کاری کرده بود کارستان

  • 1399/08/10 - 15:00
  • تعداد بازدید: 3308
  • زمان مطالعه : 7 دقیقه

کاری کرده بود کارستان

˝ستاری کاری کرده بود کارستان. در آن بمباران های شدید که ما نیاز به امنیت داشتیم برای انجام عملیات، طرحی پیاده کرد که برد موشک هایمان افزایش پیدا کرد و توانستیم هواپیماهای عراقی را بالاتر از سقف انتظار بزنیم.˝

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شهید ستاری، هرگوشه و هر قلبی، روایتگر خاطره‌ای از اوست. هم دوره‌ای‌های دانشکده افسری، از تلاش و استعدادش گفتنی‌ها دارند. از ویژگی‌هایی می‌گویند که او را متمایز و ماندگار کرد.

امیر عمید خاطره‌ای یکی از هم‌دوره‌ای‌های شیهد ستاری در دوران دانشجویی و همسنگر او در دفاع مقدس است. او از دوران دانشگاه و همراهی‌اش با «منصور» روایتی خواندنی بیان می‌کند:

 

« ستاری تقریبا یک سال کوچکتر از بقیه دانشجویان دانشگاه افسری بود. قبلش هم در دبیرستان نظام بود که از توابع دانشگاه افسری به حساب می آمد. چون سنش کم بود، چند ماهی نتوانست حقوقش را بگیرد تا به سن قانونی برسد و بعد محاسبه کنند. با اینکه کمتر از متوسط سن بقیه را داشت، اما جزو بهترین بچه های دانشگاه به حساب می آمد.اگر اشتباه نکنم، در درس و نمره، جزو ده نفر اول بود. 

همان روزهای اول خدمتم با او آشنا شدم. منشی گروهان بود و بیش‌ترین برخورد را با بچه ها داشت؛ نگهبانی‌ها را تنظیم می کرد و پرونده بچه‌ها در گروهان دستش بود. اگر مرخصی اضطراری می خواستیم بگیریم، باید می رفتیم سراغش. خلاصه خیلی از کارها به او مربوط می شد. ستاری مثل بقیه منشی گروهانها نبود. فرق می کرد. آنها اغلب با بچه های گروهان مشکل داشتند و بچه های گروهان هم با د. ستاری هوای بچه ها را داشت. اذیتشان نمی کرد، حتی در تقسیم و تنظیم نگهبانی.

 

مشکلات را می‌دید و چاره می‌اندیشید

 

وقتی می دید کسی مشکل دارد، گرفتار است و واقعا نمی تواند نگهبانی بدهد، میگفت برو، من جای تو نگهبانی میدهم. البته خیلی هم منظم بود. به خاطر همین نظمش شده بود منشی. قبل از او چند نفری منشی شده بودند. وقتی دیدند کارشان خوب نیست عذرشان را خواستند و عوضشان کردند. دوستی ما از همان زمان شروع شد و تا همین اواخر هم با هم در ارتباط بودیم. هر وقت هم همدیگر را می دیدیم یاد گذشته ها می کردیم. اهل ادا و اصول نبود، خاکی خاکی. یادم هست بعد از جنگ، شرفیاب شدیم خدمت فرمانده معظم کل قوا. مراسم اعطای نشان فتح بود. ستاری هم آمده بود. در کنار فرماندهان ارشد نظامی کشور وارد حسینیه امام خمینی شد. آن روزها خودش فرمانده نیروی هوایی کشور بود. وقتی وارد شد، از بقیه فرماندهان جدا شد و آمد قاطی بچه ها. با رفقای قدیمی، دوره اش کردیم. خیلی صحنه قشنگی بود. اولین بار که سرمان را تراشیدند، شدیم شبیه سربازها. لباس هایمان هم آب و رنگی نداشت. در آن وضعیت، یک عکاسی آوردند که از ما عکس پرسنلی بگیرد. ما را نشاندند و عکس انداختند.

چند تا از عکس ها زیاد آمد و ستاری که منشی بود، گفت من از هر کدامتان یک عکس برداشتم، با همین شرایط و بدون روتوش رویتان زیاد شود، به رختان می کشم. به ما ها که تهران خانه داشتیم می‌گفت گاهی چند تا از این بچه شهرستانی های دانشگاه را ببرید خانه تان. اینها آخر هفته جایی ندارند که بروند. خوب است گاهی ناهار دعوتشان کنید. یک بار هم خودش چند نفرشان را برد خانه شان، ناهار.

از اول هم هدفش برای خودش مشخص بود. وقتی از او می پرسیدیم: «شما بعدها می خواهید کدام رسته و نیرو را برای خدمت انتخاب کنید؟»، خیلی شفاف و صریح میگفت: «نیروی هوایی» خیلی خوش برخورد بود، خوش صحبت و بذله گو. طوری که وقتی با او صحبت میکردی، واقعا لذت می بردی. با همه هم همین طور بود، کوچک و بزرگ. خیلی هم حواسش به رفتارش بود. مثلا هیچ وقت ندیدم با استادها، برخورد بدی بکند. اگر چیزی یا مطلبی را هم می دانست، زود، دست بلند نمی کرد که جواب بدهد. صبر می کرد تا همه کلاس بفهمند استاد چه گفته. یادم هست که اهل قلم و دفتر و نوشتن و نقاشی هم بود. در وقت استراحت، با گچ رنگی روی تخته، طرح یک سایت را رسم می کرد. یک هواپیما هم روی آن می گذاشت. بعد دستش را می زد به کمرش و می رفت عقب تر می ایستاد و زل میزد به آن و همین طور، فکر می کرد. زنگ استراحت که تمام می شد، خودش پاک کن بر می داشت، پاکش میکرد و می رفت سر جایش. در دوره دانشجویی گاهی با هم قرار می گذاشتیم.

بعضی بچه ها می رفتند خانه هسم، مهمانی. بعضی های دیگر بیرون قرار می گذاشتند. مثلا پنج شنبه ها ناهار می رفتیم زیر پل چوبی، کبابی گلپایگانی سال شصت و چهار، بعد از شش ، هفت سال، همدیگر را دیدیم. برای سرکشی از مواضع پدافندی آمده بود. عملیات بدر تازه تمام شده بود. وقتی هم را دیدیم انگار نه انگار که جفتمان سرهنگ هستیم. وقتی آمد داخل قرارگاه کمیل، مثل دو تا دانشجو نشستیم و با هم حرف زدیم. در همان حال و هوای دانشجویی مفصل حرف زدیم. بعد هم تعارف کردم که کارش که تمام شد، شب بیاید پیش ما. گفت اگر شب ماندنی شدم، حتما می آیم و آمد.

نیمه های شب بود که رسید. به همراه تیمسار بابایی در همان سنگر من خوابید. از سال شصت و هشت که رفتم ستاد کل، امکان نداشت بیاید ستاد و به من سر نزند. یا قبل از جلسه می آمد یا موقع رفتن به من سر می زد. احوال پرسی می کرد. از بچه ها می پرسید، احول رفقا را می پرسید. از کار و بار می پرسید و بخشهای سازمانی می کردیم. برای همین نزدیکی و رفاقت هم بود که وقتی در نیروی زمینی مسئولیت داشتم، هر وقت کاری با نیروی هوایی پیش می آمد، مرا می فرستادند پیش ستاری.

 

کاری که ماندگار شد

 

والفجر هشت، اوج کارآیی ستاری بود. البته خیلی از مسائل نظامی را نمی شود گفت. ستاری کاری کرده بود کارستان. در آن بمباران های شدید که ما نیاز به امنیت داشتیم برای انجام عملیات، طرحی پیاده کرد که برد موشک هایمان افزایش پیدا کرد و توانستیم هواپیماهای عراقی را بالاتر از سقف انتظار بزنیم. گیر شغلش نبود. اجازه نداده بود شغلش، پستش اسیرش کند. یک بار رفته بودم نمایشگاه بین المللی، یک نمایشگاه صنایع دفاعی بود.کلی از کشورها آمده بودند و غرفه زده بودند. در نمایشگاه کاری داشتم و منتظر کسی بودم، نزدیک جایگاه از دور مرا دید.

در جایگاه کنار فرمانده نیروی دریایی نشسته بود. صدایم کرد. اشاره کرد بروم کنارش. رفتم نشستم و حال و احوال کردیم. پست و عنوان و درجه برایش عادی بود. جوگیر نکرده بودش.

در تصمیم گیری هایش خیلی مصمم و قوی بود، اما در روابط انسانی اش، بسیار مهربان ، عاطفی و آرام. حتی یک بار هم عصبانیتش را ندیدم. یک بار رفته بودیم مجلس ختم. وقتی تمام شد و آمدیم بیرون، دیدمش. کنار من، یکی از افسران نیروی هوایی ایستاده بود. س لام و خوش و بش کردیم و به من گفت به این رفیقت به همان افسر نیروی هوایی - بگو هوای ما را داشته باشد! سفارش ما را بکن! یک بار زمان جنگ، یک سررسید به من داد. گفت این را خیلی دوستش دارم، اما می دهمش به تو. انصافا اطلاعات خوبی در آن بود.

بدون مبالغه بگویم، هیچ کار و فعالیتی در نیروی هوایی نبود که انجام شده باشد و ستاری از آن بی خبر باشد یا از آن بازدید نکرده باشد. یک بار که برای بازدید کامل از نیروی هوایی مأمور شدم، این را به چشم دیدم. هر جا که می رفتم و از هر کدام از نیروها و افسرها که سؤال می کردم، متوجه می‌شدم که قبل از من، ستاری رفته سراغش ستاری با مدل مدیریتی اش، سدهایی را شکست که قبلا نشکسته بود و کارهایی کرد که بعد از انقلاب تا آن زمان انجام نشده بود.»

 

امیرسرلشگر منصور ستاری در 15 دی ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه اصفهان به همراه تعدادی از افسران بلندپایه نیروی هوایی و همرزمان اش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

 پایان پیام/
  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه,مصاحبه ها و سخنرانی ها,مقالات و دست نوشته ها,همسنگران شهید
  • کد خبر : 211
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید