به بلندای آسمان

  • 1399/02/09 - 17:08
  • تعداد بازدید: 2665
  • زمان مطالعه : 12 دقیقه

به بلندای آسمان

منصور نشست لبه پله اولی و بند کفش ها را باز کرد و مادر با سوزن جوال دوز نشست به دوختن کتانی های کهنه او. پلک هایش به سرخی میزد از بس آه می کشید و اشک نمی ریخت، مبادا که منصور ببیند و غم بر دل کوچکش بنشیند. مبادا که فکر کند کار بدی کرده و بعد از آن، لطفش را دریغ کند از کسی که به او محتاج است.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری، فرازی از کودکی شهید منصور ستاری، فرمانده آسمانی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را که در ادامه می‌خوانیم:

 

«دوچرخه اش را که دوباره پنجر شده بود، کنار دیوار حیاط گذاشت. کیفش را به اتاق برد. روی گاز چند تخم مرغ آب پز کرد، دو تا را برداشت و نشست به خوردن ناهار. برای مرغ و جوجه ها آب و دانه برد. صبح، مادر گفته بود که جلسه قرآن دعوت دارد و بافخری میرود و بعدازظهر برمی گردد. ناصر برای بردن داس به خانه آمده بود. از تو حیاط او را صدا زد: مادر هنوز برنگشته؟»

- نه. با فخری رفته اند خانه بی بی خاتون. جلسه ختم قرآن بوده انگار. 

ناصر دستش را سایبان چشم ها کرد: گاوها را ببر پشت باغ، بچرند. امروز نرفته اند صحرا.

منصور می‌دانست او داس را برداشته تا به باغچه پایین ولی آباد برود و برای گاوها، علوفه بچیند.

به گفتن «چشم» به اتاق برگشت. ناصر رفت و منصور از انبار کنار اتاق، قدری آرد توی کیسه ریخت و بی سر و صدا بیرون رفت. وقتی برگشت، ناصر رو پله ایوان نشسته بود. به دیدن او دستپاچه شد، منصور.

- الآن می برمشان. ناصر بلند شد و براق تو صورتش نگاه کرد.

- دیر شد پسر. الآن غروب می شود. می خواهی زبان بسته ها را چقدر گرسنه نگهداری؟ بجنب، راه بیفت!

به شلوار خاکستری او که گرد آرد گندم جابه جا روی آن مانده بود، نگاه کرد. کتانی‌های کهنه را پا کرده بود و جلو آن به قدر یک انگشت، دهان باز کرده بود.

- کجا بودی؟ چرا دوباره کتانی کهنه پوشیده‌ای؟!

نگاهش توی ایوان را کاوید. جلو در اتاق و زیر پله ها را باز به شلوار آردی او نگاه کرد.

کتانی‌هات کجاست؟ لباست چرا آردی است؟

منصور رد نگاه او را گرفت و شلوارش را تکاند. او دوباره پرسید و منصور زیرچشمی نگاهش کرد و به طرف اتاق رفت. ناصر صدا زد.

- اگر می خواستی چیزی بخری، به جای آرد، گندم می دادی. خودت که می‌دانی آرد کردن گندم وقتگیر است. این طوری پیش برود، زمستان بی آرد و بی‌نان می مانیم.

به دنبالش کشیده شد و آستانه در ایستاد: «اصلا حواست هست که چه میکنی؟ بیچاره‌مان نکنی حالا بگو ببینم چی خریدی؟

دانه های درشت عرق، بر پیشانی منصور نشست. چوبش را از روی رف برداشت و راه افتاد به طرف آغل، صدای ناصر را پشت سرش شنید.

- زود برگرد، زبان بسته ها را تا شب نگه نداری بیرون از آغل.

منصور گاوها را هی می‌کرد و از خانه بیرون می رفت و «قندی» جست و خیز کنان، گاهی جلو می افتاد و گاه پا به پای منصور، به طرف چمنزار پشت باغ می رفت.

کتاب علوم تجربی» هم تو دستش بود که تا هوا تاریک نشده، برای امتحان کلاس فردا، درس بخواند. گاوها که در چمنزار مشغول چریدن شدند، او نیز پای سایه درختی دراز کشید به خواندن کتاب و تا برچیده شدن بساط آفتاب، درس خواند.

قندی کنارش لمیده بود و گاه دست یا پیشانی او را می لیسید و آرام ماغ می کشید. به خانه که برگشت، کتانی‌های خاکی و سوراخ را زیر پله‌های ایوان گذاشت و به اتاق رفت. مادر برایش چای ریخت و به آشپزخانه رفت وضو گرفت و خواست به اتاق برگردد که چشمش به کتانی های منصور افتاد. توی اتاق آمد. منصور گوشه اتاق تکیه به دیوار داده و پلکهایش از خستگی، بر هم افتاده بود.

منصور جان! چای یخ کرد مادر.

حبه قندی در دهان گذاشت و جرعه ای نوشید. یخ بود و تلخ. استکان را به سینی برگرداند. مادر برای شام نان و پنیر و سبزی و انگور آورده بود. میل نداشت. بلند شد که بخوابد. مادر زیر چشمی نگاهش کرد.

-کتانی های نو را کجا گذاشتی مادر؟!

منصور خمیازهای کشید و رختخوابش را پهن کرد. آن طرف فخری عروسک پارچه ای اش را بغل زده بود و موهایش را نوازش می‌کرد. مادر دوباره پرسید و منصور دراز کشید تو رختخوابش.

- زیر پله گذاشتم.

خواست بگوید آنجا که فقط کفش کهنه‌هات هست. پا پی نشد و منصور دراز کشید و زود به خواب رفت. مادر به چال زنخدان روی چانه او نگاه کرد که شباهتش را به حاج حسن، دو چندان می کرد. پتو را آرام روی او کشید و رختخواب خودش و فخری را هم انداخت. به صدای در، از پنجره بیرون را نگاه کرد. ناصر بود. بلند شد که برایش نان و پنیر و انگور بیاورد. ناصر از صدای منظم نفس های فخری و منصور دانسته بود که هر دو خوابند.

- شام نمی خواهم. دستت درد نکند. سیرم.

مادر پای صحبت های ناصر نشست که درباره کمی محصول بود و از اینکه باید یکی دو تا از گاوها را بفروشند تا زمستان را بگذرانند، حرف

می‌زد.

- خدا بزرگ است مادر. هر کاری که مصلحت است انجام می دهیم. غصه نخور!

ناصر نشسته بود کنار رختخواب مادر و خواب آرام منصور را تماشا می کرد.

-کی برگشت؟

مادر نگاه چهره منصور کرد که از این پهلو به آن پهلو غلتید.

- غروب شده بود که آمد. شام هم نخواست بچهام. عصری چند لقمه خورده بود انگار از وقتی مدرسه ها باز شده، خیلی خسته می شود. از مدرسه می رسد، می رود صحرا. صدایش در نمی آید، اما می فهمم که جان به تنش نمی ماند بچه ام.

ناصر پس کله اش را دست کشید.

- همه مان کار می کنیم. برای اینکه چرخ زندگی بچرخد، هرکداممان مسئولیتی را گردن گرفته ایم. راستی نفهمیدی آرد را برای کی برده بود؟

مادر ابرو بالا انداخت.

- خبر ندارم. فقط...

صدایش را پایین آورد و سر در گوش ناصر گفت، «فقط کتانی‌هایش نیست. گمان می کنم کفش هاش را دزدیده‌اند.»

ناصر گلو صاف کرد و فکری شد.

- همان کتانی های پاره را می پوشد. معلوم نیست کفش نو را چه کار کرده است!

نور مهتاب تو اتاق را روشن کرده بود. فخری تکانی خورد و رو برگرداند. مادر انگشت‌های آفتاب خورده و کار کرده اش را در هم گره زد.

حتما با کتانی ها رفته صحرا سرش گرم کتاب خواندن شده، یکی از پایش درآورده و رفته و او نفهمیده؛ 

ناصر خندید، بلند. طوری که منصور بلند شد. توی رختخوابش نشست و دستی به پلکها کشید. از پنجره آسمان را کاوید که هنوز صبح نشده. دوباره دراز کشید. مادر هم لیش به خنده باز شده بود. 

- آخر ندیدی که وقتی کتاب می خواند، دنیا را آب ببرد، او را کتاب می‌برد؟ همیشه وقتی گاوها را می برد چرا، یکی دو کتاب با خودش می‌برد.

دیده بود از وقتی لغتنامه و راهنمای انگلیسی را خریده، هر جا میرود این کتاب ها را هم با خود می برد.

- اما مادر، هر چقدر هم حواسش پرت کتاب و درس باشد، آن قدر نیست که کسی بیاید و کتانی را از پایش درآورد. مگر اینکه آن را خودش از پایش درآورده باشد مادر دستی به زانوهای دردناکش کشید.

.... - تا وقتی روز باشد و چشم منصور ببیند کتاب می خواند و حواسش هم به دور و اطرافش نیست. پارسال یادت است نشسته بود به کتاب خواندن،. غروب که شده بود خود گاوها برگشته بودند. خانه؟!

ناصر خندید و بلند شد. از دست این بچه!

او که به اتاقش رفت، مادر هم سر به بالش گذاشت و در نور مهتاب که از لای پرده تو اتاق افتاده بود و چهره منصور را روشن می کرد، به او خیره ماند. راستی نفهمیدی آرد را برای کی برده بود؟ «صدای ناصر تو گوش مادر پیچید. نمی دانست، اما می دانست که خلق و خوی منصور شبیه حاج حسن است و هرچه بیشتر می گذرد و بزرگتر می شود، بیشتر به او می ماند. شب از نیمه گذشته بود و خواب به چشمان مادر نمی آمد. فکر کرد لابد کفشهایش را هم به کسی بخشیده است. آه کشید و چشم بر هم گذاشت، شاید خواب به پلکهای خسته اش بنشیند و دمی بیاساید. نشد. از این پهلو به آن پهلو چرخید.

به صدای اذان صبح، وضو گرفت. منصور هم بلند شد. دستی به پلکهای پف کرده اش کشید. وضو گرفت و ایستاد به نماز

سر سفره صبحانه، مادر برایش لقمه ای گرفت. بخار از لیوان چای به هوا برمی خواست. ناصر هم با دست و روی شسته به اتاق آمد. نشست سر سفره.

- سلام.

مادر و منصور جواب او را دادند و منصور قدری کنار رفت. ناصر دست رو شانه او گذاشت و لقمه ای به دهان منصور بلند شد به پوشیدن لباسهایش. کیفش را برداشت و پا برهنه پا به ایران گذاشت. ناصر از لای در او را پایید.

- قرار بود کفش کهنه‌ها را صحرا پات کنی و کتانی های نو را تو مدرسه... منصور بند کتانی هایش را بست.

- یکی از همکلاسی هایم می خواست برود میهمانی، امانت دادم به او.

ناصر به مادر نگاه کرد و بعد جلو در ایستاد.

- چند روز دادی امانت؟ منصور بلند شد.

- داداش، با دوستم شریک شده‌ام. یک هفته او کتانی را پاکند و یک هفته من

مادر ناصر را کنار زد و لبه ایوان ایستاد.

- اگر کفش‌هات را دزدیده اند، راستش را بگو مادرجان. ترس ندارد که. منصور سر پایین انداخت. لب‌ها را جمع کرد و چال چانه اش عمیق تر

شد.

- راست بگویم، دعوام نمی کنید؟ ناصر تنه اش را به دیوار تکیه داد.

- نه، بگو.

منصور نگاهی به نوک جورابش که از سوراخ کوچک جلو کتانی پیدا بود، انداخت.

- پسر خاله همکلاسی‌ام از تهران آمده. به او گفته تو دهاتی هستی که کفش‌هات پاره است. من هم کفش‌های نو را دادم به او که پیش فامیلشان خجالت نکشد.

ناصر سر تکان داد.

- هیچ میدانی سی کیلو گندم فروختم تا آن کفش را برای تو خریدم؟ مادر لبش را زیر دندان گرفت و اخم کرد..

- برو تو ناصر. دست خودش نیست. مثل بابات است که هرچه داشت، بذل و بخشش می‌کرد.

از پله های جلو ایوان پایین رفت. دست رو موهای نرم منصور کشید. - کفش های خودت که پاره است عزیز دل منصور که سر فرو افکنده بود و دست زیر چانه داشت، خندید. - شما بدوز شان که پاره نباشند. - در بیاور که بدوزم

منصور نشست لبه پله اولی و بند کفش ها را باز کرد و مادر با سوزن جوال دوز نشست به دوختن کتانی های کهنه او. پلک هایش به سرخی میزد از بس آه می کشید و اشک نمی ریخت، مبادا که منصور ببیند و غم بر دل کوچکش بنشیند. مبادا که فکر کند کار بدی کرده و بعد از آن، لطفش را دریغ کند از کسی که به او محتاج است.

فخری یک گل آفتابگردان پر از تخمه چید و به اتاق آورد. سفره باز بود و مادر پوره سیب زمینی و بشقاب و نان را آورد. در اتاق ها باز بود و خنکای پاییز، برگ درختان سیب و گردوی گوشۂ حیاط را تکان می داد. منصور با دور چرخه آمد تو. دوچرخه اش را جلو در انداخت.

از پله های ایوان دوید بالا. کیفش را انداخت و نانی برداشت و به همان سرعت که آمده بود، از در بیرون رفت. فخری قدری نگاه کرد و دوباره مشغول جدا کردن تخمه های آفتابگردان از دل گل زرد آن شد. ناصر روی بام، سوراخ و سمبه ها را سیمان می ریخت که زمستان، نم برف و باران به سقف اتاق، نشست نکند. به صدای پای منصور، سر خم کرد و تو کوچه را پایید. منصور، نان در دست می دوید سر خیابان. مادر از آشپزخانه سرک کشید: «پس منصور کجا رفت؟!

ناصر دوغاب را ریخت دورادور بام و آمد پایین. دست و رو شست و نشست پای سفره. فخری کمک مادر، ظرف ماست و قاشق آورد. منشور برگشت، نفس زنان و خیس عرق. کیفش را از جلو در اتاق برداشت و روی وفی گذاشت. مادر سر تا پایش را طوری نگاه کرد، انگار مدت هاست او را ندیده و از دیدنش سیر نمی شود.

- هوا که گرم نیست. چقدر دویدی که این طور عرق کردهای مادرجان؟ منصور شانه بالا انداخت و نشست سر سفره. قاشق را که برداشت، ناصر زیر چشمی نگاهش کرد.

- نان را کجا بردی؟

منصور اخمی به پیشانی نشاند. نگاهش از ناصر به چهره مادر چرخید و شانه فرو افکنده، سکوت کرد. مادر تعجب کرده بود.

ناصر دوباره به منصور اشاره کرد. - به دو آمد و نانی برداشت و برد. نگاه منصور کرد. - حرف بزن برادر. نانی را که بردی، به کی دادی؟

منصور با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد. نگاهش به انگشت های پینه بسته ناصر ماند.

- یکی از همکلاسی هایم.....

- همکلاسیام سر کلاس دل درد گرفته بود و گریه می کرد. پرسیدم: چی شده؟ گفت: دو روز است نان نداریم.

مادر آه کشید. تو بشقاب پوره سیب زمینی پر کرد و جلو ناصر گذاشت و بعد بشقابی برای منصور.

منصور به نان های انباشته توی سفره نگاه کرد. هرچند روز یکبار، مادر آتش به تنور می انداخت و نان می پخت

- ما این همه نان داریم. یکی برای دوستم بردم. کار بدی کردم؟

فخری که عروسکش را رو زانو گذاشته بود، خندید. دلش از مهربانی منصور پر از اشتیاق میشد.

- مثل باباست، مادر. قطره اشکی از زیر چانه مادر فرو چکید. - کار خوبی کردی پسر جان. خدا حفظت کند منصورم.»

 

 

امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

پایان پیام/

 
  • گروه خبری : عمومی,اسلایدر,زندگی نامه,مقالات و دست نوشته ها,همسنگران شهید
  • کد خبر : 273
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید