حاج حسنی دیگر

  • 1399/06/23 - 15:32
  • تعداد بازدید: 2187
  • زمان مطالعه : 4 دقیقه

حاج حسنی دیگر

زمستان سختی شروع شده بود. سرتاسر روستا پوشیده در پارچه ای سپید از برف.

منصور از مدرسه بر می‌گشت و سوز سرما امانش را بریده بود. در راه صدای زوزهی گرگ ها می آمد. هرچند قدمی که بر می داشت، با وزش باد به عقب هل داده می شد. برای این که زمین نخورد و باد کمتر بر او نفوذ کند، خم شده بود و به زور گام بر می داشت.


گرگها را سر تېهی روبه رو دید و ماشین جیپی که پیدا شدنش آن موقع روز و آنجا برای اولین بار، تعجب برانگیز بود. مسیری که او هر روز می رفت، آسفالت یا حتی مال رو نبود که حالا ماشین هم در آن دیده شود


نه تنها باد و بوران که سوزش انگشتان هر دو پای منصور، مانع راه رفتنش شده بود. آب یخ زده وارد کفش های کهنه اش می شد و تامغز استخوان انگشتانش از درد، گزگز می کرد. رو به بیهوشی بود که به خانه رسید. مادر در حالی که اشک شوق می ریخت و بلندبلند خدا را شکر می کرد، منصور را در آغوش کشید.


کجایی پسر؟ چقدر نگرانت شدیم. با ماشین اومدیم دنبالت، اما این قدر هوا بد بود که نتونستم جلو بیایم. اگه تو این هوا گرگ ها....


مادر بغض کرد و بقیهی حرفش را خورد. بعد هم دست منصور را گرفت و تا کنار کرسی برد


شب وقتی منصور به خواب رفت، مادر رو کرد به ناصر و گفت: فکر کنم کفشای منصور رو دزدیدند. چند وقته با همون کفشای کهنه اش میره مدرسه. تو این برف و بارون، آب از درز کفش ها میرسه به انگشتای پای بچه م. نمیخواد من بفهمم منم به روش نیاوردم، اما تو بپرس ببین کفش هاشو چه کار کرده.


- امان از دست این بچه! باشه حالا صبح که بیدار شد ازش سؤال می کنم.


فردا صبح ناصر و مادر در حياط، حواسشان به بیرون رفتن منصور بود. منصور چاره ای نداشت جز این که به بهانه ی کارهای الکی با دمپایی این طرف و آن طرف بچرخد تا حواس آن دو پرت شود.


ناصر به مادر اشاره کرد که برود داخل اتاق خودش هم سرش را به کاه و یونجه ی گاو و گوسفندها گرم کرد. منصور تا دید حواس کسی به او نیست، راهی شد. آرام کفش های کهنه اش را از پشت انبار برداشت و بدون این که به پا کند تا جلوی در خانه دوید.. هنوز بیرون خانه سرگرم بستن بندهای کفش کهنه اش بود که سایه ی سنگین ناصر را روی سر خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت، هم ناصر را دید و هم مادر را


جای انکار نبود. فقط باید در عرض چند ثانیه چیزی در ذهن خود می ساخت و ساخت. برای همین تا ناصر پرسید کفشای نوت کو؟ بدون معطلی گفت: یکی از دوستام می خواست بره مهمونی، کفش هاش کهنه بود بهش قرض دادم. میده حالا.ه


- از کی دروغگو شدی که ما خبر نداریم؟ مهمونی یه روز - دو روز! مامان می گه الان به هفته س با این کفش ها میری و میای.


مامان برای این که منصور را به گفتن حقیقت راضی کند، با لحنی مهربان گفت: «اگه دزدیدن یگو. شاید بشه کاری کرد.


منصور که دید چاره ای ندارد و از پس اصرارهای مادر بر نمی آید، گفت: کفشای یکی از بچه های کلاس پاره شده بود. هرروز با کفش کهنه و خیس به مدرسه می اومد. بعضی وقتا هم می گفت انگشتای پام درد می کنه. حتی یه بار از سرما ناخنای پاش سیاه شد و ریخت. خیلی درد کشید. می دونستم پدر و مادر نداره و دست و بال پدربزرگش تنگه. منم کفشامو دادم به اون...


ناصر اخم کرد.


مادر اما حسی دوگانه داشت؛ از فکر این که تا پول دستش بیاید و برای منصور کفش نو بخرد، او باز باید با انگشتانی یخ زده برود و بیاید ناراحت می شد و از این که هر چه شوهر مرحومش از خویی و دست به خیری داشته حالا منصور هم دارد، خوشحال


- پس خودت چی مامان جان؟ من که حالا حالاها نمی تونم برات کفش بخرم.


مادر این را با لحنی سرشار از دلسوزی پرسید و منصور با لبخند جواب داد: «اگر خودت بدوزی شون حالا حالاها كفش تمیخوام. من چند روز پیش دوختمش، اما بلد نبودم و باز پاره شد.


- مامان! خودت بدوزی نوی نو می شه و زیر جورابام هم مشما پا کنم دیگه همه چی حله.


شب عید و انتهای زمستان در حالی که مادر داشت سر انگشت های چرکین و بی ناخن منصور را حنا می گذاشت و او از درد هوار می کشید، ناصر با کتانی‌های نو وارد خانه شد.


 


 

  • گروه خبری : عمومی,زندگی نامه
  • کد خبر : 69
کلمات کلیدی

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید