ماجرای فرار تامکت ایرانی به عراق

  • 1399/02/07 - 08:55
  • تعداد بازدید: 5988
  • زمان مطالعه : 39 دقیقه

ماجرای فرار تامکت ایرانی به عراق

«فیلمی برای من گذاشتند و گفتند این فرد را می‌شناسی؟ نگاه کردم. همین که آن شخص به سمت دوربین می‌آمد، یکدفعه به ضرب گلوله کشته شد.»

در بخش اول گفتگو با خلبان «فریدون علی‌مازندرانی» به بررسی برخی موضوعات ازجمله ورود F-14 به ایران، دلیل انتخاب این هواپیما، نحوه آموزش‌ها و نیز درگیری و چالش‌های ایام انقلاب و تاثیر آن بر نیروی هوایی خصوصا گردانهای تامکت پرداخته شد.


در بخش دوم که به لحاظ تاریخی از روز آغاز جنگ به بعد را شامل می‌شود، جناب مازندرانی به بیان ناگفته‌های دیگری از تاریخ پر فراز و نشیب F-14 در ایران می‌پردازد که ماجرای فرار یکی از این پرنده‌ها به عراق، ازجمله آنهاست.


وی همچنین در این گفتگو اشاره‌ای گذرا دارد به چند شکار مهم خود در طول جنگ تحمیلی که توصیه می‌کنیم این گفتگوی مفصل را تا انتها بخوانید.





** لقمه دوم ناهارم را نخورده بودم که جنگ آغاز شد


* روز آغاز جنگ که با حمله هوایی عراقی‌ها همراه بود، شما کجا بودید؟


جنگ روز 31 شهریور ساعت حدود 2 بعدازظهر شروع شد. من آن روز صبح پرواز داشتم و ساعت حدود یک بعدازظهر بود که به زمین نشستم. با خانومم تماس گرفتم و گفتم که برای ناهار به منزل می‌آیم. جای شما خالی، لوبیاپلو داشتیم. همینکه لقمه اول را خوردم، صدای آژیر بلند شد. اول فکر کردم شاید جایی آتش گرفته. بلند شدم و از پنجره نگاه کردم. خبری نبود. فهمیدم که این صدا، صدای آژیر خطر پایگاه است.


سریع با پست فرماندهی تماس گرفتم. استوار «محمد جلالی» اپراتور پست فرماندهی بود که به من گفت عراق حمله کرده است، چنان سرش دادم زدم که تا چند وقت می­‌گفت پرده گوش من پاره شده (خنده)


گفتم یعنی چه که عراق حمله کرده؟ غلط کرده مگر چنین چیزی ممکن است؟ لقمه دوم را نخوردم و به سرعت رفتم سمت گردان.


آن زمان به دلیل پروازهای مداوم، ما در آلرت F-14 اصفهان مستقر بودیم. دیدم جناب سرگرد حسن افغان‌طلوعی هم هست. گفتم حسن چه شده؟ گفت برو هواپیمای دوم را بردار و بپر. اگر اشتباه نکنم مرحوم «رضا باقری» کابین عقبم بود.


گاهی اوقات غبار خاکی اصفهان را فرا می­‌گرفت. من 10هزار پا از غبار که بیرون آمدم، دود بلند شده از ذوب­‌آهن را دیدم اما هر چه رفتیم کسی یا چیزی نبود. تا اینکه اولین تانکر (هواپیمای سوخت‌رسان) آمد. خدا رحمت کند «فریدون ببر­زاده» خلبان آن بود. گفتم فری چه خبر؟ از کجا آمدی؟ گفت من از تهران بلند شدم. پرسیدم درست است تهران را زدند؟ گفت برو عقب. چرخ­‌ها را زد پایین، دیدم چیزی ندارد. اول باند را که زده بودند او با همان وضعیت بلند شده و تمام لاستیک­‌هایش از بین رفته بود و حتی شب هم به صورت امرجنسی (اضطراری) نشست.


این صحنه را که دیدم، بغض کردم و گریه‌ام گرفت.


فکر کنم آن روز اولین هواپیمایی که از اصفهان بلند شد من بودم و بعد هم جلیل زندی و تا حدود ساعت 9 هم بالا بودم.


بلافاصله کل کشور به 6 منطقه تقسیم شد و F-14ها هم شب و روز پرواز می‌کردند.


چند ماه اول ما اصرار می­‌کردیم که شب‌ها بی‌خود نپریم چون استهلاک هواپیما بالاست و قطعات خراب می­‌شوند ولی قبول نکردند.


** به سمت توپچی‌های خودی شلیک کردم تا فرار کنند


* خانواده شما هم در پادگان بودند یا زمان جنگ جای دیگری رفتند؟


بخش‌های زیادی از اصفهان خالی شده بود از جمله پایگاه ما. فقط خلبان­‌ها و یکسری­ از بچه‌های فنی­ مانده بودند.


یک مرتبه 4 فروند هواپیمای عراقی به سمت دزفول آمدند. پدافند منطقه، آتش به اختیار بود و 4 تا موشک «هاوک» هم اشتباها سمت ما شلیک کردند. چند روز قبل، دو سه تا از بچه‌های ما به اشتباه هدف خودی قرار گرفته بودند که یکی از آنها شهید «بیژن هارونی» خلبان F-5 بود. برای همین وقتی کابین عقب من فهمید که «هاوک» به سمت‌مان شلیک شده داشت از حال می‌رفت.


همزمان تعدادی از بچه‌ها هم که برای عملیات به داخل عراق رفته بودند در حال برگشت بودند و می‌خواستند در پایگاه بنشینند ولی وضعیت قرمز بود و قرار شد بروند در باند آبدانان. آنجا هم یک توپ ضدهوایی بود که به اشتباه سمت بچه‌های خودمان شلیک می‌کرد. مجبور شدم سمت آنها شیرجه رفتم و دوتا رگبار کنار توپ زدم تا توپچی‌ها فرار کنند و بچه‌ها بتوانند بنشینند.


چندتا از هواپیماها آنجا نشستند و 8 فروند دیگر (F-5) را من با خودم به اصفهان بردم چون سوختشان هم کم بود.


اینها 48 ساعت منزل ما بودند و خانوم من هم پرستارشان شده بود. از بس اعصاب این بچه‌ها -به دلیل بمباران‌های وحشتناک دزفول توسط عراق- خراب بود که اگر یک قاشق روی زمین می‌افتاد، عصبی می‌شدند.



در دوران جوانی


** مصاحبه با خلبان عراقی که خودم او را زده بودم


* در بخش قبلی گفتگو اشاره شد که اولین شکار شما روز 26 شهریور 59 یعنی 3 روز قبل از آغاز رسمی جنگ بود، بعد از جنگ چطور؟ چند هواپیمای عراقی را شکار کردید؟


دومین شکار، 3 مهر بود که 2 فروند Mig-23 را زدم.


تلاش می‌کردم تا درگیری با آنها در خاک خودمان باشد اما وقتی به سمتشان رفتیم، فرار کردند.


در مسیر برگشت، یک لحظه پیش خودم گفتم نکند اینها کلک زده باشند و دو سری باشند، مجددا برگشتم و 2 فروند دیگر را گرفتم و روی یاسوج از پشت سر هردو را زدم. لیدرشان خورد و شماره 2 هم بیرون پرید که بعدا خودم با او مصاحبه هم کردم.


وقتی من مسئول امور ایثارگران نیروی هوایی شده بودم، یکی از کارهایم مصاحبه با اسرای خلبان عراقی بود.


یک روز به من گفتند یک اسیر داریم که در زندان قصر است. پرسیدم اسیر خلبان در زندان قصر چه می­‌کند؟ گفتند از آن بعثی‌های دو آتشه است که هردو آرنجش هم شکسته و دائم داد و بیداد می‌کند و فحش می‌دهد.


رفتم با او صحبت کنم. یک پاکت سیگار «وینستون» و یکسری چیزهای دیگر هم برایش بردم.


از او پرسیدم چطور مورد اصابت قرار گرفتی؟ گفت من شنیده بودم که موشک «فینیکس» از بالا می ­آید. -این موشک پس از شلیک تا 100هزار پا بالا می‌رود و بعد از آنجا روی هدف شیرجه می‌زند و در این صورت برخورد با هدف قطعی است-


گفت من بالا را نگاه می­‌کردم اما یکدفعه دیدم کنار هواپیما آتش است. بلافاصله ایجکت کردم و هواپیما هم مورد اصابت قرار گرفت.


چند صدم ثانیه قبل از اینکه موشک به هواپیما بخورد، او بیرون پریده بود و به خاطر همین دوتا آرنج­ش شکسته بود. تا روزهای آخر هم که اینجا بود مدام می‌گفت من را بفرستید خارج تا آرنج­‌هایم را پروتز کنند. من هم می‌گفتم باشد برای هفته بعد. (خنده)


* فهمید که شما او را زده بودید؟


بله. مختصات محل اصابت را به او گفتم  و چون با تاریخ آن هم همخوانی داشت گفتم من کسی بودم که شما را زدم. (خنده)


در آن عملیات هم جناب «حسن نجفی» کابین عقب من بود.


* همانکه در فرار F-14 به عراق، کابین عقب مرادی بود؟


بله.


** 2 فروند Mig-23 دیگر بر فراز خلیج فارس شکار می‌شوند


شکار بعدی من روز 9 آذر 59 یعنی دو روز بعد از درگیری دریایی 7 آذر (روز نیروی دریایی) بود.


ما از 6 آذر به عنوان پوشش در منطقه بودیم. روز 9 آذر چون هنوز تعدادی هم از نیروهای ما (ناوچه پیکان) و هم عراقی‌ها در آب بودند، هواپیماهای عراقی در حوالی خورموسی، دالانی را برای خودشان درست کرده بودند تا هلی‌کوپترهایشان بتواند بیایند و نیروهای عراقی را از آب بگیرند. برای پوشش هم هر 15 دقیقه 2 فروند جنگنده می‌فرستادند.


کابین عقب من جناب سروان «ابراهیم انصارین» بود که توانستیم 2 فروند Mig-23 دیگر را بزنیم.


همان ابتدای درگیری، یکی از هواپیماها را زدم ولی برای زدن دومی آنقدر نزدیک شده بودیم که داشتم مجبور می‌شدم از مسلسل استفاده کنم.



بلافاصله درخواست کمک کردم. خدا رحمت کند «حسین فرخی» و «جمشید افشار» آمدند و هر کدام هم یکی را زدند.


شب که به پایگاه برگشتیم، فرمانده پایگاه (خدا رحمت کند جناب سرهنگ صادق‌پور بود) ما را صدا کرد. ساعت 1، 2 نیمه شب بود. گفت اهدافی که زدید هواپیمای بدون سرنشین بوده. من قبول نکردم و گفتم هرکس این گزارش را نوشته، آدم بی‌سوادی است چون اصلا عراق چنین هواپیمای بدون سرنشین با کیفیتی ندارد که بتواند از این فاصله آن را کنترل کند.


بعد گفتم کابین عقب من هم هست و می‌تواند بگوید که ما درگیری نزدیک داشتیم، یک هواپیمای بدون سرنشین چطور می‌تواند این کار را بکند که از دست من فرار کند و من مجبور شوم با موشک آن را بزنم؟


خلاصه آن شب هم من 2 بار با جناب فکوری صحبت کردم و به ایشان گفتم که چنین گزارشی آمده و خود ایشان هم گفت که اینطور نیست و ما قبول داریم که این گزارش غلط است.


4-5 روز بعد هم یک نامه‌ای آمد و در آن عذرخواهی کردند چون جنازه 6 خلبان عراقی در سواحل کویت پیدا شده بود.


** با فکوری راحت بودم


* خلبانان با فکوری راحت بودند؟


جناب فکوری خودش از خلبان‌های تاپ نیروهوایی و فرد بسیار منطقی بود و من هم با اینکه درجه‌ام پایین بود (ستوان بودم) ولی با ایشان خیلی راحت صحبت می‌کردم به طوری که بعدا دوستانم می‌گفتند تو «ستوان یک» هستی ولی جایگاه امیری داری. (خنده)


شکار بعدی، 4 اردیبهشت 60 روی روستایی به نام «سومار» (اگر اشتباه نکنم) در اهواز بود نه سومار غرب.


هواپیماهای عراقی در یک حمله سراسری آمده بودند و عقبه نیروهای ما را می‌زدند.


کابین عقب من هم ستوان «فرخ­‌نظر» بود که یک فروند Mig-23 را زدیم.


Mig-23 در اصل تا قبل از ورود میراژها برای درگیری هوابه هوا بود اما به دلیل برخی تغییرات بر روی آن، ما به آنها Mig-27 هم می‌گفتیم.


** برای زدن صدام آماده شدیم


شکار بعدی در 29 آبان 61، تا مد­ت­ها در آمار من نبود و من بخاطر آن حتی توبیخ هم شدم.


* چرا؟


یک اطلاعیه سری از معاونت اطلاعات نیروی هوایی آمده بود که می‌گفت در یکی دو روز آینده، به احتمال 99 درصد خود صدام حسین یا ژنرال ماهر عبدالرشید و دو سه نفر دیگر برای بازدید از جبهه‌ها می‌آیند و ممکن است تعداد پروازها بالا رفته و پوشش آنها در منطقه زیاد شود و حتی ممکن است حملات ایذایی کنند.


من در منطقه بودم و -خدا رحمت کند- جناب «رضا طهماسبی» هم کابین عقب بود.


منطقه واقعا شلوغ شده بود. در این بین من متوجه 4 فروند جنگنده عراقی شدم که در حال نزدیک شدن به مرزهای ما بودند. البته رادار من نمی‌توانست هلی‌کوپتر را بگیرد، نه اینکه توانایی نداشته باشد بلکه باید در موقعیت خاصی قرار می‌گرفت اما معلوم بود که اینها در حال اسکورت هلی‌کوپتر هستند چون ما در طرح «اژدر و تمساح» که شبانه‌روز کشتی‌های نفتکش را اسکورت می‌کردیم، تجربه داشتیم و معلوم بود که این جنگنده‌ها که سرعت بالایی دارند، طوری حرکت می‌کنند که از هلی‌کوپتر که قاعدتا سرعت کمتری از هواپیما دارد، جدا نیفتند.



در دوران جوانی


ما مدام به آنها نزدیک می‌شدیم و فاصله می‌گرفتیم تا اینکه در فاصله کمتر از 10 مایلی مرز آنها را گرفتم و بلافاصله اولی را مورد اصابت قرار دادم. 5 ثانیه بعد هم هواپیمای دوم را زدم و به سرعت گردش کردم برای بازگشت.


اینها هم برگشتند و منطقه خیلی شلوغ‌تر شد. ما با اینکه موشک فینیکس‌مان تمام شده بود، ولی در منطقه ایستادیم تا خلوت شود.


بعد از اینکه برگشتیم، ما را توبیخ کردند و گفتند باید اجازه می‌دادید اینها بیایند داخل. من هم گفتم باید می‌ایستادم تا صدام می‌آمد داخل ایران؟ نیروهای عراقی هم در خاک کشور ما بودند، چه می­‌گویید شما؟


این موضوع ماند تا اینکه قضیه ساخت مستند «نبرد تامکت­‌ها» پیش آمد. یکی از اقداماتی که در این مستند شد، تماس با آقای «تام کوپر» بود که کتابی در مورد نبردهای هوایی ایران و عراق نوشته و البته بسیاری از اطلاعات آن هم غلط است چون دسترسی به اطلاعات ایران نداشته ولی آن طرف در عراق دسترسی کامل داشت.


قرار بود من به اتفاق جناب «جاویدنیا» با ایشان صحبت کنیم تا اشتباهات کتابش هم تصحیح شود. او در یکی از صحبت­‌هایش به همان ماجرای درگیری ما اشاره کرده و می­‌گوید من با خلبان هلی­‌کوپتر عراقی که ژنرال ماهر عبدالرشید و چند نفر دیگر را همراه داشت صحبت کردم و خود او به من گفت که آن روز 4 جنگنده ما را در منطقه اسکورت می‌کرد که 2 تا Mig-21 عقب بودند و 2 تا Mig-23 هم در جلو. من که پرواز می‌­کردم یکدفعه متوجه شدم یکی از این Mig-23ها افتاد. 5 ثانیه بعد هم دیگری افتاد پایین. به ژنرال ماهر عبدالرشید که اطلاع دادم گفت به سرعت برگردید و منطقه را ترک کنید.


این حرف آقای کوپر سندیت داشت و می‌گفت هم صدای آن را دارم و هم اسم خلبان هلی‌کوپتر را که بعدا به نیروی هوایی هم داده شد.


خلاصه بعد از سالها، این 2 شکار در آمار ما آورده شد.


** نامه‌ای که بابایی را عصبانی کرد


* اگر اشتباه نکنم یکی از شکارهای شما در جریان تست پروژه سجیل (نصب موشک «هاوک» روی تامکت) بود که خودتان هم مدیریت پروژه را برعهده داشتید.


بله، 8 آذر 65 بود که آخرین تست‌های پروژه را انجام می‌دادیم. علاوه بر تست‌های اولیه، 2 تست دیگر هم یکی توسط من و دیگری توسط جناب رستمی انجام شد که البته برخی مسئولان وقت پدافند راضی نمی‌شدند و ساز مخالف می‌زدند.


در آخرین تست هم که خود من به همراه عباس بابایی رفتیم بالای لاشه، موشک درست به هدف خورده بود که عکس و فیلم آن هم موجود است اما 3، 4 روز بعد، نامه‌ دیگری برای من آمد که در آن نوشته بود با توجه به اینکه هنوز پاره‌­ای از مسائل ناشناخته مانده، یک تست دیگر انجام دهید.



دریافت لوح از هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور وقت) در جشنواره خوارزمی برای پروژه سجیل


قبول کردم و این بار هم یک سناریوی سخت‌تر نوشتم. –خدا رحمت کند- عباس بابایی آن موقع بوشهر بود. تلفن کرد و گفت «چه شده است ببم» (با لهجه قزوینی) گفتم چنین چیزی گفتند و یک نامه هم با امضای آقای یمینی (فرمانده وقت پدافند) آمده است. یکدفعه عباس -که خیلی کم پیش می‌آمد عصبانی شود- عصبی شد و گفت «اجازه نداری هیچ کاری بکنی، هواپیما را همین الان برمی­‌داری می­‌آوری بوشهر، هر تعداد موشک (هاوک) هم نیاز داری با افراد مورد نظرت بگذار در C-130 و با خودت بیاور اینجا.»


بعد گفت «در بوشهر اسکرمبل می‌ایستی. تست باید در میدان جنگ واقعی روی هواپیمای عراقی انجام شود. هرکس هم می‌خواهد تست موشک را ببیند بیاید اینجا.»


گفتم عباس دیوانه‌­­ای؟ من بیام در منطقه روی هواپیمای عراقی تست کنم؟ گفت همین که گفتم. من هم قبول کردم.


همان ظهر موشک‌ها را بار زدیم و C-130 به سمت بوشهر حرکت کرد. خودم هم با F-14 رفتم.


** تست پروژه «سجیل» روی هواپیمای عراقی


همان روز اول، موشک‌­ها را روی هواپیما بستیم و به عنوان اسکرمبل شماره2 ایستادیم.


تا دو سه روز خبری نشد و همین بچه‌ها را خسته می‌کرد. به عباس (بابایی) گفتم بیا یک مردانگی بکن بگذار از فردا صبح من به عنوان شماره یک بایستم شاید طلسم این کار شکسته شد. قبول کرد.


2روز هم به همین منوال گذشت تا عاقبت اسکرمبل زدن و ما پرواز کردیم. کابین عقب هم جناب «ابراهیم انصارین» بود.


2 تا هدف را گرفتیم و موشک اول را از فاصله 25 مایلی شلیک کردم. موشک یک بار دور هواپیمای خودمان چرخید و نزدیک بود با خودمان برخورد کند.



* موشک ایراد داشت؟


بله. روز اولی که من این پروژه را شروع کردم، خدمت آقای هاشمی رفتیم و ایشان دستور داد یک فروند هواپیمای F-14 و 5 تیر موشک «هاوک» ترکش خورده که از رده خارج شده بود را به ما بدهند. یکی از این موشک‌ها که داخل موتورش ترکش داشت، به اشتباه زیر هواپیما بسته شده بود و بچه‌هایی که موشک را بسته بودند، از این موضوع خبر نداشتند.


موشک دوم را مجددا از فاصله 20 مایلی شلیک کردیم که رفت و درست به هدف خورد.


هواپیمای شنود ما که «خفاش» نام دارد در منطقه بود و شنود نیروی دریایی ارتش و سپاه و نیروهای زمینی هم فعال بودند. خود ما هم آتش اصابت را دیدیم و چون دیگر موشکی نداشتیم، بلافاصله برگشتیم.



** سوپراتانداردها به فرانسه برمی‌گردند


* چه هواپیمایی بود؟


من ابتدا فکر کردم «میراژ» بود ولی خفاش همان بالا گفت که «سوپراتاندارد» بوده است.


البته قبلا گفته بودند که هواپیماهای سوپراتاندارد که فرانسوی‌ها اسما آنها را به عراق اجاره داده بودند، به این کشور برگشتند ولی در قالب یکی از معاهدات بین دو طرف –اگر اشتباه نکنم طرح مارشال- مانده بودند و بعد از اینکه ما این هواپیما را زدیم، به دستور آقای میتران (رئیس جمهور وقت فرانسه) مابقی آنها برگشتند.


این تمام هواپیماهایی بود که من با موشک آنها را زدم.


** کشتی با خلبان کارآزموده عراقی در آسمان


دو درگیری دیگر هم در داگ فایت (نبرد نزدیک دو جنگنده) داشتیم یعنی جایی که دیگر شما نمی‌توانید هدف را با موشک بزنید و به اصطلاح باید با حریف کشتی بگیرید. من دو مرتبه با کالیبر شلیک کردم ولی اصابت نکرد و معلوم بود که خلبان کارآزموده‌ای هست.


 * چه تاریخی بود؟


22 آبان 59. هواپیما هم از نوع Mig-23 بود که در ارتفاع 24 هزارپا با هم درگیر شدیم و همان اول کار هم به کابین عقب گفتم این خلبان با بقیه فرق دارد.


او به شدت سعی می‌کرد ما را به ارتفاع زیر 20هزارپا بکشاند تا قدرت مانور بیشتری داشته باشد. همانطور که پایین می­‌آمدیم، به کابین عقب ­گفتم فقط ارتفاع را بخواند. به ارتفاع 300 پایی که رسیدیم یکدفعه هواپیما را بالا کشیدم و بلافاصله دیدم از کنارم آتش بلند شد و هواپیمای عراقی به زمین اصابت کرد.


کابین عقب هم جناب «یوسف احمدی» بود.


بعداً فهمیدم که خلبان عراقی، فرمانده یکی از گردان­‌های ناصریه بوده. واقعاً دوست داشتم از هواپیما بیرون می‌پرید.


** یک در برابر 13


درگیری بعدی بدون موشک هم 4 آبان 62 روی «بوبیان» بود که باز هم با یک Mig-23 درگیر شدم و کابین عقب هم جناب «حسن سزاوار شکوه» بود.


این بار هم درگیری در فاصله نزدیک بود که نهایتا توانستیم با مسلسل آن را بزنیم.


اما سومین مورد وقتی بود که ما به تنهایی با یک هجوم 13 فروندی مواجه شدیم یعنی 5 فروند میراژ F-1 و 8 فروند Mig-23 یا Mig-27. بعدا اسم این درگیری را «رویای صادق» گذاشتند.



* همه رهگیر بودند؟


نه همه آنها بامبر بودند. 23 فروند سوپرتانکر پر از سوخت در خارک بود که این هواپیماها برای بمباران آنها آمده بودند.


ما زمانی با این هجوم روبرو شدیم که بنزین‌مان در حال اتمام بود و تنها 8500 پوند سوخت داشتیم اما نمی‌شد منطقه را ترک کرد.


به کابین عقب اعلام کردم هرجا گفتم فقط خودت می‌پری.


ما در سیستم ایجکت دو حالت داریم، یا M.C.U هست یا پایلوت. در حالت M.C.U اگر ایجکت شود، هر دو با هم بیرون می‌پرند ولی در حالت پایلوت، اگر او ایجکت کند فقط خودش بیرون می‌پرد.


در ارتفاع نزدیک به کف آب با 5 فروند درگیر شدیم که هرکدام اینها هم 4 موشک سمت ما شلیک کردند. در همان مانوری که می‌دادیم، 3 فروند از اینها با آب برخورد کرده و افتادند.


بعد خفاش اعلام کرد که از این 13 فروند، 2 فروند میراژ F-1 و یک فروندMig-23 (که ما به آن Mig-27) می‌گفتیم برنگشت و بقیه 10 فروند برگشتند بدون اینکه ما یک فشنگ شلیک کنیم.


** اینقدر به هواپیمای عراقی نزدیک شدم که می‌توانستم اتیکت خلبان را بخوانم


یک درگیری دیگر هم در سال 65 روی چاه‌های «نوروز» داشتم که کابین عقبم جناب «شکرایی­‌فر» بود.


عراقی‌ها طرحی داشتند که از 3 جهت و هر جهت 2فروند، به F-14 حمله کنند.


ما این سناریو را می‌دانستیم اما در موقع درگیری، همین که آمدم هدف را بزنم، مستر آرم هواپیما (سوئیچ مسلح کردن سلاح) کار نکرد و من نه موشک می‌توانستم بزنم و نه مسلسل.


در 20 متری آب اینقدر به هدف نزدیک شدم که می‌توانستم اتیکت خلبانش را بخوانم.


در هواپیمای تامکت تا 5.5 جی (گرانش) را نشان می‌دهد اما بیشتر از آن در نمایشگر نشان داده نمی‌شود و معنی آن این است که هواپیما نباید 5.5 را رد کند.


(توضیح: بر روی زمین به انسان برابر با یک «جی» فشار وارد می‌شود و اگر این «جی» به 5.5 برسد برای فردی که 70 کیلوگرم وزن دارد، فشاری بیش از 350 کیلوگرم وارد می‌کند. مثل حالتی که برای انسان در آسانسوری که با سرعت به سمت بالا حرکت کند پیش می‌آید. البته این «جی» می‌تواند مثبت (حرکت به سمت بالا) و یا منفی (حرکت به سمت پایین) باشد که «جی منفی» موجب جمع شدن خون در سر و بی‌هوشی فرد می‌شود.)


در آن پرواز من مجبور شدم تا 11.5 جی کشیدم! طوری که وقتی برمی­‌گشتم، هواپیما لرزش داشت.



** گفتم هرکس را که مانع رفتنم شود می‌زنم


بندر امام اعلام کرد که وضعیت قرمز است. من هم با داد و بیداد هرچه از دهانم درآمد گفتم و گفتم من رد می شوم هرکس هم مانع شود، می‌زنم. حالا هیچ سلاحی هم نداشتم. (خنده) نهایتا آنها اعلام وضعیت سفید کردند ولی من دیدم که نمی‌توانم به اصفهان برسم، برای همین رفتم و در شیراز نشستم.


بعد از نشستن، هواپیما را چک کردند و دیدند 19 جای آن ترک خورده. 2 سال و نیم هواپیما در دست تعمیر بود و بعد از آن هم خودم رفتم شیراز و بعد از تعمیر با آن پرواز کردم.


اینها همه شکارهای من بود.


** ماجرای زدن فانتوم ایرانی توسط F-15 سعودی


* جناب مازندرانی! شما در روزی که عربستان هواپیمای «همایون حکمتی» را روی خلیج فارس زد در منطقه بودید، زیاد هم به آن پرداخته نشده است. کمی از آن ماجرا تعریف کنید و اینکه چطور شد F-15 سعودی را نزدید؟


قرار بود در این ماموریت «حکمتی» یک کشتی را بزند و ما هم پوشش او باشیم.


گاها پیش می‌آمد که برخی از ماموریت‌ها در سکوت کامل انجام می‌شد. یعنی از زمان مراجعه به پایگاه و تیک­­­‌آف،­ همه سیستم‌های ارتباطی قطع بود و هیچ تماسی هم حتی با برج مراقبت نداشتیم تا ردگیری نشویم.


در این ماموریت هم همینطور بود و من به محض اینکه سیستم‌هایم را روشن کردم، متوجه شدم که هواپیمای حکمتی را که فانتوم هم بود زدند.


اگر سیستم‌های من روشن بود قطعا متوجه می‌شدم و به او اطلاع می‌دادم.



شهید والامقام همایون حکمتی


** روی جنگنده سعودی قفل کردم ولی اجازه شلیک ندادند


بلافاصله مختصات جنگنده F-15 عربستانی که هواپیمای حکمتی را زد گرفتم. روی آن قفل کردم و رادار بوشهر هم مشخصات آن را داد و من گفتم که می‌خواهم آن را بزنم.


افسر رادار زمینی جناب «بیژن عاصم» بود که از بهترین‌های راداری است. بیژن به من گفت شلیک نکن تا من به تو بگویم. البته همه اینها را با کد اعلام می‌کردیم.


بعد گفت رها کن و برگرد. 3 بار گفتم برنمی­‌گردم تا اینکه آخر سر گفت: «دارم می­‌گم پدربزرگ می­گه برگرد.» منظورش این بود که دستور از بالا آمده.


من برگشتم ولی قبل از آن، رفتم روی گارد و شروع کردم به فحش دادن به خلبان عربستانی که البته مشخص بود عرب نیست و آمریکایی است. نوارهایش هم موجود است. چون تمام مکالمات ما چه روی گارد و چه غیر از آن ضبط می‌­شود ولی او هیچ جوابی نمی‌داد و فقط رادار کنترل زمینی آنها می­‌گفت دور شوید.


بعد ناوهای آمریکایی رسماً آمدند روی رادیو چون ما از آب­‌های بین­­‌المللی هم عبور کرده بودیم و یکی از دلایلی که دستور دادند هواپیمای عربستانی را نزنیم همین بود که ما F.I.R را رد کرده بودیم و نمی‌خواستند جبهه جدیدی در جنگ باز شود.


* حکمتی ایجکت نکرد؟


درباره این ماجرا حرف زیاد زده شده. آن روز 2 فروند F-14 بالا بودیم که هواپیمای دوم هم جناب «عطا معصومی» افسر عملیات گردان 72 از شیراز بود اما با هم هیچ ارتباطی نداشتیم.


همایون (حکمتی) هم از بوشهر آمده بود و «سیروس کریمی» کابین عقبش بود.


برخی هم گفتند که بیرون پریدند و آمریکایی‌­ها آنها را گرفتند ولی اینطور نبود و ما هم هیچ پالسی مبنی بر ایجکت نگرفتیم.


اگر آنها بیرون می‌پریدند ما حتما متوجه می‌شدیم ولی نه من و نه عطا علی‌رغم اینکه یکی دو ساعت بعد هم در منطقه بودیم، چیزی ندیدیم.



ـ اواخر جنگ، آمریکایی­ها عملا وارد خلیج‌­فارس شدند. در آن زمان و بعد از آن در مقطع جنگ خلیج فارس در اوایل دهه 90 میلادی شما با آنها رو در رو هم شدید؟


برخورد با آمریکایی­ها در طول جنگ زیاد اتفاق می‌افتاد خصوصا برای ما که بر فراز آب بودیم، زیاد با شناورها و هواپیماهای آمریکایی برخورد می‌کردیم که البته این برخورد با هواپیماها به ندرت بود.


گاها اخطارهایی بینمان رد و بدل می‌شد و مثلا ما می‌گفتیم شما در آبهای ما هستید و باید بروید بیرون وگرنه با شما برخورد خواهد شد. البته هیچ بی احترامی هم صورت نمی‌گرفت چون این اخطارها بر اساس عرف و قوانین بین‌المللی بود.


** خلبان‌ها کاری با سریال نامبر هواپیما ندارند


* جناب مازندرانی! خاطرتان هست که در طول دوران خدمتتان با چند تامکت پرواز کردید؟ کدام شماره سریال؟


ما هر روز با یک هواپیما می‌پریدیم و هواپیما هم توسط گردان نگهداری انتخاب می‌شد و خود من هم شاید با اکثر تامکت‌ها پریده باشم.


ببینید علی‌رغم اینکه در نیروی دریایی آمریکا روی بدنه هواپیما اسم خلبان و کابین عقب نوشته می‌شود ولی در نیروی هوایی ما اینگونه نیست.


امروز با درست شدن این سایت‌ها همه دنبال سریال نامبر هستند در صورتی که هیچ خلبانی به هیچ وجه­ دنبال این مسائل نیست، یعنی من اصلاً سریال­‌نامبر نمی­‌دانم و کاری با آن ندارم اما گاها در این سایت‌­ها با حجم زیادی از سوالات روبرو می‌شویم که مثلا طرف به من می­‌گوید ما پیدا کردیم که شما صد و خرده‌­ای راید با شماره 6064 یا 6060 پریدی. گفتم به خدا من نمی‌­دانم. تو از کجا این آمار را درآوردی؟ (خنده)


اینکه حالا مثلا تامکت 6060 و 6079 بیشتر از بقیه معروف شدند، چون هواپیماهایی بودند که بیشتر تست‌های «هاوک» (پروژه سجیل) با آنها انجام شد که همین را هم من خودم نمی‌دانستم. (خنده)



** ماجرای فرار تامکت ایرانی به عراق


* برسیم به ماجرای فرار تامکت ایرانی به عراق به خلبانی احمد مرادی. شما در جریان این موضوع هستید. بفرمایید که ماجرا از چه قرار بود؟


احمد مرادی (که اسم صحیحش هم «احمد مرادی­ طالمی» بود اما خیلی جاها اشتباه طارمی یا طالبی می گویند و حتی روی سنگ قبرش هم اشتباه نوشته است طالبی) را من از زمانی که در دزفول بودم می‌شناختم و با هم همسایه بودیم. برای همین کاملا به روحیاتش آشنا هستم.


به خاطر ارتباطاتی که با جاهای مختلف داشتم هر جا مشکلی برای هر خلبانی پیش می‌­آمد، آن یگان و آن نهاد مربوطه به من گزارش می‌­داد.


دو گزارش از احمد مرادی آمده بود مبنی بر اینکه یک بار که با خانواده به املش می­‌رفته، چون مشروب خورده بود و حالت عادی نداشت، پاسگاه او را می‌گیرد ولی چون خلبان بوده کاری نمی‌کنند و آزاد می‌شود.


یک هفته بعد مجددا همانجا او را با همان وضعیت می­‌گیرند و این بار تعزیر می‌شود و شلاق می‌خورد.


اینها همه برای احمد عقده شده بود.


همین آدم بعد از انقلاب که عکس بزرگی از امام(ره) جلوی در ورودی پایگاه نصب کرده بودند، هر روز که می‌آمد دستش را روی عکس می‌گذاشت و بعد به صورتش -که آن موقع ریش هم گذاشته بود- می‌کشید. من یک بار به او گفتم برو ریشت را بزن. این ریش تو ریشه ندارد.


یک مرتبه هم که من در صبحگاه به سخنرانی یک جوانی که آمده بود و حرفهای بی‌ربط می‌زد اعتراض کردم و صبحگاه بهم ریخت، همین احمد مرادی برایم گزارش رد کرده بود. من خودم هم نمی‌­­دانستم بعداً عباس بابایی اسنادش را به من نشان داد.


این مسایل گذشت تا اینکه مرادی در سال 64 (اگر اشتباه نکنم) مرخصی در حین جنگ گرفت و با خانواده‌اش به یکی از کشورهای اروپایی (اگر اشتباه نکنم آلمان) رفت. خانم مرادی هم از همافران قبل از انقلاب بود.


آنجا منافقین با او ارتباط می‌گیرند و طرحی می‌ریزند که یک فروند هواپیمای تامکت را با خودش به عراق ببرد و تاکید هم می‌کنند که حتما موشک «فینیکس» داشته باشد.


مرادی 3،4 روز مانده به پایان مرخصی برمی‌گردد ولی خانواده را با خود نمی‌آورد و این یک حفره بزرگ امنیتی در سیستم ما بود. چون اینجا اولین هشدار را باید حفاظت می‌داد که احمد مرادی به ایران برگشت بدون زن و بچه‌­اش!


احمد شبانه به پایگاه می‌رود و قبل از اینکه 45روزش تمام شود، درخواست پرواز می‌کند.



ما یک قانونی داریم که اگر از آخرین پروازمان بیشتر از 45 روز بگذرد، نیاز به رفرش‌­کورس دارد (یعنی خلبان باید یک راید به همراه استادخلبان پرواز کند.) احمد مرادی می­‌خواست قبل از 45 روز برسد.


آن موقع خلبان هم کم داشتیم بنابراین با درخواست پرواز او موافقت می‌شود.


الان هم اینطور است که اسامی را از پایگاه به تهران می‌فرستند و بعد از تایید تهران، خلبان حق پرواز دارد. احمد مرادی از این کانال هم عبور می­‌کند و می­‌آید پای پرواز با جناب «حسن نجفی» که کابین عقب او بود.


دو هواپیمای اول مورد تایید قرار نمی‌گیرد و هواپیمای سوم هم چون «فینیکس» نداشت، خود احمد یک ایرادی از آن می‌گیرد و کنار گذاشته می‌شود. هواپیمای چهارم «فینیکس» داشت.


هواپیما چند دقیقه بعد از ورود به منطقه و انجام سوخت‌گیری آماده می‌شد تا به ارتفاع 40 هزار پایی برود و از منطقه هم دور می‌شود و در این بین رادار هم دو سه مرتبه او را صدا می‌کند اما او جوابی نمی‌دهد.


ساعت حدود 4 بعدازظهر من در دفتر خودم در تهران بودم که تلفن پست فرماندهی زنگ زد و من را خواستند. وقتی به پست فرماندهی رسیدم گفتند که یک F14 دارد می‌رود.


در تهران و کلا در پست‌های فرماندهی اینطور است که یک سری چپ‌نویس برابر اطلاعاتی که می‌گیرند تمام مسیر را بر روی یک صفحه شیشه‌ای می‌نویسند و مسیر لحظه به لحظه هواپیما در آنجا مشخص است و ما از این طرف این اطلاعات را می‌بینیم.


احمد مرادی شروع می‌کند یک اسم رمزی را به نام «محمد» صدا می‌کند. چند بار این اسم را صدا می‌زند تا نهایتا حوالی مرز «محمد» جواب داده و با هم صحبت می‌کنند.


اینجا کابین عقب، شک می‌کند که این «محمد» کیست؟ چون این اسم در کدهای آنها نبود. بعد متوجه می‌شود هواپیما در ارتفاع 40 هزار پایی است و هیچ کاری هم نمی‌توانست بکند و اگر هم از این ارتفاع بیرون می‌پرید، با آن سرعت هواپیما معلوم نبود زنده بماند.


مرادی هم می‌دانست که با این سرعتی که دارد، هیچ هواپیمایی به او نمی‌رسد و حتی اگر اسکرمبل هم بلند کنند تا بخواهد به منطقه برسد مرز را رد کرده است اما به هر حال از 3 پایگاه همدان، تبریز و دزفول اسکرمبل بلند شد.


همزمان که هواپیمای مرادی به سمت مرز می‌رفت، 2 فروند سوخوی عراقی هم از آن طرف نزدیک می‌شدند. اینجا رادار به اشتباه افتاد و فکر می‌کنند که او برای زدن سوخوها می‌رود و برای همین است که جواب نمی‌دهد.


درست در نقطه مرزی، سوخوهای عراقی دور می‌زنند و حتی وارد فضای ایران می‌شوند و درست پشت F14 قرار می‌گیرند.


اینجا «محمد» با سوخوها هم در تماس است و همه اینها ضبط شده است و من خودم اینها را گوش می‌دادم.



در سیستم شرقی (آنچه که ما در جنگ و حتی بعد از آن دیدیم) این کنترل زمینی است که به خلبان می‌گوید چه کار بکند و حتی کجا بمب بریزد و یا درگیر شود و خلبان هیچ اراده‌ای از خود ندارد و مثل ما نیست که خلبان تصمیم‌گیرنده باشد. مگر اینکه که موردی باشد و رادار زمینی به من بگوید مثلا این هواپیما خودی است تا نزنم.


اما در اینجا سوخوهای عراقی پشت سر F14 قرار گرفتند، مرز را هم رد کردند بدون اینکه رادار زمینی هیچ صحبتی کند.


لیدر عراقی‌ها که یک سرگرد است جای خود را با شماره دو عوض می‌کند و شماره دو که «ستوان یک» است لیدر می‌شود.


اینجا بود که برخی گفتند هواپیمای F14 را زدند و افتاد.


دو ساعت بعد از این قضیه، دستوری آمد که یک تیم متشکل از افرادی که نام آنها هم گفته شده بود به اصفهان بروند و موضوع را بررسی کنند.


علاوه بر این، گفته بودند که فلانی (یعنی من) هم به صورت مجزا بررسی کرده و نتیجه را به دفتر فرماندهی کل قوا اعلام کند.


من به خاطر مسئولیتی که در امور ایثارگران داشتم، جدا از کاری که اداره دوم ارتش می‌کرد، یک سیستمی در مرز درست کرده بودم برای جمع‌آوری اطلاعات از سیستم‌های ارتباطی عراق بین فرماندهی و مرکز اردوگاه اسرا و هر ارتباطی که برقرار می‌شد ما آن را داشتیم و ضبط می‌کردیم.


در آن سیستم، ما ضبط کردیم که در ساعت 4 و 10 دقیقه و یا 4 و ربع، آقای احمد مرادی که می‌گویند هواپیمایش را زدن، مثل کسی که همین الان از حمام بیرون آمده، با موهای شانه کرده و تمیز، خیلی شیک و بدون کمترین زخم و مشکل آمده و مصاحبه کرده است.


خلاصه آن تیم که سرهنگ عباس عابدین (معاونین فرمانده نیرو) مسئولیت آن را برعهده داشت، بررسی‌هایش را کرد و همه متفق‌القول گفتند که هواپیمای F-14 خورده است اما نتیجه برای من مشخص بود.


من از روی نوار برایشان توضیح دادم و گفتم که این هواپیما می‌آید در این نقطه و در فلان مختصات، هواپیماهای عراقی جا عوض می‌کنند و شماره دو جلو قرار می‌گیرد.


بعد از 5 یا 6 ثانیه می‌گوید که چرا نمی‌زنی و شماره دو می‌گوید الان می‌زنم و بلافاصله می‌گوید زدم و موشک را از فاصله 10.5 کیلومتری در ارتفاع 32هزار پا از پشت F14 شلیک می‌کند؛ در حالی که هم سوخوها و هم تامکت در حال کم کردن ارتفاع هستند و هیچ صدایی هم از رادار کنترل زمینی عراق شنیده نمی‌شود.


18 ثانیه بعد، کنترل رادار زمینی عراق می‌‌گوید هواپیمایی که زدید چه بود؟ هواپیمای عراقی می‌گوید اجازه بدهید تا ببینم. 14 ثانیه طول می‌کشد تا برسد به هواپیمایی که مثلا 18 ثانیه قبل آن را زده بود. نگاه می‌کند و می‌گوید F14 است.


خیلی عذر می‌خواهم، هر نادانی هم که باشد شک می‌کند که مگر این موشکی که شما زدید با پا راه رفته که اینقدر طول کشیده که شما قبل از برخورد آن بروید و مدل هواپیما را ببینید؟


بعد یکی از سوخوها اعلام می‌کند که سوختش کم شده و می‌خواهد فرود اضطراری کند. بلافاصله هردو هواپیما به زمین می‌نشینند در صورتی که قاعدتا آن هواپیمایی که سوختش کم بوده باید بنشیند و هواپیمای دیگر معمولا به پایگاه خودش برمی‌گردد.


اما اینجا هردو با هم می‌نشینند و F-14 هم وسط آن دو است.


ما هر چه اینها را به آقایان گفتیم قبول نکردند.


من برگشتم تهران و در راه هم گزارشم را نوشتم و گفتم که تا 24 ساعت آینده گزارش تکمیلی را خواهم داد.


درواقع این ماجرا با هماهنگی بین CIA و استخبارات عراق صورت گرفت و صدام یک بازی قمار دو سر برد برای خودش درست کرده بود. با روس‌­ها هم بسته بود که قطعات F-14 را به آنها بدهد و مجوز Mig-29 را بگیرد چون شوروی در یک مقطعی پشتیبانی خودش را قطع کرد و حتی قرارداد Mig-29 را هم معلق گذاشته بود.



بنا بر اطلاعاتی که ما کسب کردیم، تمام تجهیزات F-14 که بصورت باکس است، به محض نشستن در آمده و تجهیزات مشابه جایگزین آنها می‌شود و موشک‌­ها هم عوض شد. سپس این تجهیزات با چند خودرو -که ما حتی شماره پلاک آنها را هم داشتیم- به کویت منتقل می‌شود.


از آن طرف یک لاشه F-14 هم از کویت آوردند و آن را رنگ کردند و به عنوان هواپیمای مورد اصابت قرار گرفته ایرانی در یکی از شهرهای عراق به نمایش می‌گذارند.


اینجا من پیشنهاد دادم که ظرف همان روز مشخصات و اطلاعات کلیه آن تجهیزات و حتی موشک‌های این هواپیما با شماره سریال‌های آنها از طریق مبادی ذیربط سیاسی به دست آمریکا برسد و اعلام شود که هر کدام از اینها بیاید در دادگاه لاهه ما قبول نخواهیم کرد چون این قطعات در اختیار خود شماست و شما بدلش را به روس‌ها داده‌اید.


عین همین نامه را 48 ساعت بعد به سفارت سوئیس تحویل دادند و بعد هم هیچگاه خبری از شکایت در دادگاه لاهه نشد.


بعدها هم که قرار شد اسرا آزاد شوند، من چون مسئول امور اسراء و نماینده ارتش در تیم مذاکره کننده آزادی آنها بودم، رفتم و در ابوغریب جناب نجفی (کابین عقب مرادی که اسیر شده بود) را دیدم و از او هم سوال کردم.


* عاقبت مرادی چه شد؟


بعد از 6 ماه از این ماجرا، یک روز با من تماس گرفتند و گفتند یک نفر می­‌خواهد بیاید شما را ببیند. فیلمی برای من گذاشتند و گفتند این خانم را می شناسی؟ دقت کردم و گفتم بله این خانم احمد مرادی است. پرسیدند نفر کناری او را هم می‌شناسی؟ نگاه کردم. همین که آن شخص (که مرادی بود) به سمت دوربین می‌آمد، یکدفعه به ضرب گلوله کشته شد.


* کجا؟


آلمان یا سوئیس بود.


** نامه آزادی جلیل زندی را از آیت‌الله خامنه‌ای گرفتیم


* یک ماجرای دیگر هم موضوع حکم اعدام جلیل زندی است. اصلا چطور شد که این حکم را برایش صادر کردند؟


اشکال از آقای طحانی بود که از قبل با جلیل مشکل داشت. البته ایشان (طحانی) هرچند از افراد قدیمی بود اما از وقتی به عملیات آمد با خیلی‌ها از جمله خود من مشکل پیدا کرد.


یک روز ساعت 4 بعدازظهر به جلیل گفته بودند با هواپیمای بونانزایی که هیچی هم نداشت، بلند شود برود بوشهر، هوا هم خراب بوده. جلیل زندی می‌­گوید یک نفر باید با من بیاید و قبول نمی‌کند که تنهایی برود.


طحانی هم می­‌گوید بنویس که نمی‌روی. جلیل هم می‌نویسد و البته دلایل خودش را هم در نامه ذکر می‌کند.


خب زمان جنگ بود و تمرد از دستور، جرم است. برای همین ساعت 8 شب می‌­روند در خانه جلیل و او را بازداشت می‌کنند.


عباس بابایی هم آن موقع فرمانده پایگاه بود که با هم کمی مشکل داشتیم.


در واقع از وقتی آقای معین‌پور فرمانده نیرو شد (هرچند هیچوقت مقبولیت عمومی پیدا نکرد) یک تیمی به عنوان هیات فرماندهی و مشاورین فرماندهی تشکیل شد که یکسری از آقایان همافرها بودند. اینها آمدند و تمام فرماندهان پایگاه­ها را عوض کردند و یک سری افراد جوان را گذاشتند سر کار.


این وقایع درست همزمان شد با شهادت برادرم که من هم درگیر آن ماجرا بودم. همان روزها من را خواستند. بعداز سوم برادرم رفتم دیدم به همه ازجمله خود من درجه دادند و عباس بابایی هم شده بود فرمانده پایگاه هشتم شکاری و من هم جانشینش. ولی من قبول نکردم و گفتم این درجه نیست که پایگاه را اداره می‌کند، افراد باید تجربه داشته باشند.


این حرف‌ها شد نقطه سیاه در پرونده من و اختلاف من و بابایی هم از اینجا بود. عباس گفت تو نمی­ خواهی با من کاری کنی، ولی من گفتم اینطور نیست، من این سیستم را قبول ندارم. نه آقای معین­‌پور را قبول دارم و نه این طرز فکر را.


البته این را هم بگویم که عباس بابایی را همه قبول داشتند و من هم با او مشکل شخصی نداشتم. فقط می‌گفتم او چرا به یک سری از همافرها اعتماد کرده که در میان آنها برخی دنبال اهداف خاص خودشان بودند.


* جلیل زندی چه شد؟


جلیل را برده بودند زندان و من هم با عباس قهر بودم.


یک روز آقای جاویدنیا زنگ زد به من و گفت بیا اصفهان. تو تنها کسی هستی که می­‌توانی با عباس صحبت کنی.


بعد از ظهر بود که ما رسیدیم ولی صحبتهایمان نتیجه نداد و من برگشتم تهران.



مرحوم جلیل زندی نفر اول ایستاده از راست


یک روز نشسته بودم که دیدم (هاشم) آل آقا تماس گرفت و گفت اوضاع جلیل خوب نیست و کاری هم نمی‌شود کرد.


با جناب افغان­‌طوعی -که آن موقع فرمانده ما بود- رفتیم بنیاد (شهید) و یک جلسه با آقای کروبی گذاشتیم و ایشان هم مستقیم با امام(ره) صحبت کرد. من هم بلافاصله رفتم و نامه‌ای را برای آقای خامنه­­‌ای که آن زمان رئیس جمهور بودند گرفتم.


شب عید (اگر اشتباه نکنم مبعث) بود. آقای خامنه­‌ای هم نامه‌­ دستور آزادی جلیل دادند و حسن (افغان‌طلوعی) هم بلافاصله حرکت کرد به سمت اصفهان و صبح جلیل از زندان آزاد شد.


* بدون مزایا و درجه بازنشسته شدم


* به عنوان سوال آخر بفرمایید چندتا فرزند دارید و کی بازنشسته شدید؟


 


من 3 تا پسر دارم. پسر اولم متولد 55 و هم خودش و هم خانومش دندانپزشک هستند و یک فرزند هم دارند. پسر دوم هم آقا ثمین مهندس صنایع است و متولد 58 که ایشان هم یک فرزند در راه دارد. پسر سومم هم که مهندس آرشیتکت است و تازه درسش تمام شده، متولد 67 است.


آخرین پرواز بنده هم یک ماه قبل از بازنشستگی در زمستان سال 78 بود.


البته من با آقای «بقایی» (فرمانده وقت نیرو) جر و بحثم شد و بنا به دلایلی، دیگر تمایل به ماندن نداشتم و حتی دو سه ماهی هم سرکار نرفتم. نهایتا 3، 4 سال طول کشید تا ما را بدون هیچ مزایا و ارتقاء درجه بازنشسته کردند.


 پایان پیام/


گزارش از پایگاه اطلاع‌رسانی شهید ستاری 


منبع:خبرگزاری فارس


 

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه,همسنگران شهید
  • کد خبر : 438
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید