدی هم باریده بود و به من سفارش کرد نرو این راه را. بیا امشب خانه ما بمان ، گفتم: من مادرم منتظراست. نمیتوانم که نروم هوا داشت تاریک می شد . من راه افتادم این راه را آمدم . همه کوه و کمر و تپه بود . خیلی راه بود.این ها دلواپس شده بودند. صدای زوزه گرگ شنیده بودند. بعد بلند شده بودند با یان جیپشان راه افتاده بودند توی این بیابان .. راه نداشت که ، یک مقدار آمده بودند. گرگ را هم دیده بودند. من را هم نوک تپه دیده بودند. نه صدایشان به من رسیده بود ، چون بوران و این ها بود و نه توانسته بودند این گرگ را یک کاریش بکنند ما رفتیم خانه . فردای آن روز، روزی بود که من با آن دبیرمان می آمدم . از اینجا نمی آمدم مثلا از آن قرچک جهبجا می شدم . این ها دو روز من را ندیدند روز سوم با تعجب به من نگاه می کردند گفتم : چیه ؟ گفتند : ما فکر کردیم آخه تو را گرگ خورده . خیلی وقت ها صبح های زود که می آمدم توی تیغ آفتاب گرگ را میدیدم . یک جاهایی مسیرشان بود . من هم تنها این راه را  می رفتم من یادم می آید یکبار یک بوران بسیار شدیدی بود . ما کفش و این ها هم که نداشتیم . از همین کتانی ها برایمان می خریدند آن موقع کتانی هایی بود که دو تا بند داشت حدود یکسال ما بااین زندگی میکردیم . بعد در بوران شدید یک جایی را راه آهن بریده بودند تپه را از تویش راه آهن را عبور داده بودند. دره عمیقی هم آن جا بود. من مجبور بودم از آن جا عبور کنم واردی این تنگه که شدم باد توی این بدتر می پیچید من را پرت کرد توی برف و رفتم شاید زیرسه چهارمتربرف. کم کم حس کردم، دارم اصلام بیهوش می شوم نمیدانم چه جوری شد ؟ ولی بالاخره چنگ انداختم یواش یواش آمدم بالا این راه را رفتم تا رسیدم به باقرآباد. یک خانواده ای آشنایمان بود سر راه یادم می آید یک نهر آبی داشتند . این پلی هم داشت از این یادم است که رد شدم و یادم می آید از این دق الباب ها داشتند . یادم می آید که این را دو سه تا زدم دیگر چیزی یادم نمی آید خب بیهوش شدم همان جا . بعد این ها دیده بودند کی در زد. آمده بودند در را باز کرده بودند و من را برده بودند و کرده بودند لای کرسی ، دیگه خدودهای یک دو ساعت بعد ، من حال آمدم. البته تمام ناخن های پایم ریخت. همه سیاه شد و افتاد ولی خب زنده ماندیم دیگر یعنی اینجوری هم بالاخره ما رفتیم دنبال درس خواندن ، نداشتیم واقعا.


 


_ صبح تا شب مدرسه بودید ناهار را چه کار میکردید ؟


 


ناهار یک چیزی مثلا نانی ، پیازی ، گاهی یک تخم مرغ پخته ای یک همچین چیزهایی می بردیم و ناهارمان بود. صر هم می آمیدم خانه . تازه گاو گوسفند هم داشتیم . بچه ها را می گذاشتیم تابستان کار کنند. عمگی کنند. این روزگار ما بود در درس خواندن.


 


امیرسرلشکر منصور ستاری ۱۵ دی ماه ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی به شهادت رسید. یاد و نام او و دیگر شهیدان دفاع مقدس گرامی باد.


 


 پایان پیام/


گزارش از پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری


 




 

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 476
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید