به آقا قول دادم

  • 1399/02/08 - 11:06
  • تعداد بازدید: 2321
  • زمان مطالعه : 16 دقیقه

به آقا قول دادم

شهید ستاری به واقع معماری آینده نگر برای سیستم پدافند هوایی كشور بود با راه اندازی تأسیسات و امكانات جدید تعمیر و نگهداری و ... توان نگهداری نیرو را تقویت و به چندین برابر قدرت قبلی ارتقا داد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، سرلشگر شهید منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش، برای پدافند هوایی ارتش یک هدیه آسمانی ارزشمند بود و تا آخرین روز زندگی خود برای ارتقای این ارگان مهم لشکری از هیچ تلاشی فروگذار نبود.


در خاطره ای که روزهای پایانی شهید ستاری نقل شده است، تلاش بی شائبه و خستگی ناپذیری شهید به اثبات رسیده است.


میدان ورزش هنرآموزان نیروی هوایی در مسیرش قرار داشت. هر روز صبح زود هنرآموزان به آنجا می آمدند و به صورت گروهی ورزش می کردند. تیمسار از کنار آنها که می گذشت و غرق تماشا می شد.


از ماشین پیاده شد و به کنار میدان ورزش رفت. هنرآموزان با حرکات زیبای «عبور از موانع» چشم هر بیننده ای را خیره می کردند. تیمسار محو تماشای آنها شد. حتی آمدن تیمسار میرزا و احترام گذاشتن او را متوجه نشد. میرزا سلام کرد. تیمسار سر برگرداند و با لبخند گفت: کی آمدید؟


میرزا گفت: «همین الان » و سپس کارهایی را که درباره ورزش و تغذیه هنرآموزان انجام داده بود، به تیمسار گزارش کرد.


***


صبح زود بود و پرسنل دفتر فرماندهی هنوز به سرکار خود نیامده بودند. تیمسار نامه ها را روی میز سرهنگ شریفی، گذاشت و نامه دختری را که از او کمک خواسته بود، جدا کرد و روی آن نوشت: خانم نیکزاد، همین امروز این نامه را پیگیری و نتیجه را گزارش کند.


با عجله از اتاق خارج شد تا به جاهایی که برای بازدید انتخاب کرده بود، برود و ساعت ۹ صبح برای پرواز خود را به فرودگاه دوشان تپه برساند.


قرار بود، تیمسار ستاری با تیمسار صادقپور که استاد خلبانش بود، سفری به منطقه کوشک نصرت قم داشته باشند، اما صادقپور به رغم اینکه از روز یک شنبه برای این پرواز برنامه ریزی کرده بود، به علت مه آلود بودن هوا مایل نبود این پرواز انجام گیرد. برج مراقبت دید خلبان را کمتر از دو کیلومتر گزارش کرده بود. لذا به سرهنگ شریفی، آجودان فرماندهی زنگ زد و گفت: به علت دید کم فرودگاه، فعلا پرواز مقدور نیست. به تیمسار بگو منتظر بمانید تا هوا بهتر شود.


چند دقیقه بعد، تلفن به صدا درآمد. صادقپور گوشی را برداشت. سرهنگ شریفی با عجله گفت: تیمسار بدون تماس با ما به فرودگاه دوشان تپه رفته و در رمپ منتظر شماست.


صادقپور به تکاپو افتاد که در این وضعیت چگونه از برج مراقبت مهرآباد اجازه پرواز بگیرد. بعد از اندکی فکر کردن با برج مراقبت تماس گرفت و گفت که می خواهد برای تهیه گزارش وضعیت هوا، پروازی را انجام دهد.


برج مراقبت اجازه داد و او بلافاصله به طرف هواپیما دوید و از فرودگاه قلعه مرغی به پرواز درآمد و در دوشان تپه روی باند نشست. هنوز تیمسار نیامده بود. صادقپور حدود ۲۰ دقیقه منتظر ماند تا اینکه تیمسار ستاری به باند آمد و با خنده گفت:


همه چیز که رو به راه است؟


صادقپور گفت:


حالا نمی شد، امروز را منصرف می شدید؟


تیمسار گفت:


می شد، ولی باید همه برنامه هایم را به هم می ریختم.


هر دو خندیدند و در کابین هواپیما نشستند. تیمسار هواپیما را روشن کرد و برای پرواز با برج مراقبت تماس گرفت. برج به علت ترافیک سنگین فرودگاه مهرآباد آنها را حدود ۴۵ دقیقه منتظر نگه داشته بود و اجازه پرواز نمی داد.


