موفقیت چشمگیر
شهید خلعتبری اطمینان داد طوری ناوچه را بزند که کشتی تجاری صدمه ای نبیند. سپس با یک فروند موشک «ماوریک» چنان به دماغه ناوچه زد که چندین متر آن را از کشتی تجاری جدا کرد و به قعر آب فرستاد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، ستوان حسین اصلانی از یاران و همراهان شهید علیرضا یاسینی معاون هماهنگ کننده و خلبان تیزپرواز نیروی هوایی است. این پیشکسوت نیروی هوایی خاطرهای از شهید یاسینی دارد که در ادامه میخوانیم:
مدت مدیدی بود با تیمسار شهید، علیرضا یاسینی آشنا بودم. اوج روابط دوستانه ما به سالهای ۶۷ و ۶۸ بر میگردد که ایشان با درجه سرهنگی عهده دار پست فرماندهی پایگاه بوشهر بود. همسر و فرزندانش را در تهران گذاشته بود تا با فراغ بال بیشتری بتواند در این منطقه محروم خدمت کند. از این جهت با تعدادی از دوستان، شبها تا دیروقت کنار ایشان و از نزدیک شاهد فعالیتهای چشمگیرش در رسیدگی به امور پایگاه بودیم.
گویی خستگی در قاموس این دلاور وجود نداشت و گاهی ما از همراهی کردن او که تا پاسی از شب تلاش می کرد، عاجز می ماندیم.
این دلاور میدان جنگ و عقاب تیز پرواز که در جنگ تحمیلی امان از دشمن بعثی گرفته بود، حال در سنگر فرماندهی، کمر همت بسته بود تا دوران سازندگی پس از جنگ را در یگان تحت فرماندهی اش آغاز کند. چنان مقتدرانه و پر تلاش به امور سازندگی می پرداخت که حیرت همگان را برانگیخته بود.
به سبب اینکه دائم در کار و تلاش بود، علی رغم اینکه بیشتر ساعات شبانه روز را در کنارش بودیم، کمتر فرصت می کردیم تا به گفتوگوهای دوستانه بپردازیم. از اینکه خاطرات جنگیاش را برای هیچ کس بازگو نمیکرد، احساس میکردم که چیزی بر سینهام سنگینی میکند.
همواره علاقهمند بودم تا چند خاطره از عملیاتهایش برایم بازگو کند. مترصد فرصتی بودم تا این کنجکاوی دیرینهام را که چون عقدهای بر دلم سنگینی می کرد، التیام بخشم. با خود همواره می پنداشتم، او که قهرمان جنگ در پروازهای برون مرزی در بین خلبانان نیروی هوایی است، چرا هیچگاه حاضر نمی شود که خاطرات جنگیاش را نه تنها با ما، که دوست و رفیق چندسالهاش هستیم، حتی با خانوادهاش در میان بگذارد.
اگر او را نمی شناختیم و نمیدانستیم که چه مأموریتهای مهمی را انجام داده است، شاید شک می کردیم که نکند، اصلا مأموریت جنگی انجام نداده باشد.
تواضع در بازگو کردن خاطرات
شبی در منزل نشسته بودیمو شب داشت به نیمه نزدیک می شد. به نظرم رسید فرصتی که در پی آن بودم فرارسیده است. قیافه ای حق به جانب گرفتم و به آرامی گفتم: راستی تیمسار! شما تصمیم نداری یکی از خاطرات جنگیات را برای ما تعریف کنی؟! چند سال است که در خدمت شما هستیم، آیا حق نداریم یکی از این خاطرات شما را از زبان خودتان بشنویم؟
چشمان پر نفوذش را به من دوخت و گفت: حسین! چه چیزی را می خواهی برایت تعریف کنم؟ من کاری نکردهام که بخواهم بازگو کنم. هرچه بوده وظیفه دوران خدمتم بوده و بس. فکر میکنم دینی بوده که باید در برابر ملت عزیزم ادا میکردم.
من که آن شب عزمم را جزم کرده بودم، با خود گفتم: امشب هر طور شده باید او را به حرف وادارم و نباید عقب نشینی کنم. لذا ادامه دادم و گفتم: درست است که وظیفهات را انجام دادهای، ولی بعضی وقتها باید همین وظیفهها را بازگو کرد تا دیگران بدانند که خلبانان ما در جنگ چه فداکاریهایی کردهاند.
خندید و گفت: شما خوب میدانی که ما از بودجه این مملکت و با پول این ملت آموزش دیده و خلبان شدهایم تا به اینجا رسیدهایم؛ دولت و ملت هزینههای زیادی را برایمان خرج کرده؛ پس هر کاری در جنگ و یا بعد از آن کردهایم، در واقع پاسخی به این خرجهاست.
- حرفت را قبول دارم، ولی آیا بهتر نیست. شما و امثال شما که با خرج این ملت خلبان شده اید، حداقل کمی از خدماتتان را بازگو کنید تا مردم بیشتر با عملکردتان آشنا شوند و بدانند که چه نقشی در جنگ داشته اید؟!
کم کم داشت از سؤال پیچ کردنم حوصلهاش سر می رفت، او که همیشه از پاسخ به این گونه سؤالها که احساس می کرد ممکن است ناچار باشد تعریفی از خود و خدماتش بکند، طفره می رفت، کمی صدایش را بلند کرد و گفت: آقای اصلانی! معلوم هست امشب چه خبر است، چرا دست از سرم بر نمی داری، اگر دنبال خاطرات جنگی هستی که من گفتم، تنها وظیفهام را انجام دادهام. اگر به دنبال خاطرات جنگی هستی، بهتر است بروید و با خانواده های کوچ کرده و آواره شهرهای مرزی مثل خرمشهر، آبادان، دهلران، قصر شیرین و ... گفت و گو کنی که با دست خالی و یا با سلاحهای ابتدایی و چوب و سنگ با لشکریان کفر و مزدور بعثی که تا دندان مسلح بودند، جنگیدند و مقاومت کردند. من و امثال من که کار مهمی انجام ندادهایم.
کمی سکوت کردم و هیچ نگفتم. پس از چند دقیقه که سکوت مطلق بین ما حاکم بود، دوباره شروع کردم: تمام حرفهایت را قبول دارم. ولی باید عرض کنم که شما پرسنل گروه پروازی هم دست کمی از آنها نداشتید، چرا که با تعدادی هواپیما که مرتب قطعات یدکی لازم داشت و در حال تحریم اقتصادی بودیم، با دشمنی میجنگیدید که پیشرفتهترین سلاحهای اهدایی شرق و غرب را در اختیار داشت؟ آیا این به منزله همان مشت خالی در مقابل آن همه تجهیزات جنگی و پیچیده دشمن نیست؟!
- بله هست، اما باید بدانی که در جنگ ما، این سلاح و تجهیزات جنگی نبود که پیروزی می آفرید، بلکه نیروی ایمان و عمل به وظیفه شرعی بود که رزمندگان ما را وا میداشت تا بیمهابا به قلب دشمن یورش ببرند. ما افراد جان برکف کم نداریم. ما در مملکت مثل شهید فهمیده در قشر بسیجی که نارنجک به خود بست و زیر تانک دشمن رفت، کم نداریم. در قشر خلبان هم کم نداریم مثل شهید عباس دوران که با هواپیمای خود به تأسیسات دشمن بعثی زد و به جهانیان فهماند که بغداد و سایر شهرهای عراق جهت اجلاس سران غیرمتعهدها امن نیست، و ...
وقتی صحبت به اینجا رسید، در دلم گفتم: دارم به هدفم نزدیک میشوم، سرانجام سخنانم باعث شد تا حدودی نطقش گل کند و ممکن است امشب بتوانم خاطره ای از خود او بشنوم. وقتی اوضاع را چنین مساعد دیدم، زبانم را کمی ملایمتر کردم و ملتمسانه از او خواستم تا خاطره ای را بازگو کند.
دوباره شروع به مقدمهچینی کرد و گفت: خاطره و یادآوری دوران جنگ علاوه بر اینکه ممکن است خوب باشد، ولی باعث ناراحتیام نسبت به از دست دادن دوستان شهیدم می شود. من که خدمتتان گفتم، قابل این حرفها نیستم که بخواهم از خودم تعریف کنم. چون من به تنهایی باعث انهدام یا بمباران منطقهای از خاک دشمن و با ادوات نظامیاش نبودهام، بلکه اگر مأموریتی هم انجام دادهام تنها من، خلبان هواپیما بودهام و در واقع پرسنل خط پروازی و نگهداری، برج مراقبت، پدافندی و... در این کار من سهیم بوده و نقشی داشته اند.
عملیات مروارید
با ظرافتی خاص میان حرفش دویدم و برای اینکه از این مقدمهگویی دست بردارد و به اصل مطلب بپردازد، گفتم: همه این چیزهایی که فرمودید، می دانم. لطف کنید بروید سر اصل مطلب. نگاهی معنادار به چهرهام انداخت و گفت: مثل اینکه امشب از کمند تو نمیتوانم نجات پیدا کنم. باشد حالا که اصرار داری میگویم. می ترسم اگر نگویم، امشب خواب را از چشمانم بگیری.
حتما عملیات عظیم «مروارید» را به خاطر داری. در این عملیات، متأسفانه «ناوچه پیکان» منهدم شد و پرسنل شجاع این ناوچه نیز به شهادت رسیدند. من به اتفاق هفت نفر دیگر از خلبانان پایگاه، مسئولیت حراست و بعضی مواقع عملیات انهدامی تجهیزات تدافعی و پشتیبانی دشمن را در اطراف سکوهای نفتی عراق به عهده داشتیم. ناگهان اطلاع دادند در اطراف اسکله بندر ام القسر، نزدیک مرز کویت در خور عبدالله چند فروند ناوچه اوزاهای عراق در کنار کشتی های تجاری مستقر شده اند و به پرسنل مستقر در اسکله کمک می رسانند.
من به اتفاق شهید خلعتبری و یکی دیگر از همکاران با سه فروند هواپیمای «اف - ۴» که مجهز به موشک «ماوریک» بود، آماده عملیات، برای انهدام تاوچه های مورد نظر شدیم. با هماهنگی که با شهید خلعتبری کرده بودم، قرار شد وی از طرف خاک کویت هجومش را آغاز کند و من نیز از دهانه فاو و خور جلو آنها را بگیرم تا خوب آنها را در محاصره داشته باشیم.
در حالی که سرگرم گفت و گوی رادیویی با حسین خلعتبری بودم، خلبان کابین عقب : هواپیمایم، مرا متوجه ناوچه اوزای عراق کرد که به آرامی از بغل کشتی تجاری جدا شده بود و . به سمت دهانه خور در حال حرکت بود. وقتی به طرفش شیرجه کردم، از حضور ما در منطقه .آگاه شد و بلافاصله خود را به کشتی بازرگانی که به گمانم متعلق به کشور ژاپن بود، نزدیک کرد و در پناه آن قرار گرفت.»
در این لحظه صدای حسین در رادیو طنین انداخت که فریاد می زد: رضا! ناوچه را در رادار دارم، آماده شلیک موشک به آن هستم.
در جوابش گفتم: . .. خوبه حسین! دقت کن طوری بزنی که آسیبی به کشتی تجاری وارد نشود، زیرا ممکن است بهانه دست سایر کشورها بیفتد و بگویند که ایران کشتی های تجاری را در خلیج فارس هدف قرار میدهد. :
تا آن زمان، چون زدن کشتی های غیر نظامی از سوی دو کشور درگیر جنگ صورت نگرفته بود، اگر این اتفاق می افتاد و کشتی تجاری هدف قرار می گرفت مارا پیشقدم در این حمله ها قلمداد می کردند و با دشمنانی که ما داشتیم، بهانه خوبی برای آنها می شد تا دولتمردان ما را تحت فشار سیاسی قرار بدهند.
موفقیت چشمگیر
پس از این گفت و گو با شهید خلعتبری، ایشان اطمینان داد طوری ناوچه را بزند که کشتی تجاری صدمه ای نبیند. سپس با یک فروند موشک «ماوریک» چنان به دماغه ناوچه زد که چندین متر آن را از کشتی تجاری جدا کرد و به قعر آب فرستاد. در حالی که حسین را به خاطر این عملیات ماهرانه اش تشویق می کردم، به شوخی گفتم: حسین! طعمه آماده مرا گرفتی، حاضر باش تا برای هدف بعدی برویم!
هدف بعدی قطار باری بود که در ایستگاه راه آهن بندر ام القصر قرار داشت و در حال حرکت به سوی شهرهای عراق بود. قطار مزبور - چون باری بود به احتمال دادیم که محموله نظامی و تسلیحاتی همراه داشته باشد. دو فروند، به صورت همزمان به طرفش رفتیم و در چشم به هم زدنی آن را به تلی از آتش و دود مبدل کردیم.
البته این یکی از مأموریتهای من در عملیات «مروارید» بود. در آن روز ۸ سورتی (دفعه) پرواز داشتم که بقیه آنها بماند برای وقت دیگر، حالا دیر وقت است.»
شهیدعلیرضا یاسینی از یاران شهید منصور ستاری 15 دی ماه 1373 همراه با جمع دیگری از فرماندهان بلندپایه نیروی هوایی ارتش، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پایان پیام/
نظر دهید