صادقپور دوباره با برج تماس گرفت و گفت: اجازه پرواز بدهید، ما روی آسمان فرودگاه منتظر می مانیم تا مهرآباد اجازه خروج بدهد.


برج موافقت کرد. تیمسار هواپیما را روی باند دواند. دسته های کلاغ سرتاسر باند را پوشانده بود. تیمسار لحظه ای هواپیما را متوقف کرد. صادقپور گفت:


کلاغ حیوان باهوشی است. سریع می گریزد، شما پرواز کنید. هواپیما به پرواز درآمد و به سمت منطقه کوشک نصرت اوج گرفت.


تیمسار طبق معمول در پرواز از فراز حرم امام (ره) می گذشت، آن روز نیز چرخی زد و از بالا به حرم نگریست و گفت:


صادقپور! حرم امام را ببین، یک دنیا عشق و ایمان در آن پایین آرمیده است.


سپس مسیر را به سمت ۲۱۰ درجه از بالای کهریزک به سمت کو شک تغییر داد. از کهریزک به بعد، هوا صاف شده بود و دریاچه نمک از دور پیدا بود. تیمسار گفت:


دیدن دریاچه از بالا خیلی زیبا است! برویم ببینیم آب آن در چه وضعی است. صادقپور هیچ می دانی که این دریاچه از هرگونه آلودگی و ناپاکی به دور است. این همه زلالی آب، این همه سپیدی نشان دهنده قداست این خاک است. در یک حاشیه اش حضرت معصومه (س) و در حاشیه دیگرش مردی از سلاله پاکشان آرمیده است.


تیمسار بعد از اندکی گشت زدن بر فراز دریاچه به کوشک آمد و هواپیما را روی باند نشاند و بازدید را شروع کرد.


بازدید از کوشک تا ظهر طول کشید. تیمسار و صادقپور بعد از خواندن نماز و صرف نهار به تهران پرواز کردند. در تهران، پرسنل فرودگاه قلعه مرغی منتظر تیمسار بودند. تیمسار هواپیما را فرود آورد. او در نظر داشت که از دانشکده پرواز و موزه نیروی هوایی بازدید کند. از فرمانده پرسید:


همه آماده اند؟


او پاسخ مثبت داد. تیمسار متوجه شد پرسنل به علت اینکه منتظر آمدنش بوده اند تا آن ساعت نهار نخورده اند، لذا از فرمانده پرسید:


بچه ها نهار خورده اند؟


فرمانده گفت:


قربان مشکلی نیست. بعد از بازدید می خورند.


تیمسار گفت:


به بچه ها بگو همه بروند نهار. من این جا هستم بعد از نهار بازدید می کنیم.


بازدید ساعت چهار بعد از ظهر به پایان رسید.


صادقپور برای رفتن اجازه خواست، تیمسار گفت:


بیا با هم سری به دانشگاه هوایی بزنیم، دلم نمی خواهد حادثه چندی پیش دوباره تکرار شود. باید همه چیز را خوب کنترل کرد.


انفجار دیگ بخار را می گویید؟


بله مگر یادت رفته، تعدادی کشته و زخمی هم داشتیم. بازدید ما حواسشان را بیشتر جمع می کند.


تا ساعت شش عصر، مشغول بررسی مشکلات آنجا بود. در این موقع تیمسار به صادقپور گفت:


وقتت را زیاد گرفتم. برو به کارهات برس!


ساعت هفت، هوا تاریک شده بود. تیمسار از دانشگاه به سمت ستاد نیرو حرکت کرد. در جلو آمادگاه «موتور جت » سرهنگ شمالی را دید که با شخصی در حال صحبت کردن است.


صدایش زد و گفت:


شمالی؛ آنجا چه کار می کنی؟


شمالی گفت:


با حاجی داریم صحبت می کنیم. الان می روم سر کارم.


تیمسار خیلی جدی گفت:


بعد از این دیگه، نه دوستت دارم و نه پیشت می آیم.


سرهنگ شمالی با تیمسار خیلی دوست بود. از هیچ گونه تلاشی به خاطر تیمسار دریغ نداشت. لذا از شنیدن این حرف متعجب شده بود. جلوتر رفت و گفت:


تیمسار! متوجه نشدم، چی فرمودید؟


تیمسار ستاری از پنجره اتومبیل دست به گردن شمالی انداخت و او را به طرف خود کشید و صورتش را بوسید و گفت:


مزاح بود، جدی نگیر می دانی خیلی دوستت دارم. کاش وقتی بود برای یک فنجان چای. فردا حتما هستم تا ببینم کار را به کجا رساندید.


سرهنگ شمالی مسئولیت آمادگاه موتور جت را به عهده داشت. تیمسار صبح روز چهارشنبه، سری به شمالی زد و سپس برای سرکشی به قسمتهای دیگر رفت. عصر، دوباره برگشت و شمالی را با خود برای بازدید از ساخت اتومبیل برد و گفت:


به آقام (مقام معظم رهبری) قول داده ام ماشین را تا ۱۹ بهمن آماده کنم. ولی هنوز خیلی از کارهایش باقی مانده.


شمالی گفت:


پس حالا چه کار می خواهید بکنید؟


تیمسار پاسخ داد:


باید شبانه روز کار شود.


به شعبه رسیده بودند. تیمسار از ماشین بازدید کرد. اندکی در طراحی یکی از قسمتهای اتومبیل ایراد دیده می شد. به سرهنگ نصرالله پناهی، مسئول ساخت آن، گوشزد کرد و گفت:


این ایراد را برطرف کنید. فردا به کیش می روم و عصر که برگشتم مستقیما به این جا می آیم، ببینم چه کرده اید ...


ساعت ۱۱ شب، تیمسار از همه خداحافظی کرد و به منزل رفت.


جلسه شورای فرماندهان پدافند هوایی به مدت سه روز در کیش برگزار شده بود، تیمساری قرار بود برای مراسم اختتامیه سخنرانی کند. ساعت ۹ صبح به تیمسار یمینی، اطلاع داده می شود که هواپیمای تیمسار ستاری تا ده دقیقه دیگر در باند فرود می آید، او به اتفاق سایر فرماندهان جلسه را تعطیل کردند و به استقبال تیمسار رفتند.


هواپیمای تیمسار در باند نشست و او به همراه معاونتهای خود از آن پایین آمد و به سمت سالن برگزاری جلسه به راه افتاد.


تیمسار در جلسه دو ساعت سخنرانی کرد و چنان حرف میزد که همه از حالت حرف زدنش متعجب شده بودند. نکاتی را در باره آینده نیرو به فرماندهان متذکر شد که انگار وصیت نامه می خواند. تیمسار و همراهان او پس از صرف ناهار به مقصد اصفهان پرواز کردند.


هواپیمای «جت استار» غرش کنان در آسمان پایگاه اصفهان ظاهر شد و اندکی بعد روی باند ایستاد و تیمسار و همراهانش از پلکان هواپیما پایین آمدند. فرمانده پایگاه به استقبال آمده بود. احترام نظامی گذاشت و با عرض خیر مقدم، اعلام کرد که پایگاه برای بازدید تیمسار فرماندهی آماده است. تیمسار از همان جا بازدید را آغاز کرد. ابتدا به گردان نگهداری رفت و مرحله کار «اورهال» کردن یکی از هواپیماها را مشاهده کرد و گفت:


تلاش هایتان دارد به نتیجه می رسد.


سپس به انبارهای تدارکاتی رفت. سرهنگ شاه حیدری یک روز قبل از تهران به دستور تیمسار آمده و انبارها را برای بازدید آماده کرده بود. تیمسار یک به یک قطعات موجود در انبارها را بازدید کرد. این کار سه ساعت به طول انجامید.


بعد از بازدید، در گوشه یکی از انبارها که برای پذیرایی در نظر گرفته شده بود. تیمسار و همراهان جمع شدند.


سر میز، تیمسار میرعشق الله فرمانده پایگاه اصفهان از پذیرایی مختصر خود شروع به معذرت خواهی کرد. تیمسار یاسینی به شوخی گفت:


صبح تا شب ما را دواندید و حالا معذرت خواهی می کنید؟ میر عشق الله گفت:


هر کاری شما بفرمایید در خدمتتان هستم.


یاسینی گفت:


در اصفهان این همه جاهای دیدنی دارد. به جای این همه دواندن ما را می بردید هتل عباسی، آسمان که به زمین نمی آمد.


میر عشق الله گفت: حتما. ولی بستگی به نظر تیمسار دارد. شاید وقت نداشته باشند.


تیمسار ستاری متوجه صحبتهای آنها شد. با لبخندی گرم گفت:


شما سیدها به هم چه می گویید؟


میر عشق الله گفت:


برنامه ریزی می کنیم امشب را به هتل عباسی برویم.


تیمسار پر سید:


 چرا هتل عباسی؟!


یاسینی با لبخندی کنایه آمیز گفت:


تیمسار میر عشق الله چون در بازدیدهای قبلی ما را به جاهای مختلف اصفهان برده، این دفعه می خواهد یک شام در هتل عباسی بدهد.


تیمسار ستاری گفت:


حالا به کارهایمان برسیم، به هتل عباسی هم می رویم. مسیر عشق الله گفت:


شما امشب این جا بمانید، هر کجا بخواهید می برم.


تیمسار گفت:


کجا بهتر از همه جاهاست؟


میر عشق الله گفت:


از نظر اقتصادی، پاساژ هنر. البته پاساژ ملت هم بد نیست.


تیمسار برای اینکه مجددا بازدید را شروع بکند به تمام پرسنل رو کرد و گفت:


موافقید اول بازدید کنیم و بعد تفریح؟


سپس دسته جمعی برای ادامه بازدید به انبار قطعات هواپیما رفتند.


تیمسار وقتی قطعات را دید با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت:


بحمدالله برای اورهال کردن هواپیماهای موجود کمبود قطعه نداریم.


سپس رو به میر عشق الله کرد و گفت:


سید این جا برای من پاساژ هنر است. همه این قطعات طلا هستند. قدر اینها را باید بدانیم که برای ما افتخار می آفرینند.


در پایان بازدید گفت:


خوب این از پاساز هنر، حالا برویم پاساژ ملت را ببینیم.


میر عشق الله گفت:


منظورتان یک انبار دیگر است؟


تیمسار گفت:


اینها ثروتهایی هستند که در هیچ پاساژی پیدا نمی شود.


برق انبار بعدی اشکال پیدا کرده بود و تیمسار برای اینکه آنجا را نیز بازدید کند با چراغ قوه این کار را انجام داد و قطعات موجود را به دقت بررسی کرد.


در چهره تیمسار خوشحالی زایدالوصفی دیده می شد که برای سایرین جای تعجب بود. تیمسار رزاقی از میرعشق الله پرسید:


شما چه کار کرده اید که تیمسار این قدر خوشحال هستند؟


میر عشق الله گفت:


نمی دانم، ولی فکر کنم ایشان خوشحالی اش از بازدید خوبی است که داشته اند. ولی کسی نمی دانست که خوشحالی او از الهامی است که از شوق وصل به او داده اند.


کم‌کم خورشید بساط خودش را از دیوار انبارها بر می چید و با رفتنش سوز گزنده ای را به جا می گذاشت. تیمسار لحظه ای احساس سردی کرد، زیپ کاپشنش را بالا کشید و نگاهی به خورشید در غروب نشسته انداخت.


خورشید همانند طشت خونی از پس شاخه های استخوانی درختان نمایان بود و کران تا کران آسمان را به رنگ خون در آورده بود. این آخرین نگاه تیمسار به خورشید روز پانزدهم دیماه بود. در ژرفای نگاهش گویی از خورشید شهادت می خواست که در روز واپسین، شهادت بدهد، از رنجها و سختی های دوران کودکی اش، از مشقتهای دوران تحصیلش و از تلاشهای او برای سازندگی و اعتلای میهن اسلامی اش. از تلاشی که می بایست در عمر صد ساله اش انجام دهد ولی در ۲۶ بهار آن را به سرانجام رساند.


شهادت بدهد که چگونه بر هر یتیمی می رسید لقمه از گلوی خودش می کاست و به دهان او می گذاشت و همیشه دست نوازشگرش بر سر آنان سایبان گسترده بود.


وقت اذان شده بود. گلبانگ الله اکبر از گلدسته های مساجد به گوش می رسید. در گوشه یکی از انبارها تیمسار و همراهانش به نماز ایستادند و بعد از نماز دوباره بازدید را تا آخرین انبار ادامه دادند.


در پایان تیمسار به میر عشق الله گفت:


همه چیز مرتب و به اندازه کافی وجود داشت. إن شاءالله در بازدیدهای بعدی برای شام می مانیم.


میر عشق الله گفت:


چرا امشب نمی مانید؟


تیمسار گفت:


در تهران کار زیادی دارم. به بچه های سازنده اتومبیل قول داده ام. امشب به آنها سر بزنم.


لحن تیمسار طوری بود که دیگر میر عشق الله بیشتر از این نتوانست تعارف کند لذا به همراه معاونین خود مهمانان را تا باند فرودگاه بدرقه کرد. سایر مهمانان که همراه تیمسار بودند، یک به یک بدرقه کنندگان را در آغوش گرفتند و به گرمی از آنها خداحافظی کردند و در هواپیما نشستند.


خلبان هواپیما را برای پرواز آماده کرد و با لحظه هایی که به سرعت زمان را با خود به جلو می برد، هواپیما را به دل آسمان کشاند.


ستارگان در آن تاریکی می درخشیدند. انگار که در سوز شبانگاهی زمستان لرز برداشته بودند. تیمسار میر عشق الله با همراهانش به طرف ترمینال حرکت کردند. به معاونش گفت:


امشب هوا خیلی سرده، نمی دانم چرا نگذاشتند برای صبح پرواز کنند.


از نگاه تیمسار می شد فهمید عجله داشتند، اما شب که کاری از پیش نمی رود.


شعبه فنی روی طرح ماشین ها هم کار می کنند. تیمسار نظارت مستقیم روی این طرح دارد. حتما لازم بوده امشب سری به آنجا بزند.


تیمسار! یک چیزی را نفهمیدم. راستش را بگویم برایم ثقیل بود. هرچه فکر می کنم از آن لحظه هایی بود که هی در فکر آدم تکرار می شود. جلو چشم آدم می آید، انگار می خواهد چیزی به آدم بگوید.


نمی فهمم چه می گویی کدام لحظه؟ توضیح بهتری بده. خود من هم کلافه ام. برای خودم دلیل هم می آورم، اما راضی نمی شوم. چرا باید تیمسار عجله کند؟


موقع خداحافظی همیشه تیمسار ستاری دست می داد و یا روبوسی می کرد. این بار طور دیگری بود. وقتی برای خداحافظی در آغوششان گرفتم بوی بهشت به مشامم رسید.


مگر بوی بهشت را می شناسی؟


نه کسی یا چیزی به من فهماند. گرمی دستهای تیمسار طور دیگری بود. انگار تب ملایمی در او جاری بود. در آن هوای سرد می شد دقیق متوجه شد.


من هم شبیه احساس تو را دارم.


وارد ترمینال شدند دژبان در ورودی احترام نظامی گذاشت و گفت:


تیمسار برای هواپیمای تیمسار ستاری حالت اضطراری اعلام شده است.


میر عشق الله سریع با پست فرماندهی تماس گرفت. آنها هم حالت اضطراری را تأیید کردند. سپس به رمپ پروازی رفت. ماشین امنیت پرواز آنجا بود. تیمسار میر عشق الله به سرعت به داخل ماشین رفت و از برج، اشکال فنی هواپیما را پرسید.


پشت خط شخصی با گریه گفت:


هواپیما در جاده نایین - یزد سانحه دیده است. تیمسار نمی دانست چه می شنود.


دوباره پرسید:


چی شد؟!


هواپیمای حامل تیمسار ستاری سقوط کرد.


میر عشق الله شوکه شده بود. انگار تمام ستارگانی که تا لحظه ای پیش می درخشیدند سنگ شده و بر زمین می باریدند. سرش گیج می رفت. برایش باورکردنی نبود. مسیر هواپیما در سمت شمال فرودگاه در مسیر تهران بود، ولی در جنوب شرقی دچار سانحه شده بود.


اندکی که به خود آمد، به برج مراقبت رفت. از آن بالا شعله هایی دیده می شد که معلوم نبود، شعله سانحه است. لذا از برج پایین آمد و به همراه پرسنل فنی آتش نشانی خود را به محل سانحه رساند. نزدیک محل سانحه عده ای راه می رفتند. دلش باز شد. با خوشحالی گفت:


خدا را شکر. سرنشینان هواپیما سالمند.


اما نزدیک تر که رفتند، بچه های گروه ضربت را دیدند که به علت نزدیک بودن به محل سانحه خود را زودتر رسانده بودند. پرسنل آتش نشانی، شعله ها را که دیوانه وار زبانه می کشید، خاموش می کردند. تیمسار به طرف شعله های آتش دوید. معاونش دست او را گرفت و مانع شد. تیمسار خودش را جلو انداخت و فریاد زد:


چرا باور نمی کنید این آتش سوزنده نیست. جایی که ستاری باشد تکه ای از بهشت است.


انگار شعله های آتش که تا بیکران آسمان بالا می رفت می خواست خبر شهادت تیمسار را تا همه جا بکشاند. وقتی جنازه های شهدا را از میان لاشه هواپیما بیرون می کشیدند، تیمسار میر عشق الله جنازه شهید ستاری را از میان سایر شهدا پیدا کرد و در حالی که به شدت می گریست، گفت:


خدا رحمتت کند ای انسان بزرگ. ای که به خاطر زندگی چنان می دویدی که انگار فنایی برای آن نبود و به مرگ و شهادت آن گونه می نگریستی که انگار هر دمت و نفس کشیدنت، بازدمی نخواهد داشت.


ای پاکباز عرصه عشق، این شهادت عاشقانه مبارکت باد.


امیرسرلشگر منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


پایان پیام/


 

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 375
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید